به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس، کتاب ناگفتههای دمشق روایت ۱۵۹ روز اسارت زائران ایرانی است که در روزهای جنگ و ناامنی سوریه به شوق زیارت مرقد مطهر حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س) راهی سوریه شده اما توسط افراد مسلح به اسارت گرفته میشوند. کتاب ناگفتههای دمشق با تدوین عزت الله الوندی خاطرات روزانه چند تن از اسرای ایرانی را بازگو میکند.
در قسمتی از کتاب به نقل از محمدرضا قدیری میخوانیم:
پس از هفت-هشت روز مارا بردند در یک باغ دیگری که بهش باغ ابوحمزه میگفتند. چهارده نفر از بچههای آذربایجان غربی همگی آنجا بودیم. یک هفته ماندیم بعد برگرداندند دوباره توی یک دامداری. آنجا هم گویا وضعیت امنیتیشان نامناسب بود که پس از سه-چهار ساعت منتقل شدیم به یک ویلای کناری و از آنجا دوباره آوردند به باغ ابوحمزه. این بار سی و پنج تا چهل روز توی اتاقهای این باغ بودیم. وضعیتمان یک مقدار خوبتر بود چون ساعت آفتاب خوری به ما دادند و دیدمان به حالت طبیعی بازگشت و کمی میتوانستیم جنب و جوش داشته باشیم. حیاطش بیست متری میشد. بعدا اجازه میگرفتیم تا به یک سرویس بهداشتی که گوشه حیاط بود برویم.
کبرایی در بخش دیگر میگوید:
پیش از من حسین نوری را برده بودند بیرون. داخل استخر داشتند حشیش میکشیدند. حتی به من هم تعارف کردند که گفتم: من حتی سیگار هم نمیکشم چه برشد به حشیش! حتی چای هم تعارف کردند که باز گفتم نمیخورم. فقط یک مقدار آب خواستم و گرفتم و خوردم. گفتم که حتما به حسین سیگار دادند و حسین سیگار کشیده. فکر کردم داخل سیگار حشیش بوده و الان دارند حسین را اذیت میکنند. چون که از داخل استخر صدا میآمد. برنامهشان این بود که ما داخل استخر را نبینیم. در بین خودشان داشتند بعضی حرفها را رد و بدل میکردند. من گفتم که که احتمالا حسین را انداختهاند داخل استخر و با یک چیزی دارند به سرش فشار میآورند تا حسین شل بشود و اعتراف کند! نگرانی داشت من را میکشت.
در قسمت دیگر حسین نوری این طور روایت میکند:
داشتند از یکایک ایرانیها نامشان را میپرسیدند. به من که رسیدند یکیشان به نام ابوجمال پرسید: ما اسمک؟ به مترجم اشاره کردم که چه میگوید؟ نشسته و سرم پایین بود. تا این مترجم امد چیزی بگوید ابوجمال دوباره اشاره کرد که بلند شوم. بلند شدم و برابرش ایستادم و وقتی منظورش را فهمیدم پاسخ دادم: حسین. گفت: دکمه پیراهنت را باز کن. تا من دستام را آوردم که باز کنم مهلت نداد و یقه من را گرفت، پیراهن را جر داد همه دگمهها کنده شد همان طور که دستاش بهم آمیزان بوذ دوباره نامام را پرسید و من هم پاسخاش را دادم. تا حرفم را شنید با کله سه-چهار مرتبه محکم و پشت سر هم توی پیشانیام کوبید. طوری که دماغم ترکید و خون راه افتاد. دیگر سر و وضع برایم باقی نمانده بود. در آن عکسی هم که همان روز از ما گرفتند وقتی به ایران بازگشتیم دوستان میپرسیدند که چرا توی ان تصویر دستت را روی پیشانیت گذاشته بودی.
در بخش دیگری از زبان جواد حسین خانی آمده است:
بنا داشتیم از امکانات اشپزخانه استفاده نکنیم. بنده خدا صاحب خانه همه چیز را ترک کرده و رفته بود. لحاف، ملحفه، تشک، نمک و فلفل و همه چیز دیگرش را به جا گذاشته بود. خانه کامل بود و ما هم نیامزند بودیم. با توجه به اینکه معتقد بودیم صاحب خانه احتمالا راضی نباشد و زود میخواهیم از این قضیه خلاصی پیدا کنیم نبابراین دعایمان مستجاب نمیشود اگر حرام بخوریم! سعی ما بر این بود که از امکاناتش استفاده نکنیم. سر آخر توی چنین وضعیت و نگرشی یک روز بچهها امدند پیش من و گفتند که رادیو هست. گفتم: نه استفاده نکنید. ولی پس از تامل گفتم نظر نهایی من را اگر بخواهید اشکالی نباید داشته باشد. سپس بلافاصله یک نامه تنظیم کردیم تا صاحب خانه را مورد خطاب قرار دهی.
این کتاب توسط نشر فاتحان چاپ و روانه بازار کتاب شده است. علاقه مندان به تهیه این کتاب میتوانند به سازمان حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس سپاه مراجعه و یا با شماره تلفن ۶۶۷۲۳۵۲۱ تماس بگیرند.