خبرگزاری دفاع مقدس: شب رفتن به سفر حج، در خانه کوچکمان، آدم های زیادی برای خداحافظی و بدرقه جمع شده بودند. صد و چند نفری می شدند. عباس، صدایم کرد که برویم آن طرف.
از خانه سابقمان تا خانه جدیدمان که قبل از این که خانه ما بشود، موتورخانه پایگاه بود، راه زیادی نبود.
رفتیم آن جا که حرفهای آخر را بزنیم. چیزهایی میخواست که در سفر انجام بدهم. اشک، همه پهنای صورتم را گرفته بود. نمی خواستم لحظه رفتنم، لحظه جدا شدنمان، تلخ شود. گفت: مواظب سلامتی خودت باش، اگر هم برگشتی دیدی من نیستم...
این را قبلاً هم شنیده بودم. طاقت نیاوردم. گفتم: عباس چه طور می توانم دوریت را تحمل کنم؟ تو چطور میتوانی؟
هنوز اشکهای درشتش پای صورتش بودند.
گفت: تو عشق دوم منی، من می خواهمت؛ بعد ازخدا. نمی خواهم آن قدر بخواهمت که برایم مثل بت شوی.
ساکت شدم. چه می توانستم بگویم؟ من در تکاپوی رفتن به سفر و او.... گفت: ملیحه! کسی که عشق خدایی خودش راپیدا کرده باشد، باید از همه اینها دل بکَند. اتوبوس منتظر آمدنم بود.
همه سوار شده بودند. بالاخره باید جدا می شدیم. آقایی که کنار اتوبوس مداحی می کرد و صلوات می فرستاد، یک باره گفت: برای سلامتی شهید بابایی صلوات. پاهایم دیگر جلو نرفتند.
برگشتم به عباس گفتم: این چه می گوید. گفت: این هم از کارهای خداست.
لحظه آخر از قاب پنجره اتوبوس او را دیدم که سرش را بالا گرفته و آرام لبخند می زد.
یک دستش را روی سینه اش گذاشته و دست دیگرش را به نشانه خداحافظی برایم تکان می داد.
این آخرین تصویری بود که از زنده بودن عباس دیدم.