گروه حماسه و جهاد دفاع پرس: سینه های سوخته در رمل های شنی فکه و آسمان صاف و سرمای سوزان بیابانی آن، خاطره رزمندگان والفجر را به خوبی به یاد دارد. صدای سوزناک ذکر مجروحان و لب های خشکیده رزمندگانی که کربلا را در مقابل دیدگان خود تجسم می کردند، در دفتر زمین ثبت شده است. فکه میعادگاه عاشقان خدا بوده و هست چه آنان که جانشان را در میان شن ها جا گذاشتند؛ چه آنان که دل های خود را سالیان سال است در بیابان های آن گم کرده اند. «مجید جلالی» یکی از رزمندگان عملیات والفجر مقدماتی است که اگرچه سال ها از حضور دلیرمردانه اش در این منطقه می گذرد، اما به خوبی و با جزئیات خاطرات تلخ و شیرینش را به یاد دارد. عملیات والفجر مقدماتی در بهمن ماه سال 61 در منطقه عمومی فکه آغاز شد.
به همین مناسبت پای سخنان مجید جلالی از رزمندگان لشکر عاشورا نشستیم. بخش اول این گفت و گو درباره حضور جلالی در عملیات والفجر مقدماتی پیش از این منتشر شده است که می توانید آن را از اینجا بخوانید. در ادامه بخش دوم گفتوگو آمده است.
اقامه نماز عشق روی جاده شنی
جاده شنی شهید «احمد متوسلیان» قرار بود مسیر احداث راه تدارکاتی باشد. ابتدای راه آماده شده بود و دستگاه های راه سازی برای ادامه کار مشغول بودند. هنوز وقت اذان نشده بود که 2 ستون حرکت کردند. کمی که راه رفتیم به آخر راهی که ساخته شده بود رسیدیم و مسیر رملی آغاز شد. با تاریکی هوا و وقت اذان یکی از نیروها در ستون اذان گفت. همه در حال حرکت و بدون توقف با در نظر گرفتن قبله نماز خواندیم. چه نمازی بود و چه حال عجیبی داشتیم. برای عده ای این نماز آخرین نماز بود.
تا زانو با تمام تجهیزات و مهمات در رمل ها فرو می رفتیم و با این فکر که شاید آخرین نماز و آخرین راز و نیازهای ما با خدا باشد، نماز می خواندیم. حدود ساعت هفت و نیم شب بود که به یک تک درخت سدر رسیدیم که تنها چیزی بود که جز خاک در آن بیابان می دیدیم. اندکی توقف کردیم، کنسرو و کمپوتی که داشتیم را به عنوان شام خوردیم.
چند نفری با 100 فانوس آنجا حضور داشتند که پرسیدیم شما که هستید و اینجا چه می کنید، پاسخ دادند قرار است پس از عبور شما فانوس ها را روشن کنیم و در مسیر بچینیم. دوباره شروع به راه رفتن در رمل ها کردیم. حسابی خسته شده بودیم. عده ای همانجا جا ماندند، ساعت 21 بود که ستون در کنار دره ای ایستاد. عراقی ها منور اول را زدند و همه روی زمین دراز کشیدیم، با زدن چند منور دیگر شلیک گلوله های رسام از دور و گلوله های تیربار دوشکا با فاصله عرضی هم شروع شد.
لحظه سخت گذر از دوست
فرمانده گفت بخوابید روی زمین تا سنگر کمین اول پاکسازی شود. دقایقی که گذشت صدای تیراندازی از چند جای دیگر شنیده شد. هنوز حرکت نکرده بودیم که تعداد منورها بیشتر و ماندگاری آن طولانی تر شد. من صدای هواپیما را می شنیدم و یقینا منورها توسط هواپیما انجام می شد. شب تار مثل روز روشن رنگ به رنگ شد. ساعت 22 وارد میدان مین شدیم. از اینجا ستون لشکر 27 حضرت رسول از لشگر 31 عاشورا جدا و به سمت چپ رفت. زمین سفت تر شده بود و رمل اندکی داشت. نوار سفید رنگی روی زمین دیده می شد که با حرکت ستون کج می شد. میله های شبرنگ فسفری در فواصل چند متری در مسیر معبر کاشته شده بود. مربی ها یاد داده بودند، عرض میدان مین می تواند چندین کیلومتر باشد؛ ولی عمق آن نهایتا 500 تا 700 متر است. آتش گلوله های رسام از روبرو و سمت راست بی وقفه همراه با خمپاره و آرپی جی می بارید. هر چند قدم یک نفر به زمین می افتاد. چه لحظات سختی بود؛ وقتی باید از پیکر دوست و همرزمی که تا دیشب در یک چادر و سنگر با او زندگی می کردیم، می گذشتیم.
تیپ2 شامل گردان های امام حسین(ع)، علی اکبر(ع)، علی اصغر(ع)، حضرت قاسم(ع)، شهدای محراب و شاید دو گردان دیگر که نامشان یادم نیست، بود. گردان ما در اواسط ستون حرکت می کرد. در میدان مین قرار داشتیم، 2 بار قدم هایم را تا 500 شمرده بودم، اما چرا میدان تمام نمی شد؟! بوی باروت و دود پر شده بود. ستون گاهی حرکت نیم خیز می کرد و گاهی می ایستاد و گاهی وسط میدان مین دراز می کشید. شهدا کنار معبر یک متری افتاده بودند. هر شهید در میدان مین چند بار شهید می شد؛ چرا که تیر و ترکش های سرگردان به پیکرهای بی جانشان می خورد. فریاد یا حسین(ع) در صحرا بلند بود. حجم آتش دشمن بقدری زیاد شد که بعضا تیر رسام از بین 2 نفر رد می شد.
جهنم دشمن، بهشت دعای ما
دشمن به گمان خودش برای ما جهنمی ساخته بود، اما من مجروحی که ناراحت، گریان و عصبانی از جراحت باشد را ندیدم. در این فاصله صحنه های زیبایی از ایثار و نیایش رزمندگان جوان را می دیدم. در زیر نور ماه صحرا پر از لاله های بخون افتاده شده بود.
حرکت ستون از جهت راست به جهت جنوب تغییر کرد تا اینکه به یک کانال رسیدیم. بشکه ها و تله های داخل کانال قبل از ما منفجر شده و تعدادی از دوستان مان را شهید و مجروح کرده بود و حالا به سیم خاردارهای حلقوی برخورد کرده بودیم و شاهد لاله زاری دیگر بودیم. سازمان رزمی گردان ها از هم پاشیده بود و فرماندهان سعی می کردند، نیروها را از موانع پیاپی خارج کنند.
ساعت حدود چهار صبح بود که بالاخره به جاده رسیدیم. دود، گلوله، انفجار، آتش، منور، بوی باروت و نفس های خسته، قمقمه های خالی همراه با ندای غریبانه یاحسین (ع) روی خاکریز دیده می شد. روی جاده، فرماندهان دنبال مرتب کردن نیروهای خود برای ادامه عملیات بودند. آقا فرهاد معاون گردان امام حسین (ع) که بعدها در جنگ شهید شد، چراغ قوه ای در آورد و با چند بار روشن و خاموش کردن به نیروهای گردان امام حسین (ع) علامت داد که به سمت او بروند. چراغ قوه اش هنوز مثل کنترلچی های سینما کار می کرد. تعدادی از نفرات که جمع شدند، دستور حرکت ستون یک بر روی جاده داده شد. چند دقیقه راه رفته بودیم که روزی من از راه رسید.
دشمن بی امان هر چه آتش تهیه در توان داشت، می ریخت. میدان مین، سیم خاردار، تله های انفجاری از نیروها، شهید و مجروح می گرفت. ما همچنان بر روی جاده شنی مرزی در حرکت بودیم. قمقمه اکثر بچه ها خالی شده بود و دقایقی می شد که بر روی زمین سفت راه می رفتیم. دیگر عملیات برای دشمن کاملا آشکار شده بود. عادی شدن وضعیت به گونه ای بود که کسی با سوت خمپاره دراز نمی کشید. خمپاره ها و توپ ها چپ، راست و مقابلمان اصابت می کرد و با انفجار آن رزمنده ها بر زمین می افتادند.
(گاهی فیلم هایی در سینما و یا تلویزیون پخش می شود که عراقی ها را ترسو و بزدل و یا کودن و ناشی جلوه می دهد. به نظرم این کار به خاطر غرض سازنده است که بگوید رزمندگان اسلام با دشمن قابلی نجنگیده و کار مهمی انجام نداده اند؛ در حالی که سربازان عراق آموزش های عالی دیده بودند و همه امکانات تدارکاتی و تسلیحاتی را داشتند. این رزمندگان اسلام بودند که با کمترین امکانات کارهای بزرگ انجام دادند.)
صدای سوت خمپاره ها لحظه ای قطع نمی شد. همان لحظات بود که روزی من هم رسید و خمپاره ای به وسط جاده و نزدیکی من برخورد کرد. یک آن، نوری مشابه نور جوشکاری به چشمانم برخورد کرد. شدت انفجار مرا به چند متر خارج از جاده پرتاب کرد و از هوش رفتم.
امدادگری که با پتو، کوله آر پی جی می دوخت
هوا گرگ و میش بود که با فریاد و سیلی زدن دوست امدادگر هم گردانیم به هوش آمدم. او را از این جهت به خوبی می شناختم که تخصص داشت از پتوهای سیاه، کهنه و پاره سربازی، برای بچه ها کوله آر پی جی بدوزد؛ غرق در خون دو پا و کف دست چپم ترکش خورده بود؛ ولی برخورد انفجار و برخورد شن و سنگ به سر و صورتم زخمی و پر از خون کرده بود. امدادگر، پاها و دستم را با باند بست و گفت از گردان جا مانده ام و باید به بچه ها برسم. گونه ام را بوسید و رفت. کمی سرم را بالا آوردم و به اطراف و محل اصابت خمپاره نگاه کردم. یک نفر وسط جاده افتاده بود که سر، پای چپ و دست راستش قطع شده بود. بدنش آتش گرفته بود و کفی پلاستیکی پوتین در پای مانده اش می سوخت و بوی پلاستیک سوخته به مشام می رسید. شاپور منیری کنار من افتاده و پاهایش مجروح و یکی از انگشتان دستش قطع شده بود.
یک جوان مشکین شهری که اسمش را فراموش کرده ام هم مجروح شده و در گوشه دیگر دراز کشیده بود و شهید دیگری که دل و روده نداشت. با یک خمپاره 60، پنج نفر شهید و مجروح شده بودند. هوا کم کم داشت روشن می شد. آخرین نفرات که در حال عبور از کنار ما بودند بچه های گردان علی اصغر(ع) بودند. یکی از فرماندهان گفت: بچه ها نگران نباشید ما به جلو می رویم، الان پشت سر ما آمبولانس و نفربرها می آیند و شما را به عقب می برند. با رفتن آنها و روشنایی روز، آتش قطع شد و ما که خسته و تشنه و زخمی بودیم خوابمان برد.
روز 19 بهمن، ساعت حدود 9 صبح بود که «شاپور منیری» من را صدا زد: مجید، مجید آقا، مجید زنده ای؟ جواب بده! چشمانم را به سختی بازکردم. علاوه بر زخم ها، سردرد شدید و کوفتگی بر اثر موج انفجار تمام بدنم را گرفته بود؛ ولی هوشیار بودم. گفتم: جانم شاپور، زنده ام. شاپور ظاهرا کمرش هم آسیب دیده بود؛ چون قادر به حرکت کردن نبود. شاپور گفت: گوش کن، صدای ماشین می آید. گفتم: بعید است یک شبه بشود این مسیر طولانی که ما آمده بودیم را جاده بکشند و این خودروها خودروی نیروهای ما باشد، حتما عراقی ها هستند. اصلا تکان نخوردیم. صدا ماشین که از دور دست شنیده می شد، دیگر قطع شده بود. سکوت صحرا را گرفته بود و صدای وز وز مگس هایی را که به روی زخمهایمان می نشستند، می شنیدیم.
سینه خیز، تا مقصد
شاپور با آنکه وسط دستش پاره شده و انگشتش قطع شده بود، اما روحیه خوبی داشت و اصلا زاری نمی کرد. هر از چند گاهی هم صدای یک گلوله می آمد. سمت راست حدود 500 متری در محلی تپه مانند بین 2 سنگر، عراقی ها رفت و آمد می کردند و آن ها را می دیدیم. مجروح دیگری هم تنها گوشه ای افتاده و خودش را به سختی پیش ما رساند، موج گرفتگی شدید داشت با حضور او تعداد ما به چهار نفر رسید. عراقی ها از سنگر و دور دست به هر بدنی که افتاده بود، تیر خلاص می زدند.
لبهایمان خشکیده شده بود. تا می خواستیم، تکان بخوریم. ظاهرا با دوربین دیده می شدیم و تیری به سمت ما شلیک می شد و به چند سانتیمتری ما اصابت می کرد، قادر به هیچ حرکتی نبودیم. آفتاب هم دیگر تیز شده بود. یکی از بچه ها گفت کسی به کمک مان نخواهد آمد با زیر پیراهن سفیدمان علامت بدهیم عراقی ها بیایند ما را اسیر کنند که این حرفش با اعتراض بقیه روبرو شد. من گفتم آن ها ما را اسیر هم بگیرند، می کشند. پس همینجا کنار بقیه همرزمان بمانیم و با غیرت شهید بشویم، بهتر است.
صحرا سوت و کور شد، عراقی ها هم فکر کرده بودند ما کشته شده ایم، دیگر رفته بودند و دیده نمی شدند. من گفتم با اینجا ماندن کاری درست نمی شود. همت کنیم و در مسیری که دیشب بچه ها آمده اند حرکت کنیم و خودمان را به نیروهای خودی برسانیم. شاپور و آن مجروح دیگر اصلا قادر به حرکت نبودند. من و جوان مشکین شهری گفتیم، برویم و نیروها را پیدا کنیم و برای شماهم کمک بفرستیم. امدادگر نارنجک و گلوله های کوله پشتی ام را که باعث سنگین شدن آن می شد، کنار دستم گذاشته بود. شکلات جیره جنگی ام را به همراه 2 نارنجک درآوردم و بعد کوله را با یک کلاش نزد شاپور گذاشتم. شب گذشته قبل از میدان مین زمانی که در کانال بودیم کمپوتی که داده بودند را خوردیم. بنابراین هیچ خوراکی هم نداشتیم.
من تفنگم را همراه با یک خشاب به پشتم انداختم. وسایل اضافه را باز کردم. شاپور و یک نفر مجروح دیگر ماندند و ما 2 نفر با زخم های عمیقی که برداشته بودیم، سینه خیز راه افتادیم.
ادامه دارد.../ 141