خداوند برای علی اکبر سلیمانی، جانباز قطع نخاعی از ناحیه گردن در سن 33سالگی سرنوشتی را رقم زد که بعد از مبارزه در جبهه حق همچنان با خاطرات و ترکش های آن زمان، دست و پنجه نرم می کند. او که از ناحیه گردن قطع نخاع شده است و حتی توان خوردن یک لیوان آب را هم ندارد از شجاعت و ایمانی برخوردار است که برای همه مثال زدنی است.
علی اکبر با تمام شجاعت، همسر و 5 فرزند خود را تنها گذاشت تا دلیرمردانه برای حفظ خاک این کشور بجنگد. روزهای سختی را خود گذرانده است و اکنون که غبار خستگی بر چهره اش نشسته است همچنان با صبر و حوصله از گذشته می گوید و خاطراتش را مرور می کند.
زحمات همسر و فرزندانش می گوید که او را در این راه سخت همراهی می کنند، آن هم بدون هیچ چشمداشتی. پدر مهربانی که در زمان جنگ مانند یک شیر مرد جنگید و اکنون هم با هوای نفس خود مبارزه می کند تا در این سختی ها شکر خدا را به جای آورد.
علی اکبر در تاکستان به دنیا آمده و اکنون در شهر صنعتی البرز ساکن است، با این جانباز ضایع نخاعی که سال گذشته با رهبر معظم انقلاب دیدار داشتند، همراه با خانواده ایشان به گفتگو می نشینیم:
از ماجرای مجروحیتتان بگویید.
33 سال بیشتر نداشتم که جانباز شدم. آن زمان در مسجد ابوطالب در گردان محمد رسول الله(ص) حضور داشتم. شب عید سال 1362 بود که بچه ها می خواستند برای مرخصی بروند، به من هم گفتند، اما گفتم سال گذشته که شب عید برای مرخصی رفتم، هنوز هم بسیار پشیمان هستم و امسال می خواهم در جبهه بمانم آن روزها من در پاسگاه زید، پدافند بودم و دشمن در مقابل ما مستقر بود. خیلی دقت می کردیم که از سر از اقدامات دشمن درآوریم. ساعت چهار و نیم بعدازظهر بود و ما آماده باش بودیم. دشمن در آن زمان، هم ما را می زد و هم توپخانه را.
در آن لحظات من ایستاده بودم که گلوله ی خمپاره ای به طرفم آمد. بلافاصله شیرجه رفتم داخل یک گودال و خوابیدم زمین، صدای خمپاره در گوشم پیچید. یکدفعه دیدم دست راست و کمر و سرم بی حس شده، یکی از بچه ها با دیدن من فریاد زد سلیمانی مجروح شده. بچه ها به کمکم آمدند، احساس می کردم که خمپاره خورده به سرم و خون سردی از سرم بیرون زده و صدای بیرون آمدن خونم را احساس می کردم. صورتم را گذاشتم زمین و دیگر نتوانستم بلند کنم و همچنین نمی توانستم حرف بزنم. به دلیل خونریزی شدید مدتی متوجه چیزی نشدم و بعد از مدتی چشمانم را باز کردم و از رضایی یکی همرزمانم پرسیدم: دست من قطع شده؟ او هم گفت: نه. فقط امام زمان(عج) را صدا بزن و من هم متوسل شدم به آقا امام زمان(عج).
بعد از حادثه، شما را کجا بردند؟
از آنجایی که فکر می کردند من شهید شده ام، مرا به سردخانه بردند که من چشمم را باز کردم و یک خانمی که آنجا بوده متوجه شد و فریاد زد که من زنده ا م و بعد از آن مرا به بیمارستان گلستان اهواز بردند و پس از 8 بار جراحی به تهران انتقالم دادند.
از چه نقاطی ترکش خورده بودید؟
از قسمت جمجمه و همچنین ترکشی از زیر نخاعم عبور کرده و از معده ام خارج شده بود.
وضعیت جسمی شما در آن شرایط چطور بود؟
در آن زمان بدنم بی حس بود و صحبت می کردم، اما بعد ار درآوردن ترکش دیگر نتوانستم صریح صحبت کنم و در آن زمان نیز توانستند لخته ی عفونی داخل جمجمه ام را پاک کنند که اگر این اتفاق نمی افتاد، من دیگر زنده نبودم.
در آن لحظه، چه حسی داشتید؟
وقتی خمپاره به کمرم خورد، مثل یک نوار، دوران بچگی، روز ازدواج، پدر و مادرم و بچه هایم از جلوی چشمانم عبور کرد و دیگر چیزی از بدنم را حس نمی کردم. فقط صدای بچه ها را می شنیدم. دست و پاهایم بی حس بود و پرستارها هم نمی توانستند بفمهند من چه می گویم، نمی توانستم درست حرف بزنم.
در آن زمان شنوایی ام خوب بود ولی تکلمم نه یک روز بعد از عمل رفتم کنار پنجره و بعد از چند دقیقه صدای اذان را شنیدن و خودم شروع کردم به اذان گفتن، زمانی که توانستم الهم اکبر بگوییم اشک از چشمانم سرازیر شد. مادرم هم که در بیمارستان، کنار تختم خوابیده بود وقتی صدای مرا شنید، بلند شد و در کمال ناباوری پرسید: اکبر تو حرف میزنی؟
مشکل تکلم شما حل شد؟
بعد از آن ماجرا رفتم گفتار درمانی و صحبت کردن را مثل بچه ها از صفر شروع کردم و آنقدر تکرار و تمرین می کردم تا کلمه ها را بهتر ادا و با آنها جمله سازی کنم بالاخره هم با معجزه ی اذان، تکلمم را به دست آوردم. همین طور لثه هایم هم بی حس بود و همسرم هر روز با دستمال زبان مرا می گرفت و پیچ می داد تا زبانم کار کند و تقویت و محکم شود.3 سال طول کشید تا تکلمم به دست آورم.
بعد از مجروح شدن، چه کار کردید؟
آن موقع جوان بودم و به خاطر همین هم سعی کردم از کار افتاده نباشم و بیرون بروم و در مساجد حضور پیدا کنم.
شما از ابتدا از ولیچر استفاده می کردید؟
در ابتدا جانبازی ام 9 سال با عصاء راه می رفتم، اما به سختی. به طوری که پاهایم بیشتر از یک وجب باز نمی شد و نمازم را همیشه سرپا می خواندم، چون اگر می نشستم دیگر نمی تواسنتم بلند شوم. در سال 68 یک روز داشتم به دستشویی می رفتم که زلزله آمد و من زمین خوردم و دیگر نتوانستم بلند شوم و به همین خاطر پس از 9سال تلاش برای تقویت راه رفتنم شرایطم عوض شد و برای همیشه ویلچرنشین شدم.
مجروحیت شما چه تاثیری بر خانواده تان گذاشت؟
آن روز در جبهه در واقع این فقط من نبودم که ترکش خوردم بلکه این ترکش به همه ی اعضای خانواده ام اصابت کرد و همه با من در این مشکل شریک شدند.
آیا جامعه، شما و امثال شماها را درک می کند؟
از آن روزها این همه سال گذشته است ، اما به نظر من هنوز جامعه درک نکرده است که زندگی با یک جانباز آن هم از نوع ضایع نخاعی، چقدر سخت است. البته ما را مسوولان هم فراموش کرده اند.
آیا همسر شما شرایط شما را پذیرفته است؟
از آنجایی که من قبل از جانبازی ازدواج کرده بودم، به همسرم گفتم نمی خواهم تو به آتش من بسوزی، از من جدا شو برو برای خودت زندگی کن و اگر هم رفتی مطمئن باش من ناراحت نخواهم شد و چرا که زندگی با من مشکلات فراوانی دارد. او سرش را انداخت پایین و در حالی که اشک هایش را می دیدم، گفت: من خودم تو را راهی این مسیر کردم و با 5 فرزند تنها ماندم که تو راه امام راحل را ادامه دهی. من شرایط جنگ را می دانستم بنابراین اگر راضی نبودم تو را هم نمی فرستادم. لذا در کنارت تا همیشه می مانم چرا که از این طریق می خواهم دین خودم را به اسلام ادا کنم.
امروز از زندگیتان راضی هستید؟
زندگی خوبی دارم. قبل از جانبازی هم زندگی خوبی داشتم، اما تمام مشکلات زندگی من به گردن همسرم و فرزندانم افتاده است و این موضوع مرا اذیت می کند آنها به خاطر من باید این همه مشکلات را تحمل کنند. امروز به جای اینکه من دست بچه ها را بگیرم و آنها را به گردش ببرم، آنها دست مرا می گیرند و بیرون می برند و من واقعا شرمند بچه هایم هستم.
خانم زهرا آذربایجانی، همسر بزرگوار این جانباز، در خصوص تحمل مشکلات و اینکه چطور شد که این شرایط را پذیرفت می گوید:
من خودم همسرم را راهی جبهه کردم و با 5 فرزند تنها ماندم تا همسرم برای دفاع از کشور و پیروی از امام راحل با دشمن بجنگد و الآن هم با وجود همه ی این مشکلات، ناراضی نیستم، چرا که می خواهم نقش کوچکی در پیروزی انقلاب اسلامی داشته باشم و اکنون هم با توکل بر خدا، با همسرم و فرزندانم زندگی مان را ادامه می دهیم و ایشان شاید توان جسمی نداشته باشند اما قلب بزرگی پر از محبت و عشق دارند و تا آخرین لحظه اگر لیاقت داشته باشم همسفر شان خواهم بود.
زمانی که متوجه شدید همسرتان مجروح شده چه احساسی داشتید؟
آن روزها شهدای زیادی می آوردند و ما هر روز شاهد تشییع شهدا بودیم. یک روز خیلی اضطراب داشتم. مادر شوهرم گفت: چرا این همه نگران هستی؟
گفتم: احساس می کنم می خواهند خبر بدی را بیاورند، که در همان لحظه در خانه را زدند و چون در آن زمان برای آرامش خانواده های شهدا، ابتدا می گفتند فرد جانباز یا زخمی شده و بعد آهسته آهسته می گفتند که شهید شده. لذا وقتی به من گفتند اکبر زخمی شده، فکر کردم ایشان هم شهید شده است.
اما وقتی اکبر را روی تخت بیمارستان دیدم، با وضعیتی که داشت، اصلا باورم نمی شد که همسرم آن مرد ایثارگر و پرتلاش، این چنین روی تخت بیمارستان است، برایم باور کردنش خیلی سخت بود.
بعد از مجروحیت ایشان چه کار کردید؟
40روز در بیمارستان کنار ایشان بودم. شرایط خیلی سختی بود اما باید برای وفای به عهدم این سختی ها را تحمل می کردم، ناگفته نماند پسر بزرگم محمد هم در این راه به من خیلی کمک کرد و بسیاری از مسئولیت های زندگی بر دوش ایشان بود. پسرم آن زمان 7 سال بیشتر نداشت اما از ابتدای این راه بهمراهم بود و واقعا نمی دانم چطور از ایشان تشکر کنم.
قبل از اینکه ایشان جانباز شوند زندگی چطور بود؟
ایشان دائما در حال کمک کردن به دیگران بود و به مردم خدمت می کرد و بیشتر مواقع بیرون از خانه بود و قبل از جنگ هم در جهاد سازندگی به محرومین خدمت می کرد و همینطور در داخل خانه هم به من همیشه کمک می کرد. من همیشه از ایشان راضی هستم.
محمد از روزهای جانبازی پدر می گوید و با ما همصحبت می شود:
من آن زمان 7 سال بیشتر نداشتم و لحظه ای که خبر مجروحیت پدرم را آوردند باورم نشد که ایشان مجروح شده اند و فکر می کردم که پدر شهید شده اند. آن روز به همراه مادرم به بیمارستان رفتم. اما به دلیل شرایط بد پدرم نگذاشتند زیاد انجا بمانم.
این وضعیت در تحصیل شما تاثیر نگذاشت؟
چرا متاسفانه شرایط زندگی خیلی سخت بود و ما از لحاظ روحی آسیب بزرگی دیده بودیم و من کمتر به فکر تحصیل بودم. به طوری که در مقطع سوم ابتدایی، مردود شدم. اما بعد ها با تمام شرایط سختی که داشتیم درسم را ادامه داده و سرانجام نیز وارد دانشگاه پیام نور تاکستان شدم.
از خاطرات آن زمان بگوئید؟
آن روزها پدرم به دلیل عدم توانایی جسمی بسیار آسیب می دید و به زمین می خورد و ما باید همیشه مراقب ایشان بودیم یک بار یک ساعتی مانده بود به تحویل سال، پدرم حمام رفته بود و بعد از بیرون آمدن از حمام به زمین خورد و از سرش خون زیادی رفت. با هزار سختی پدر را سوار دوچرخه کردم و به سمت بیمارستان شهید رجایی رفتیم. ساعت 11 و نیم شب بود در مسیر یکدفعه به دست انداز خوردیم و با شیرجه رفتیم روی آسفالت. در آن هنگام هیچ کس در خیابان نبود که به کمک ما بیاید. بالاخره پدرم را کول کردم و پیاده به بیمارستان رفتیم. و لحظه تحویل سال آنجا بویدیم.
از مشکلاتتان بگوئید؟
به نظر من ترکش های جنگ فقط به پدرم نخورده بلکه به همه ی اعضای خانواده ترکش خورده است و در حل مشکلات سهیم هستند و چون پدرم هم دچار موج گرفتگی بود و حالت عصبی داشت، ناخودآگاه، گاهی همه ی ما دارای مشکلات عصبی هستیم و از مسوولین گلایه داریم اما این را هم بگویم که در کنار همه ی این مشکلات، دل های شادی در کنار یکدیگر داریم.