ماشين پيچ و خم جاده را به سرعت طي مي کرد .خورشيد گل قاصدکي بود به خون نشسته. راننده به زمزمه مي خواند و سرتکان مي داد :
عشق حسيني زده مارا به سر
اي ولي عصر و امام زمان
اي سبب خلقت کون و مکان
ماهمه موريم ، سليمان تو باش
ماهمه جسميم بيا جان تو باش
پاسدار کنار دست پيرمرد نحيف و خسته و پسر بچه زار و نزاري که سر بر سينه پيرمرد گذاشته و خوابش برده بود نشسته و به دنبال فرصتي بود تا راننده ماشين را نگهدارد و او سراغ کوله اش برود و از جيبش دفتر کوچک جلد شطرنجي را در آورد که بر روي جلدش به خطي زيبا نوشته شده بود : (( دفتر خاطرات سيد نظام جلالي))
خودش را سرزنش کرد که چرا قبل از سوارشدن حواسش نبود تا دفترچه خاطرات را بردارد .در اين صورت مي توانست به جاي آنکه به روبرو زل بزند يا به حرف هاي پيرمرد و نق و نق پسرک که مدام سراغ مادر و برادرش را از پيرمرد مي گرفت گوش دهد ،در طول سفر آن را بخواند .
تا قم هنوز خيلي راه بود .تنها يک مرخصي دو روزه داشت يک مرخصي دو روزه براي ديدار خانواده اش اما فکر دفترچه خاطرات ، آرامش نمي گذاشت عمليات کربلاي پنج تازه تمام شده بود با همکاري برادران تعاون لشکر پيکر تعدادي از شهدا را به عقب منتقل کرده بود. آنجا که ديده بودش با صورتي سوخته و از بين رفته و بدني پر از ترکش. تنها کتف راستش بود که سالم مانده بود و ساعت و انگشتري در دست و در جيب پيراهنش دفترچه اي نيم سوخته که بر پشت جلدش خط زيبايي به جا مانده بود .
- پسر جان اذان مغربه يک توک پا نگهدار تا کنار همين جوي روان قامت ببنديم و حالي کنيم .
پسرک که سردر گودي کمر او گذاشته بود از جا پريد و شروع به گريه کرد من ننه ام را مي خواهم يالا... ننه ام را مي خواهم ....
پاسدار خيره به پيرمرد ماند که صاف نشسته بود و بقچه اش را در دست مي فشرد
- مادر و پدرش کجان ؟
- مادر و پدرش ؟! هي ... خدا بيامرزدشان ، موشک چنان تکه پاره شان کرد که تکه بزرگشان گوششان شد!
پاسدار اخم ها را درهم کشيد. راننده از خواندن دست کشيد . پسرک گريه اش بلند تر شد. خورشيد در پس کوهها پنهان شد . جوي آب روان و درختان بالا بلند سر در شانه هم فرو برده و خورشيد که ديگر نبود؛ همه درهم پيچيدند و جلوي چشم هاي او لرزيدند . راننده چند نيش ترمز زد و پيچ راديو را باز کرد و صداي خوش اذان در اتاقک سرد پيکان پيچيد ماشين کم کم به طرف شانه خاکي جاده رفت و ايستاد صداي گريه پسرک با صداي انبوه سارهاي بر شاخه نشسته يکي شد و دل پاسدار را خراشيد.
دستگيره در را کشيد و در را باز کرد . پياده شد به طرف ديگر ماشين آمد در را بازکرد دست پسرک را گرفت و پياده اش کرد. پسرک به خس خس افتاده بود او را بغل کرد و بي توجه به دست و پا زدنش کنار جوي برد و با آبي که عکس آسمان در آن افتاده بود صورتش را شست.
بعد اورا که مي لرزيد بيشتر در بغل فشرد به داخل ماشين آمد با نوک انگشتان زلف هايش را به راست خواباند کاپشنش را در آورد و دور او پيچيد . يک شکلات لهيده را از ته جيب در آورد لفافش را بازکرد و به او خوراند. بي آنکه به چشمهاي پسر نگاه کند که پر از ياس بود پر از پرسش و پر از ابهام باز کنار جوي رفت .
دست نماز گرفت در گوشه اي به نماز ايستاد مثل راننده و پيرمرد . سارها شلوغ کرده بودند . سلام که داد دوان دوان رفت و در صندوق عقب ماشين را باز کرد از داخل ساک دفترچه اش را بيرون کشيد داخل ماشين نشست دستش را دور شانه پسرک که مثل شکلات در لفافي سبز فرو رفته بود انداخت و شروع کرد به لالايي گفتن.
پيرمرد و راننده هم آمدند و ماشين بار ديگر درجاده که تاريک و تاريک تر مي شد به راه افتاد. پسرک بايد مي خوابيد تا او با خيال راحت شروع به خواندن دفترچه کند. پيرمرد همچنان شق و رق نشسته و به روبرو زل زده بود .
- خداکند فاميل هايش را پيدا کنم
پاسدار با اشاره سر گفت که چيزي نگويد نمي خواست بارديگر پسرک آشفته شود. ربع ساعتي بعد دست برد و چراغ وسط سقف را روشن کرد دفترچه را باز کرد تا بخواند همه برگ ها سرجاري خود نبودند بعضي ترکش خورده بودند و بعضي نيم سوخته ،بعضي تمام سوخته دفتر را به چشمانش نزديک تر کرد بنا نداشت به طور مرتب بخواند و پيش رود (( هر چه پيش آيد خوش آيد )) :
(( امروز اولين دوره آموزش نظامي تمام شد بين بچه ها مقام اول را آوردم . قرار است لوح تقدير و سکه جايزه ام باشد با خداي خود عهد کردم اگر همين طور که مي گويند باشد لوح را خودم بردارم و سکه را بدهم جبهه. خدا قبول کند!
چند روزي است که در بيمارستان بستري شده ام ملحفه سفيد در سفيد ديوار سفيد .
تنم گله گله زخم است . مثل باد توي هر گوشه اش مي پيچد و از گوشه ديگرش سر در مي آورد اما ... شکايت نمي کنم . نه به ائمه اطهار ... نه به رسول خدا... نه خود خدا. فقط از پرستار خواهش کردم اين دفتر را هر طوري که هست به دستم برساند. دفتر توي کوله ام بود رفت و آورد . بايد بنويسم تا سبک شوم .مي گويند صبر کوچک خدا هزار سال است اي خدا صبرم بده.
عمليات والفجر بود که اين اتفاق افتاد کاش مرا هم مي بردي پيش خودت اي خدا! دلم نمي خواهد باز هم بشنوم علي رفت ، حسين رفت ، مجيد رفت . امروز يکي از بچه ها آمده بود و مي گفت (( ان شاءالله وقتي که بازنشسته شدي... )) نگذاشتم حرفش را تمام کند، گفتم (( عمر من به بازنشستگي قد نمي دهد بر مي گردم جبهه و از آنجا رو به آسمان ... پر !
امروز رفته بوديم براي پاکسازي سنگر عراقي ها! چند تا اسير گرفتيم شبيه پشه ! در ميانشان يک افسر خلبان عراقي بود او راکشيدم کنار و باهاش عربي حرف زدم .
نه گذاشتم درجه هايشان را بکنند ونه ضرب و شتمي صورت بگيرد. بايد با اسير مدارا کرد.رافت اسلامي يعني همين !
پاسدار تکاني خورد چند برگ سوخته را رد کرد و باز خواند:
(( مسئول عمليات سپاه سقز شدم توي خط کسي باور نمي کرد که مسئول عملياتم وقتي حيرت را در چشم بچه ها ديدم گفتم: (( بابا !اي والله ... مگه يک مسئول بايد چه شکلي باشد تا باورش کنيد ؟))
راننده ساکت شده بود پيرمرد همچنان به روبرو چشم دوخته بود و پسر بچه توي خواب تکان مي خورد .
(( امروز چند تا از دوستانم آمدند عيادتم از پيروزي که به دست آورديم خيلي خيلي خوشحال شده بودند اما من عجيب دلم شور مي زد .يکي از آنها کلي خجالتم داد ،خم شد و برجاي زخم دستهايم بوسه زد و گفت :
- برايمان يک کم از شرايط جنگ بگو.
گفتم ببينيد ... اگر در جنگ سرعت عمل نداشته باشيم و تکليف جنگ را مشخص نکنيم اين دشمن است که تکليفمان را مشخص مي کند .ما در جنگ وقتي به نتيجه مي رسيم که دو عمليات پي در پي را انجام دهيم ... ))
بقيه نوشته سياه شده بود و خوانا نبود . پيرمرد همچنان راست نشسته و بقچه اش را با دو دست چسبيده و به بيرون خيره شده بود . راننده بار ديگر نيز زمزمه مي کرد:
بسيجي ديده بيدار عشق است
بسيجي پير ميدان دار عشق است
اگر چه کوچک و کم سن وسال است
وليکن در عمل سردار عشق است
و از داخل آينه به او چشمکي زد و لبخندي ، پاسدار سر تکان داد: (( علي يارت)) و بار ديگر دفتر را ورق زد:
(( امروز عباس حسيني را ديدم ،در ميان دود و دم کارزار جنگ ياد آن روزها افتادم ،آن روزها که با هم وارد سپاه دليجان شديم و بعد هم وارد سپاه قم .
ياد شبهايي که توي نمازخانه مي خوابيديم بي آنکه بگويم و او مدام پاپي ام بود که کجا گم وگور مي شوي ؟ تا اينکه يک شب ناغافل آمد و راز مارا فهميد: براي نماز شب خواندن قايم موشک بازي مي کني؟)) يادش بخير اوايل انقلاب و آن همه شور .
روزها در سنگر مدرسه و شبها بسيج محل. بعد هم آموزش نظامي و طي کردن پله ها ، آن هم تند تند تا رسيدن به فرماندهي سپاه دليجان. بعد هم کردستان و جنگيدن با گروهک منافقين و کومله... پانزده روز در محاصره بودن وغذا و مهمات را از هوا گرفتن بعد هم والفجر مقدماتي يک و دو عمليات خيبر والفجر هشت و کربلاي چهار و پنج . يک جمله مي نويسي و تمام ، اما خدايا خوت خوب مي داني که يک دنيا حرف بود... ))
نيمه صفحه سوخته بود ... چند برگ بعدي هم ... دو سه برگ هم خون آلود و به هم چسبيده . صداي راننده بار ديگر در ماشين طنين انداز شد:
دايه دايه وقت جنگه
وقت دوستي با تفنگه
قطار بالاي سرم پر از فشنگه
ازتشي شير نره سپاهي پلنگه
دستي به شانه راننده زد و لبخندي: (( دمت گرم))
سرپسرک را که کج شده بود صاف کرد کاپشنش را محکم تر دور او پيچاند و بار ديگر خواندن دفترچه را ادامه داد:
(( ياد ايام جواني ... آن که يادش بخير . آن روزها که اعلاميه امام را تکثير و در اماکن عمومي پخش مي کرديم. چقدر سعي داشتيم بچه ها را باهم يکي کنيم . اينجا هم دست کمي از آنجا ندارد اين جا هم چند کوچه هست و مردماني با سليقه و برخورد هاي متفاوت اما مي شود همه شان را دوست داشت بالاخره همه مال يک محله ايم ، محله عشق!!
در محله قديمي اگر کسي مي خواست خطا برود يقه اش را مي چسبيدم .اينجا هم اگر کسي اشتباهي کند مجبورند به من که مسئول عملياتم معرفي اش کنند.
پرونده هم برايش تشکيل مي دهند نمونه اش اين کسي که امروز پيشم آوردند.راه دستم نيست بنويسم چه کرده بود گفتم مي داني چه کساني با اخلاص آمدند اينجا تا برا ي حفظ ارزشهاي انقلاب جان فدا کنند ! آن وقت شماها در همين جا عمل خلاف انجام مي دهيد و.. به گريه افتاد.))
چند جمله باقيمانده را نتوانست بخواند که خواندني نبود دفتر را ورق زد نفس بلندي کشيد وبه خواندن ادامه داد:
(( عمليات بدر را پشت سر گذاشتيم رزمندگان خط را شکستند از ساحل خودي وارد ساحل دشمن شدند .رفتيم طرف شهر ((القرنه)) طرف چپ اتوبان بصره بود.
مقابلمان هم پلي با موقعيت استراتژيک . همه تلاش دشمن اين بود که پل را نگهدارد. ظاهرا مي خواست نگهدارد براي وقت پيشروي ، و هر وقت عقب نشيني کرد خراب کند ماهم همين هدف را داشتيم . واي که چه وضعي بود! آتش توپخانه بود که روي نيروهاي ما مي ريخت اما ما هم ساکت ننشستيم . نيروها را در طرفين منطقه تقويت کرديم و قرار شد پنج نفر يکي من بودم . بسم الله را گفتيم و تا جايي که مي شد دشمن را به درک واصل کرديم .هر چه تانک هم جلوي ديدم بود با آرپي جي زدم . از جمع ما سه نفر شهيد شد و يکي مجروح .
گرفتمش کولم و چهار کيلومتر راه آمدم تا بيهوش بود که بود اما همين که به هوش مي آمد التماسم مي کرد: (( پايينم بگذار سيد نظام )) نزديک منطقه خودمان يک گلوله به کتفم خورد اما باز هم زمينش نگذاشتم تا جايي که جلوي پاي نيروهاي خودي از هوش رفتم ...))
بقيه صفحه پاره شده بود ماشين همچنان در پيچ و خم جاده پيش مي رفت پسرک بيدار شده و بار ديگر سراغ مادر و برادرش را مي گرفت . پيرمرد از داخل بقچه اش تسبيح شبرنگي در آورده بود و بالاي سرش تکان مي داد راننده به زمزمه مي خواند و باراني که نم نم شروع شده بود تند و تندتر مي باريد. پاسدار چند ورق را باهم زد و به صفحه اي خيره شد انگار دستش هرم آتش را حس کرده باشد که آن طور دست عقب کشيد:
(( به خانواده ام زنگ زدم از همه شان حلاليت خواستم اول از مادر .. بعد همسر... بعد ... مادرم گريه مي کرد ،مدام مي پرسيد: پسرم راحتي ؟!گفتم: (( خيلي مادر... معلومه که راحتم !)) باز گريه کرد ((نگفتم حالا که زن و بچه داري نرو؟!)) گفتم : پشيمانم ! گفت :ها ... ديدي گفتم .
گفتم : پشيمانم که چرا زودتر نيامدم اينجا! بعد گفتم ((حلالم کن مادر ، خط مقدمم! ))
با صداي بلند سه بار گفت (( حلالت کردم ... حلالت کردم... حلالت کردم)) انگار مي دانست که رفتني ام . سفارشش کردم: (( مادريک وقت خداي نکرده دچار غرور نشوي و به اين و آن نگويي پسرم چنان بود و چنين . هميشه خدا يادت باشد که براي خدا و دفاع از اسلام به جبهه آمدم نه شهرت و مقام )) بعد خواستم با همسرم حرف بزنم گوشي را گرفت و گفت : (مبادا نگران من وبچه ها باشي خاطرت جمع جمع باشد !)
ياد روزي افتادم که رفتم خانه شان خواستگاري پدرش اول رويم را کم کرد و گفت (( دختر به پاسدار نمي دهم)) اما بعد که ديد راه خانه ليلي را خوب بلدم و دست بردار نيستم تسليم شد . مهريه راهم خودش معلوم کرد يک جلد کلام الله مجيد و يک شاخه نبات .
با عجله چند برگ درهم تابيده و سوخته را رد کرد و بازخواند:
(( عمليات کربلاي پنج است آمديم باغ رضوان ، سه راهي امام رضا (ع) صبح خبر رسيد جزيره ((ام الطويل)) از نيرو خالي شده و بايد سريع خودمان را برسانيم آنجا ،منطقه تازه آزاد شده بود احتمال خطر زياد بود.
دلم نيامد بچه هارا راهي کنم. اولين نفري بودم که وارد جزيره شدم .با استفاده از عکس و کالک هاي هوايي دستورات نظامي را دادم .
هنوز هم اينجاييم . بايد جاده درست کنيم بعد هم براي سرکشي برويم به قلب دشمن به اميد خدا! هر جا کم آوردم (( و جعلنا)) را مي خوانم ...
بقيه دفتر سفيد بود و جابه جا آغشته به لکه هاي خون .
دفتر را بست به پسرک نگاه کرد که موهايش زير نور چراغ مي درخشيد سر او را صاف کرد. پيرمرد همچنان به عمق جاده زل زده بود و راننده با زمزمه مي خواند
ياران همه رفتند، جامانده ام من
از کاروان عشق، وامانده ام من
ياران چرا ما را ، با خود نبرديد
پاسدار دفتر را به لب فشرد و در جيبش جا داد. بعد با گوشه چفيه چشمانش را پاک کرد بايد خانه شهيد (( سيد نظام جلالي)) را پيدا مي کرد . او از بچه هاي قم بود .
بايد نشاني اش را پيدا مي کرد . بايد .. يک انگشتر ... يک ساعت ...يک دفتر يادگاري اورا به دست خانواده اش مي رساند . همان طور که پيرمرد مي خواست پسرک را به دست خانواده اش بسپارد.
راوي:راضيه تجار
بر اساس خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد
مروري بر زندگينامه قائم مقام فرمانده طرح وعمليات لشگر17 علي ابن ابي طالب (ع) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) شهيد سيد نظام جلالي
سال 1342 در شهر محلات فرزندي از سلاله پاک رسول الله قدم به عرصه گيتي نهاد عزيزي که از همان کودکي مقدمه عروجش را فراهم کرد تا روزي آسماني شود اخلاق و رفتارش زبانزد همگان بود و متانت شرمنده نگاه باوقارش .
انقلاب اسلامي ايران سرآغاز فصلي جديد از زندگي سيد نظام جلالي بود .
او ديگران را به مبارزه عليه رژيم طاغوت دعوت مي نمودو خود نيز به تکثير اعلاميه ها و پخش آنها در اماکن مختلف اقدام مي کرد . از اعضاي موسس بسيج در دليجان بود در جريان فعاليتهاي منافقين در شهر ، روزها به مدرسه مي رفت و شبها در بسيج به پاسداري از آرمانهاي انقلاب و مقابله با منافقين مشغول بود .
در سال 1360 بود که به جمع دلاور مردان سپاه پيوست.او باگذراندن فنون نظامي ، به عنوان فرمانده سپاه دليجان انتخاب شد .بي قراري اش او را از دليجان به خطه سر سبز کردستان وشهر سقز کشاند. وقتش را به ارشاد مردم و شناساندن انقلاب به آنان، مي گذراند و از مبارزه با منافقين و کومله و دمکرات فروگذار نبود .در سپاه سقز به عنوان فرمانده عمليات فعاليت مي کرد. نيروهايي که در آن منطقه خدمت کرده اند ، مهرباني و محبت او را به ياد دارند .
سيد نظام خيلي کم صحبت مي کرد. انساني متدين و وارسته و عارف بود. دلش براي خدا مي تپيد . متانت و زلالي روحش باعث شد تا ديگران جذب او شوند .
ساده و صميمي بود، مثل يک نيروي ساده. شايد کسي تصور نمي کرد او جانشين فرمانده طرح و عمليات لشکر باشد.با تشکيل کلاس و جلسات قرآن و احکام ،تعاليم اسلام را در کام رزمندگان مي نشاند و چهره نوراني اش حاکي از سجده هاي طولاني او در نماز شب بود.
زيارت عاشورا ، روح بلند او را شيفته خود کرده بود . راز سر به مهر و زمزمه هاي عاشقانه اش گشوده نشد. اما قطرات زلال اشکش نشانگر اخلاص و تواضع او در نزد خدا بود عاشق و دلداده امام (ره) بود . آرزويش شناخت ديگران از اسلام صدور و پاسداري انقلاب اسلامي بود.
در وصيت نامه اش از فرزندش مقداد خواسته است تا سلاح بر زمين افتاده او را بردارد و از اسلام و ارزشهاي انقلاب پاسداري کند. پايان عمليات بدر ، مصادف شد با برگزاري اولين دوره ستادو فرماندهي سپاه ؛سيد نظام بعد از گذراندن دوره 6 ماهه رتبه اول اين دوره را به دست آورد ، به پاس اين لياقت لوح سپاه و سکه اي را به عنوان هديه دريافت کرد که سکه را تقديم جبهه هاي نبرد حق عليه باطل نمود. اخلاص و ايثار او درسي بود براي دلهاي تشنه معرفت .
عمليات والفجر 1و2و8 کربلاي 4، 5 و عمليات خيبر ، خاطرات سبز سيد نظام را فراموش نکرده اند .والفجر 8 شاهد زخمي است که پيکر او را رنجور ساخت .در عمليات بدر تيري که به کتفش نشست درد جسمش را دو چندان کرد .
سيد نظام ، دلاوري بود که يکي از فاتحين جزيره بوارين نام گرفت در عمليات کربلاي 5 در منطقه شلمچه ، بر اثر اصابت گلوله خمپاره از خاک به افلاک پرکشيد .
براي مدتي پيکر مطهرش در منطقه مانده و آماج ترکشهاي زيادي شد . آن گونه که تنها قسمتي از کتف راستش سالم مانده و بوسه گاه مادر شد . پيکر مطهرش را از ساعت و انگشتري شناختند که مونس و همراه هميشگي او بود .