به گزارش گروه سایر رسانه های
دفاع پرس، عرفان فرهادی جوان 24 سالهای که شوق پوشیدن لباس تکاوری او را به نیروی مخصوص کشانده تا مدافع کشور در مرزهای غربی کشور باشد، وقتی با کیف پر از پول و اسناد و مدارک مواجه شد بدون توجه به مشکلات مالی به نگرانی و اضطراب صاحب کیف پایان داد و کیف را بیکم و کاست به او بازگرداند.
عرفان این روزها در زادگاهش شهرستان صحنه، به چهرهای آشنا تبدیل شده است و اگر چه به گفته خودش، کم نیستند کسانی که او را به خاطر بازگرداندن کیف میلیاردی به صاحبش سرزنش میکنند، اما از اینکه بهترین نمره را در آزمون امانتداری گرفته، در پوست خود نمیگنجد.
او که فرزند چهارم خانواده است، از روزی میگوید که در مسیر این امتحان بزرگ قرار گرفت: در شهرستان صحنه به دنیا آمدم و پدرم کشاورز بود. همیشه در زندگی شاهد تلاش و زحمت پدرم برای به دست آوردن لقمه نانی حلال بودم. او بود که از همان کودکیمان، به ما آموخت که مهمترین اصل زندگی درستکاری و کسب روزی حلال است. وقتی در مقطع دبیرستان تحصیل میکردم با دیدن فیلمها و تصاویری از رشادتهای تکاوران نیروی زمینی ارتش تصمیم گرفتم وارد ارتش شوم.
شوق پوشیدن لباس تکاوری و دفاع از آب و خاک کشور مرا در مسیری قرارداد تا بهدنبال آرزوهایم بروم. بعد از پایان تحصیلات وارد ارتش شدم و دوران آموزشی را در تیپ زرهی همدان و تهران گذراندم و 8 ماه قبل نیز به «تیپ 35 تکاور نیروی مخصوص نزاجا»ی کرمانشاه منتقل شدم. هر روز صبح زود بعد از خواندن نماز صبح از شهرستان صحنه به کرمانشاه میروم و حدود یک ساعت طول میکشد که به پادگان برسم. وظیفه ما در تیپ 35 واکنش سریع در برابر ناامنیهای احتمالی در غرب کشور است و برای امنیت کشور از جان خود نیز میگذریم.
گروهبان فرهادی ماجرای آن روز را این گونه توصیف میکند: یکشنبه هفته گذشته، طبق معمول هر روز، گرگ و میش صبح برای رفتن به پادگان از خانه بیرون آمدم. در انتهای کوچه وقتی وارد خیابان اصلی شدم کیف مشکی بزرگی توجهم را جلب کرد که کنار خیابان افتاده بود. با توجه به اصلی بودن خیابان و تردد صبحگاهی مردم در آن، از اینکه کسی به این کیف توجهی نکرده بود متعجب شدم. اطراف را نگاه کردم و بعد کیف را برداشتم. از شکل و شمایل کیف و همچنین سنگینی آن حدس زدم که چیزهای با ارزشی ممکن است داخل آن باشد. زیپ کیف را بازکردم و با دیدن تعداد زیادی دسته چک و کارتهای اعتباری بانکی بلافاصله در کیف را بستم و آن را به پادگان آوردم.
مطمئن بودم کسی که این کیف را گم کرده، با توجه به چیزهای باارزشی که داخل آن بود نگران و مضطرب به دنبال آن است. کیف را نزد مسئولان پادگان بردم و در حضور آنها کیف را بازکردم. از دیدن محتویات داخل کیف همگی شوکه شدیم. تعداد زیادی چکهای سفید امضا به همراه چند دسته چک، پول، کارتهای بانکی، اوراق بهادار، مهر شرکت تعاونی و مدارک شناسایی زیادی داخل کیف بود. مبالغ چک ها که همگی امضا شده بودند 40 و 70 میلیون تومان بود و همگی در وجه حامل نوشته شده بودند. ارزش همه این چکها و کارتهای بانکی، گذشته از پول نقد داخل کیف، بیش از 3 میلیارد تومان بود.
در آن لحظات تنها و تنها چهره نگران صاحب کیف در ذهنم بود. خودم را جای او میگذاشتم و حس میکردم که چه میکشد! شک نداشتم که این کیف و محتویات آن برای صاحبش ارزش بسیاری دارد و ممکن است با مفقود شدن آن، حتی اتفاق بد و جبرانناپذیری برای او یا خانوادهاش رخ بدهد. با شماره تلفنی که در یکی از برگهها نوشته شده بود تماس گرفتم. از پشت تلفن با شنیدن صدای مضطرب مردی که به زحمت میتوانست لرزش صدای خود را کنترل کند، مطمئن شدم که او همان صاحب کیف گمشده است. وقتی شنید کیف نزد من است و به دنبالش هستم تا آن را تحویلش بدهم، از خوشحالی فریادی کشید و از فرط شادی به گریه افتاد.
آدرس پادگان را به او دادم و ساعتی بعد این مرد که مدیرعامل شرکت تعاونی زنبورداران شهرستان صحنه است به پادگان آمد و کیف را تحویل گرفت. دیدن اشکهای شوق این مرد بهترین لحظه زندگی من بود و با وجود آنکه اصرار کرد تا مبلغی را به عنوان مژدگانی به من بدهد قبول نکردم.
من این کار را تنها برای ارزشهای انسانی انجام دادم و اگر کیف 20 میلیارد تومانی هم پیدا میکردم آن را به صاحبش بازمی گرداندم.شاید برای برخی پول همه چیز باشد اما برای من نیست و لذت خوشحال کردن دیگران و پایان دادن به نگرانی و دلهره دیگران بهترین پاداشی است که گرفته ام. آن روز بهترین روز زندگیام بود و وقتی آن را برای پدر و مادرم بازگو کردم آنها خوشحال شدند و نزد همه از من تعریف میکنند.
این جوان امانتدار در ادامه از برخورد عجیب مردم با این موضوع گفت و ادامه داد: موضوع پیدا کردن کیف سه میلیاردی در شهرستان ما دهان به دهان چرخیده و باواکنشهای بسیار و البته متفاوتی نیز همراه بوده است. متأسفانه برخی مرا سرزنش میکنند و میگویند این پول – یا دست کم بخشی از آن- حق تو بود و میتوانستی با آن زندگی خوبی را آغاز کنی. برخی هم شماتت میکنند که حداقل باید مژدگانی بسیار سنگینی میگرفتم و... البته این حرفها تأثیری در تصمیم من ندارد.
چند سال قبل نیز وقتی برای دوران آموزشی در تهران بودم یکی از روزها در خیابان پاکتی که داخل آن کارت بانکی و رمز آن بود پیدا کردم. با وارد کردن کارت داخل دستگاه مشخص شد مبلغ 130 میلیون تومان موجودی دارد. بدون اینکه وسوسه شوم کارت بانکی را شکستم و داخل سطل زباله انداختم تا کسی نتواند از آن استفاده کند. رضایت خدا بهترین پاداش است هیچگاه تسلیم وسوسهها نشدم و امروز که لباس مقدس تکاوری را به تن کردهام برای دفاع از کشور جان خودم را نیز تقدیم خواهم کرد.
نجات از پرتگاه
دوست محمد جاورسینه، هنوز هم معتقد است که خدا او را دوست دارد. میگوید، از پرتگاهی که آبرویش در لبه سقوط از آن و سالها خدمت صادقانهاش در معرض نابودی قرار داشته، نجات پیدا کرده است. 30 سال در کلاس درس به دانشآموزان درس انسانیت و اخلاق آموخت و این بار یک جوان با بازگرداندن کیف گمشدهاش بزرگترین درس را به خود او داد.
دوست محمد که هنوز هم باور ندارد کیف گمشدهاش را تنها پس از چند ساعت و سالم و کامل، از دست جوان امانتداری پس گرفته است، میگوید: پس از 30 سال خدمت صادقانه در آموزش و پرورش و تدریس در مقطع راهنمایی بازنشسته شدم و بعد از آن در تعاونی زنبورداران شهرستان صحنه مشغول به کار شدم.
مدتی بعد وقتی به مدیرعاملی تعاونی انتخاب شدم همه کسانی که با این تعاونی کار میکردد و زنبورداران این منطقه اعتماد زیادی به من پیدا کردند و به همین دلیل چک سفید امضا به من میدادند و دسته چکها ومهر تعاونی نیز در اختیار من بود. روزی که کیف را گم کردم میخواستم برای انجام کاری از خانه بیرون بروم. کیف را روی کاپوت صندوق عقب قرار دادم و بعد از اینکه ماشین را از پارکینگ خارج کردم بدون توجه به کیف حرکت کردم. بعد از مدتی متوجه شدم کیفم نیست.
بلافاصله به خانه بازگشتم اما هرچه جستوجو کردم خبری از کیف نبود. پاهایم از نگرانی سست شده بودند و نمیتوانستم قدم بردارم. تعداد زیادی چک سفید امضا که امانت بودند در آن کیف بود. این چکها امضا شده و در وجه حامل بود. همچنین دسته چکهای تعاونی به همراه مهر و کارتهای بانکی و مدارک شناسایی داخل آن بود. در آن لحظات تنها به آبرویم فکر میکردم. نمیدانستم چطور به زنبوردارانی که به من اعتماد کرده بودند بگویم کیف گم شده است. خودم را سرزنش میکردم که چرا در 60 سالگی چنین مسئولیتی را پذیرفتهام تا به دردسر بیفتم.
نگران بودم کسی حرفهای مرا باور نکند و تصور کنند که همه آنها ساختگی است و راهی زندان شوم. اگر این اتفاق میافتاد به طور حتم از شدت ناراحتی سکته میکردم. در آن لحظات به امام حسین(ع) متوسل شدم و از او خواستم در این روزهای عزیز آبرویم را حفظ کند. با یکی از دوستانم موضوع رامطرح کردم و او پیشنهاد داد قفل در تعاونی را بشکنیم تا بتوانیم شماره چکها را پیدا کرده و با اعلام به بانک جلوی نقد شدن چکها را بگیریم. این تنها راه حل بود.
برای برداشتن وسیله به خانه بازگشتم که تلفن همراهم زنگ خورد و وقتی این مرد جوان خبر داد که کیف را پیدا کرده است سجده شکر به جا آوردم. فداکاری این مرد و چشم پوشی از این همه پول ستودنی است. بارها تا لب پرتگاه رفتم اما خدا مرا نجات داد و خوشحالم این بار نیز خدا دست مرا گرفت و این جوان را در مسیر من قرار داد. با وجود آنکه او مژدگانی مرا نپذیرفت اما برای قدردانی از پدر و مادر این جوان امانتدار به دیدن آنها میروم و بابت تربیت چنین فرزند شیر پاک خوردهای از آنها تشکر میکنم.