دو-سه ساعت به حالت اغما و نیمه بیهوش بودم تا اینکه متوجه شدم هوا روشن روشن شده است. به دور و برم نگاه کردم. آنقدر سیم خاردار در اطراف کشیده بودند که شاید پرنده های کوچک نیز به سختی می توانستند از لابه لای آن بگذرند. دقایقی در همان حالت گذشت. اثری از نیروهای خودی ندیدم. گویی در آن منطقه اصلا هیچ جنگی رخ نداده بود!
خاموشی و سکوت بر همه جا حاکم بود. قلبم از تصویرگری آن سکوت سنگین و التهاب دغدغه زای آن لحظات غریب معذور و لسان از بیان آن مقصور است. تصمیم گرفتم با همان حالت ناتوانی حرکت کرده، خود را از منطقه دور سازم؛ اما همین که دستهایم را بر زمین فشردم تا خود را کمی حرکت دهم، احساس کردم که پای شکسته ام خیلی سنگینی می کند و مثل یک کوه محکم به زمین چسبیده است. با زحمت فراوان توانستم سی-چهل سانتی متر خود را روی زمین حرکت دهم؛ درحالی که برایم خیلی مشکل بود.
دیگر کاملا هوا روشن شده بود و قرص کامل خورشید در آسمان می درخشید. هرقدر هوا روشنتر می شد، وضع من دشوارتر می گشت ؛ زیرا آنجا کاملا در دید عراقی ها قرار داشت و در صورت هرگونه حرکت و تیراندازی ، به وضوح از وضع من آگاه می شدند. نیم ساعتی تکان نخوردم تا اینکه از دور متوجه نزدیک شدن افرادی شدم. خوب که دقت کردم فهمیدم نیروهای خودی هستند. لحظه به لحظه به من نزدیک می شدند. ناگاه صدای رگبار گلوله، سکوت را در هم شکست. به پشت نگاه کردم. تیراندازی از یکی از سنگرهای عراقی صورت می گرفت.احتمالا این سنگر در شب گذشته پاکسازی نشده بود و افراد آن به کمین نشسته و منتظر عکس العمل بودند.
در اثر این تیراندازی ناگهانی، چند تن از دوستان مجروح شدند و از حرکت باز ایستادند؛ ولی بالاخره با شجاعت و جسارت یکی از آن عزیزان سنگر مزبور توسط آر پی چی منهدم و صدای آن در دل خاک خفه شد.
از عزیزان رزمنده که به کنارم رسیده بودند سراسیمه و بی تامل پرسیدم که از جلو چه خبر؟ یکی از آنها پاسخ داد که دستور عقب نشینی صادر شده، همه دارند برمی گردند. خیلی ناراحت شدم. با خود فکر کردم مگر چه اتفاقی افتاده که فرمان بازگشت ابلاغ شده و نیروها در حالت عقب نشینی هستند؟
گروه گروه رزمندگان از کنارم می گذشتند تا اینکه پس از یک ربع تعدادی از دوستان صمیمی خود را بالای سرم دیدم. از دیدارشان خوشحال شدم و راجع به اوضاع پرسیدم. خبر دادند که چند نفر از دوستان نزدیک و عزیزم در مجاورت همان مکان به شهادت رسیده اند. شنیدن این اخبار، سخت برایم دشوار بود آنان مسند نشینان بزم لقا و برگزیدگان مجلس دیدار بودند که انس و الفت با ایشان توشه پر فایده و سفره های پر مائده به همراه داشت. دیشب چه شبی داشتند و امروز به کجا رسیدند!
مجال صحبت بیشتر با دوستان نبود. آن ها هر سو دنبال یک برانکارد می گشتند تا بتوانند مرا با خود به عقب ببرند؛ ولی از آنجا که خواست خداوند ایجاب می کرد، این وسیله پیدا نشد. تصمیم گرفتند با سلاح ها و چند تکه لباس برانکارد بسازند؛ اما هرچه تلاش کردند بی نتیجه ماند. لحظات به سرعت می گذشت و هر آن ممکن بود نیروهای عراقی برسند. دوستان عزیز می خواستند با اصرار من را به عقب ببرند؛ ولی وجود من مانع حرکت آنها نیز می شد. ناگهان من متوجه نزدیک شدن نیروهای عراقی شدم و به آنها اصرار کردم که هرچه زودتر از منطقه دور شوند. قبول نمی کردند. به هر ترتیبی بود با آنها خداحافظی کردم تا اینکه پس از دقایقی از مقابل دیدگانم محو شدند.
ادامه دارد…
راوی: آزاده حسین تاج زاد