به گزارش گروه سایر رسانه های
دفاع پرس، شهید علی شاهسنایی در وصیتنامهاش خطاب به همسرش مینویسد: «از شما میخواهم که زهرا کوچولو؛ نورِ چشم من را مانند خودت تربیت کنی و مسائل دینی را به او آموزش دهی و هوای پدر و مادرم را هم داشته باشی و در نبود من صبور باشی و خواهش میکنم که در مراسمم خود را کنترل کنی و الگو باشی… امیدوارم که حضرت زهرا (س) شما را شفاعت کند.»
نهمین شهید مدافع حرم شهر اصفهان، ماه صفر سال گذشته همسر و دختر هشت ماههاش را برای دفاع از حرم حضرت زینب (س) تنها گذاشت تا ۳۸ روز بعد در آذر ماه ۹۴ خبر شهادتش در فضای رسانهای کشور مخابره شود. دقایقی با فاطمه باقری، همسر شهید به گفتوگو پرداختیم تا اطلاعات بیشتری از سبک زندگی و اعتقادی شهید شاهسنایی به دست بیاوریم که در ادامه میخوانید.
آشنایی شما و شهید شاهسنایی از کجا رقم خورد؟
من در دارالقرآن مرکزی اصفهان کار میکردم و علیآقا من را در مسیر میبیند، به دنبالم میآید و منزلمان را پیدا میکند. البته خانههایمان در یک محله است. منتها ایشان مرا تا آن موقع ندیده بودند. علیآقا وقتی از خانوادهشان در موردم میپرسند، مادرشان من را میشناسند و بعد از اینکه میفهمند چه کسی هستم، به خواستگاریام میآیند.
خاطرتان هست روز خواستگاری چه مسائل و صحبتهایی بین شما و شهید مطرح شد؟
ایشان تأکید زیادی روی کارش داشت و میگفت وظیفه خیلی مهم و سنگینی دارم و باید کارم را به نحو احسن انجام دهم. تعریف میکرد کارم به شکلی است که مأموریت زیاد میروم و من باید در مورد کارش فکر کنم که میتوانم با آن کنار بیایم یا نه. من شغل نظامی را خیلی دوست داشتم و مشکلی بابت شغلش نداشتم. اسفند سال ۸۸ عقد و یک سال و هفت ماه بعد در سال ۹۱ جشن ازدواجمان را برگزار کردیم.
غیر از مسائل کاری چه معیارهای دیگری را به عنوان همسر در وجودشان میدیدید؟
علیآقا طوری از خود، خانواده و بستگانشان صحبت میکرد که من همان موقع احساس کردم صادقانه و از اعماق وجودش صحبت میکند و این موضوع خیلی به دلم نشست. احساسم به من گفت دروغ در کارش نیست. زمانی که میخواست صحبت کند گفت من ائمه را به مجلسم دعوت کردهام و حضورشان را حس میکنم. حتی از من خواستند از ائمه بخواهم در مجلسمان حضور داشته باشند. این حرف را که گفت خیلی خوشحال شدم. من تحقیقاتم را از قبل کرده بودم و وقتی آمدند بیشتر در مورد اخلاقش صحبت کرد که خیلی خوش اخلاق و خوش رو است. یکی از ملاکهایی که من قبول کردم همین اخلاق و ایمانش بود.
در سالهایی که در کنارشان زندگی کردید اگر بخواهید تصویری از شهید به ما بدهید که چطور انسانی بودند و چه ویژگیهای اخلاقی داشتند بیشتر روی چه نکاتی تمرکز میکنید؟
شهید نسبت به همسر، فرزند، خانواده و پدر و مادرش خیلی احساس مسئولیت داشت. میخواست همه کارها را خودش انجام دهد. در کارهای خانه خیلی کمک میکرد. خیلی دل رحم بود. اگر کسی مشکلی داشت تا مشکل شخص را حل نمیکرد آرام و قرار نداشت. خیلی دوست داشت به دیگران کمک کند. خیلی در خانه خوشاخلاق و خوشبرخورد بود. در این چند سال ندیدم بخواهد تندی یا پرخاش کند. در مسائل معنوی هم خیلی رعایت میکرد. روی خواندن زیارت عاشورا خیلی تأکید داشت. بعد از نمازهایش و شبها قبل از خواب همیشه زیارت عاشورا میخواند. به من هم میگفت اگر میتوانی در روز حتماً یک بار این زیارت را بخوان. زمانی که به سوریه رفت از آنجا زنگ میزد و میپرسید که روزها زیارت عاشورا میخوانم یا نه. این موضوع خیلی برایش مهم بود.
سال ۸۸ که با علی آقا عقد کردید هنوز اتفاقات سوریه شروع نشده بود. همسرتان آن زمان درباره شهادت صحبتی میکرد؟
روز خواستگاری درباره مأموریتهای داخلی صحبت میکرد. نمیدانم شاید اگر آن روز درباره مأموریتهای اینچنینی صحبت میکرد دچار تردید میشدم. خودم هم نمیدانم اگر زمان به عقب برگردد چه تصمیمی خواهم گرفت، ولی اصلاً فکر نمیکردم مأموریتهای اینچنینی برایش پیش بیاید. البته بعداً که فکرش را میکنم میبینم نمیتوانستم علیآقا را با وجود مأموریتهای خارج از کشور نخواهم. فکر میکنم باز اگر به عقب برگردم به خاطر وجود علیآقا جواب منفی نمیدادم.
در مأموریتهای داخلی احتمال شهادت و اتفاق خاصی را نمیدادید؟
در مأموریتهای داخلی فکر خاصی نمیکردم ولی از وقتی به سوریه رفت فکرهای زیادی به سرم خطور میکرد. در ذهنم میدیدم که ممکن است همسرم شهید شود و اگر این اتفاق بیفتد من چه کار کنم. خودم را آماده این واقعه میکردم. میگفتم هر جوری شود دست خداست و خدا صلاح میداند که علی برگردد یا نه. همه چیز را به خدا سپردم. این حرفها باعث میشد آرام شوم.
از کی تصمیم گرفتند به سوریه اعزام شوند؟
از سه، چهار ماه قبل از شهادت میگفت همرزمانم به سوریه میروند و میآیند و ممکن است من هم بروم. من که مخالفت میکردم میگفت نه همینطوری گفتم و قرار نیست به سوریه بروم. چند ماه به این صورت من را آماده رفتنش کرد. حرفش را میزد بعد میگفت نه احتمال رفتنم خیلی کم است. اوایل اسم سوریه را که میآورد خیلی مخالفت میکردم. از اول محرم سال گذشته خیلی میگفت باید بروم و قول میداد فقط همین یک بار را میرود. از سوریه که تماس میگرفت فقط میگفت همین یک بار است و قول میدهم دیگر نروم. نهایتاً اول ماه صفر پارسال راهی سوریه شد.
از دلایل رفتنشان هم صحبت کرده بودند؟
میگفت من هر روز زیارت عاشورا میخوانم و شما هم برو معنیاش را بخوان تا بفهمی چه میگوید. میگفت من باید از حرم حضرت زینب (س) دفاع کنم و این وظیفه ماست. بیان میکرد اگر من نروم تو باید جواب حضرت زینب (س) را بدهی و وقتی با حضرت روبهرو شوی چه میخواهی بگویی. در آخر با حرفهایش مرا راضی کرد. من هم گفتم اگر قول بدهی که همین یک بار باشد حرفی ندارم. منتها در اولین اعزامش، ۳۸ روز پس از رفتنش به شهادت رسید.
خاطرتان هست در آخرین صحبتهایتان چه مسائلی بینتان رد و بدل شد؟
موقع رفتن اصلاً درباره شهادت حرف نمیزد. اخلاقش این بود که نمیگذاشت من متوجه چیزی
شوم چون نمیخواست ناراحتم کند. زمانی که میخواست به سوریه برود گفت برای آموزش دادن میرویم و من هم اصلاً فکر جنگیدن نمیکردم. اسم شهادت را که میآورد جبهه میگرفتم و ایشان هم دیگر چیزی نمیگفت. شاید اگر میگذاشتم حرفهایش را بزند خیلی حرفها برای گفتن داشت. حتی یک روز گفت بیا میخواهم درد دل کنم و تا گفت اگر من شهید شدم به گریه افتادم و نگذاشتم حرفهایش را بزند. الان میگویم کاش میگذاشتم حرفهایش را بزند.
زمانی شهادت برای شما خیلی دور و سخت به نظر میرسید اما الان که همسرتان شهید شده چقدر دیدگاهتان نسبت به آن زمان تغییر کرده و احساستان چگونه است؟
الان خیلی حس خوبی دارم. شهادت علی باعث افتخارم است و برای شهادتش از ته دلم ناراحت نیستم. اتفاقا از اینکه به آرزویش رسید حس خوبی دارم و میگویم شهادت حق علی بود. همیشه از شهادت میگفت. آرزویش را داشت و در صحبتهایش تأکید میکرد که دعا کن شهید شوم. واقعاً از ته دلم خوشحالم. با اینکه نبودش با یک دختر سخت است ولی شهادتش شیرینیهای خودش را هم دارد. سختی و شیرینی را توأمان با هم دارد. اصلاً آن حسی که فکر میکردم نیست. اطرافیان میگویند شما چطور اینقدر آرامش دارید و میتوانید تحمل کنید. برای اطرافیان تحملش خیلی سختتر است اما برای خودمان که در بطن کار هستیم آنقدر سخت نیست. شاید عنایت خدا و ائمه باعث این صبر و آرامش در وجودمان شده است. آرامشی که در وجود مادران هست به خاطر وجود حضرت زینب (س) است. این شهیدان مدافع حرم بیبی بودند و صبوری ایشان در وجود ما تاثیر میگذارد. همکاران علیآقا از سوریه که برگشتند میگفتند علی آقا گفته آرزویم شهادت است و فقط از خدا میخواهم صبری به همسرم و پدر و مادرم بدهد و تأکید کرده خدا آن صبر را بیشتر به همسرم بدهد. فکر میکنم این دعا بیشتر در وجودم اثر کرده است.
فرزند هم دارید؟
بله، یک دختر یک سال و پنج ماهه به نام زهرا دارم. دخترمان هشت ماهه بود که پدرش به سوریه رفت. خیلی زهرا را دوست داشت. نمیدانم آنجا چه دیده بود که دل کند و رفت.
چگونه از شهادتشان مطلع شدید؟
همکارانشان به من گفتند پای علی آقا قطع شده است و بایدپیوندی روی پایشان انجام بدهیم که خیلی مهم است و فقط باید خیلی دعا کنیم. من با شنیدن این حرف گفتم اینطور نیست و حتماً علی آقا شهید شده است. به فاصله یکی، دوساعت بعد به خانه پدرش آمدند و گفتند علی شهید شده است. اصلاً آمادگی شنیدن خبر شهادتش را نداشتم. با اینکه قبلش روی خودم کار کرده بودم ولی باز هم شنیدن خبر شهادتش خیلی سخت بود.
الان چطور با شهادت همسرتان کنار آمدهاید؟
همیشه پیش خودم میگفتم حتماً خواست خدا بوده و به خاطر دخترم باید با شهادت علی کنار بیایم. از خدا و حضرت زینب صبر خواستهام. زهرا دو ماهی است که زبان باز کرده. سعی میکنم جلویش اسم «بابا» را نیاورم و نمیگذارم کسی هم «بابا» بگوید ولی وقتی عکس علی آقا را میبیند «بابا» میگوید. خودم هم تعجب کردهام که از کجا میداند به عکس علیآقا «بابا» بگوید. این موضوع برایم عجیب است.
به نظرتان در مسیری که با شهید شاهسنایی طی کردهاید چه چیزهایی به دست آوردهاید؟
از همان موقعی که ازدواج کردیم من خیلی در کنارش احساس آرامش داشتم. بعضی از کارهایی که قبل ازدواج انجام میدادم مثلاً اگر غیبتی میکردم را در کنار علیآقا انجام نمیدادم و حتی بهشان فکر هم نمیکردم. علیآقا خیلی مواظب رفتار و کردارش بود و رعایت میکرد. منم سعی میکردم در کنارش رعایت کنم. وجودش خیلی آرامش داشت. همیشه به خودش میگفتم که علیآقا خیلی آرامش داری. خودم هم آدم آرامی هستم ولی بعد از ازدواج خیلی بیشتر شد و همیشه به او میگفتم من این آرامش را مدیون تو هستم.
الان حضورشان را در زندگیتان احساس میکنید؟
اگر اینطور نبود نمیشد زندگی کرد. خیلی مواقع که از ته دل، دلم سوخته شب خوابش را میبینم که آمده چیزی بگوید. در بیشتر خوابهایم تأکید میکند که من زندهام و در کنارتم. در سوریه هم موتوری زیر پایش بود و روزی سه بار زنگ میزد. زنگ که میزد میگفتم علیآقا خواهش میکنم جلو نرو، هر کاری که میخواهند انجام بدهند تو جلوتر از همه پیشقدم میشوی و میخواهی نفر اول کار را انجام دهی. خیلی زبر و زرنگ و پر جنب و جوش بود. میخندید و با شوخطبعی میگفت نگران نباش اینجا آسیبی به من نمیرسد.
منبع: روزنامه جوان