شهیدی که می ترسید به مرخصی برود و دیگر برنگردد
شهید عباسیان خیلی گرفته به نظر می رسید. ازش پرسیدم علی چرا پکری؟ با غصه گفت: شاید برم مرخصی دیگه برنگردم. پرسیدم چرا برنگردی؟ گفت چون مادرم ناراحتی قلبی داره می ترسم برگردم حالش بد بشه.
به گزارش گروه سایر رسانه های
دفاع پرس، زمستان سال 66 (اسفند ماه) بود. برف مقر شهید ضیایی را سفیدپوش کرده بود. نیمه های شب به منظور قضای حاجت از سوله ای که عراقی ها در دل کوه درست کرده بودند و بعدا شده بود سنگر محل استراحت ما خارج شدم. در آن تاریکی و سرما صدایی مرا به سمت خود کشید. به سمت صدا که از گوشه ای دنج از مقر به گوش می رسید رفتم. شهید علیرضا عباسیان را دیدم که در حال کندن قبری برای راز و نیاز خود بود. درهمان حال گفتم: علی دعا یادت نره.
شهید عباسیان که تازه متوجه من شده بود من رو صدا کرد و با چشمانی اشکبار گفت من خودم خیلی به دعا نیاز دارم. علیرضا خودشو غرق گناه می دونست اما همه می دونن شهدا همشون خودشونو گنهکار می دونستن ولی مزد اعمالشون را باشهادت گرفتن.
اواخر اردیبهشت سال 67 بود و مقر شهید ضیایی در اطراف شهر ماووت عراق بودیم. شهید علیرضا عباسیان آماده رفتن به مرخصی بود ولی خیلی پکر و غمگین بنظر می رسید. معمولا بچه ها وقتی برای مرخصی می رفتند شاد و شنگول بودند ولی شهید عباسیان خیلی گرفته به نظر می رسید. ازش پرسیدم علی چرا پکری؟ با غصه گفت: شاید برم مرخصی دیگه برنگردم. پرسیدم چرا برنگردی؟ گفت چون مادرم ناراحتی قلبی داره می ترسم برگردم حالش بد بشه. بهش گفتم علیرضا این شیطونه که می گه بخاطر بیماری مادرت برنگرد و توصیه کردم حیفه این فضای معنوی را از دست بدیم و گفتم برو مرخصی تا مادرت با دیدنت کمی بهتر بشه ولی برگرد. دو هفته بعد علیرضا برگشت و دیگر به مرحصی نرفت و ملائکه او را به معراج بردند.
تخریبچی شهید علیرضا عباسیان در اولین روز از مرداد ماه سال 67 در جاده اهواز خرمشهر شربت شهادت نوشید و به لقاء حق رسید و در گلزار شهدای بهشت زهرا سلام الله علیها قطعه 40 ردیف58 شماره 8 میهمان خاک شد.
منبع: مشرق