«دشتبان» کشمکش انسان و جنگ

کد خبر: ۲۱۳۲۳۷
تاریخ انتشار: ۲۵ آبان ۱۳۹۵ - ۱۳:۵۳ - 15November 2016
«دشتبان» کشمکش انسان و جنگ
به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع پرس، «کتاب دشتبان» چهارمین رمان دفاع مقدس احمد دهقان، برای گروه سنی نوجوان از مجموعه متون فاخر انتشارات نیستان، در 243 صفحه به زیور طبع آراسته  شده  و تا کنون چهار نوبت به چاپ رسیده است.
 
«دشتبان» روایت تقابل مردمانی مرزنشین و رزم‌نادیده، با طبیعت خشن کوهستانی و جنگی ناخواسته است. 

شخصیت اصلی داستان همچون قهرمان‌های دیگر رمان‌های (احمد دهقان)، نوجوانی است به نام ناصر که در کنار رود الوند نزدیک قصر شیرین همراه پدر، مادر، پدربزرگ و خواهر خود در خانه‌ای روستایی زندگی می‌کنند. شغل موروثی پدر ناصر دشتبانی است. مادر نیز پرستاری را با استفاده از گیاهان دارویی بلد است.

در آخرین روزهای تابستان، ناصر به همراه مادر و خواهرش برای خرید لوازم مدرسه به بازار رفته‌اند و در شوق خبر اضافه شدن فردی جدید به خانواده، که پدر به آنان داده است. اما حادثه‌ای رخ می‌دهد که در صفحه‌ای از کتاب می‌خوانیم:
 
«بابابزرگ سوخته‌های توتون را همان جا كنارِ دستش خالی كرد. چپقش را برعكس گرفت و آن را آرام و تقه‌ مانند به سرِ سنگی زد تا سوخته تهِ چپق خالی شود. اشک اين بار از لپ‌هايش سرازير شده بود و راه باز كرده بود تا ميانِ ريش‌های نقره‌ای رنگش.

از شوقِ خبرِ بابا، بي اختيار از جا برخاسته بوديم كه چيزی سوت ‌مانند و دنباله‌دار، شيشه‌ی تب‌دارِ آسمان را خط انداخت و رفت طرفِ بابا يادگار؛ «ويـژ». از ترس خشكم زده بود كه رويِ تپه روبه‌رو، چيزی وسطِ جاليزِ خربزه و هندوانه مردم تركيد. اول يك توده غليظ و سياه باز شد، كه از دلِ آن آتش زد بيرون. بعد صدای مهيبی آمد، كه نزديك بود بندِ دلم پاره شود. گردبادِ آتش و دود و خاك، رفت بوـمب!.

بابابزرگ كه پَس پَسَكی عقب نشست و چسبيد به پرچين. بابا بی ‌‌آنكه چشم از روبه‌رو بردارد، با كفِ دست عرقِ رو پيشاني را پاك كرد؛ خشكم زده بود؛ نمی‌دانستم چه خبر شده!. وقتی به ردّ نگاه بابا چشم دوختم، گله گوسفندش را ديدم كه انگار گرگ به‌شان زده باشد؛ پخش و پلا شده بودند. گلنار كه از صدای مهيب ماتش برده بود، ساكت ماند و  بعد مثل جن‌ديده‌ها، پريد بغلِ بابا؛ بابا بغلش كرد. حيران سر دور گرداند، آسمان را كاويد و بعد زير لبی گفت: «دارند توپ در می‌كنند!»
 
دومين صدا، آسمان را خط انداخت، از بالای سرمان گذشت و تپه را هم رد كرد. پشتِ بابا يادگار چيزی تركيد كه صداي ماچ آب‌دار داد. در تماشای ردّ توپِ اولی وسطِ جاليز بودم كه سومين توپ، مثل صدای شلاق، زوزه‌كشان آمد و قبل از اينكه به خودمان بجنبيم، پايين تپه نزديک رودخانه تركيد. صداها چه بود؟ آسمان سرخ‌فام شده بود و دود غلیظی فضای اطراف را فرا گرفته بود.
 
شیپور جنگ نواخته شده بود. آنان بی خبر از همه جا گیج و مبهوت به جای رد توپ‌ها نگاه می‌کردند و در این اندیشه که چه اتفاقی روی داده است و زین پس چه بر آنان خواهد رفت؟!

روستایی‌ها به خیال آنکه جنگ زیاد طول نمی‌کشد، با اندکی اسباب و اثاثیه، سراسیمه و حیران با چهره‌هایی در هم رفته و بعضاً پای برهنه، قدم به سوی مقصدی نامعلوم گذارده‌اند. آنان خسته، خاک‌آلود و تشنه پای در راه نهاده‌اند، تا مگر جان خویشتن را از مهلکه به در برند.

آنان با قلبی سرشار از اندوه، دیار خویش را ترک گفته‌اند و به دره‌ها و غارهای اطراف پناه برده‌اند. نبرد آوارگان با سرمای شب، گرمای روز، نبود امکانات رفاهی اولیه و آذوقه کافی، هراس از حیوانات درنده، طعمه گلوله‌های سرگردان شدن و اسارت به دست دشمن آغاز می‌شود. لکن هنوز کور سوی امیدی در دل آنان روشن است.

آنان امید به بازگشت به کاشانه، جریان دوباره حیات زیبا و ساختن ویرانه‌ها را انتظار می‌کشند.»
 
انتهای پیام/ 171
نظر شما
پربیننده ها