مادری كه سنگ صبور تنهايی‌هايش گريه‌های شبانه بود

خواهر شهید محمود سالاری گفت: اشک‌های مادر و بی‌قراری‌های مادرم را خوب به يادم دارم. گريه و هق هق شبانه‌ای كه به دور از چشم ما بود و چهره پريشانی كه می‌خواست از انظار پنهان كند.
کد خبر: ۲۲۸۹۱۱
تاریخ انتشار: ۰۷ اسفند ۱۳۹۵ - ۰۹:۲۲ - 25February 2017
مادری كه سنگ صبور تنهايی‌هايش گريه‌های شبانه بودبه گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، پشت ديوارهاي فرسوده و رنگ و رو رفته كوچه پس كوچه‌هاي محله زرگنده، دختري زندگي مي‌كند كه لحظه لحظه‌هاي بهار زندگي‌اش وقف مادر شد، آنقدر كه دركنار مادر بودن را به زرق و برق‌هاي دنيا ترجيح داد. او شاهد هجران زود هنگام پدر، لحظه‌هاي تلخ زندگي مادر و 22 روز بي‌خبري و جست‌وجو براي يافتن پيكر برادر شهيدش بود. «زهرا» بعد از ازدواج خواهر و برادرانش، تصميم گرفت كه هرگز ازدواج نكند و تا آخرين لحظه در كنار مادر باشد تا اينكه بعد از سال ها، مردي از تبار باران از راه رسيد و شرايط ازدواج او را پذيرفت و هر سه در كنار هم با آرامش و آسايش زندگي ‌كردند، اما عمر اين دورهمي به يك بهار هم نرسيد! چراكه مادر آسوده خاطر از سر و سامان گرفتن «زهرا» چشم‌هايش را براي هميشه به روي دنيا بست. در جست‌و‌جوي فضايل اخلاقي مادر شهيد از قول فرزندان و اقوام بوديم كه ايثار «زهرا» نگاهمان را معطوف خودش كرد، نيازي به حرف و حديث زياد نيست! دختر نمونه‌اي كامل و آينه‌اي از صفات مادر است...

 مادر مُرد، از بس كه جان ندارد!

«شهربانو حيدريان» در آستانه 90 سالگي، چند هفته‌اي مي‌شود كه چشم‌هايش را براي هميشه به روي دنيا بسته است. خانه‌اش در انتهاي يكي از كوچه‌هاي باريك و نمور محله زرگنده است، از همان كوچه‌هايي كه بافت فرسوده مشخصه بارز آن است و پله‌هاي سرد و سنگي‌اي كه به خانه مادر شهيد منتهي مي‌شود؛ پله‌هاي سنگي يادگاري از سال‌هاي دور است، سال‌هايي كه پاهاي چابك مادر به سرعت آنها را بالا و پايين مي‌كرد، اما با گذشت زمان و هجوم درد و غم، پاهاي تند و فرزش همراه با فرسايش تخته سنگ‌ها فرتوت شد، به نوعي كه تا همين چند صباحي پيش ديگر توان بالا و پايين كردن از پله‌ها را هم نداشت و يكي يكي روي آنها مي‌نشست و پايين مي‌آمد تا از هيچ مراسم روضه و دعايي در محله جا نماند. دختر بزرگش «فاطمه» مي‌گويد: «مادر تا همين چند سال قبل هر ماه مراسم روضه و دعا در خانه برپا مي‌كرد. اين اواخر ديگر توان جسمي‌اش را از دست داده بود، اما با اين وضع، مراسم روضه و دعايي در محله نبود كه مادر در آن شركت نكند و هر چند وقت يك‌بار هم همين جا مراسم مي‌گرفت و علاقه عجيبي به دورهمي‌هاي خانوادگي داشت و هميشه فاميل را دور هم جمع مي‌كرد.»

شهربانو حيدريان كه بود؟

«شهربانو حيدريان» زاده 1306 خورشيدي در يكي از روستا‌هاي طبس به نام «جَمز» است كه آسمان آبي و هواي پاك پايتخت او و همسرش را 50 سال قبل به تهران كشاند؛ خانه‌اي در محله زرگنده خريدند و صاحب پنج فرزند به نام‌هاي محمدرضا، محمود، فاطمه، زهرا و احمد شدند. «محمود» بسيجي فعال در مسجد و پايگاه‌هاي بسيج شد و چندين ماه در جبهه بود كه دردرگيري با اشرار سيستان و بلوچستان شهيد شد. «محمود» و «مهران» دوستاني بودند كه همراه با هم در اين درگيري به شهادت ‌رسيدند، پيكر «مهران» را  سه روز بعد از عمليات پيدا كردند اما «محمود» را پس از 22 روز جست‌و‌جو با سگ‌هاي شكاري و هليكوپتر هم نتوانستند بيابند تا اينكه يك روستايي پيكر بي‌جانش را كه جريان آب به كنار يكي از درختان هدايت كرده بود، پيدا مي‌كند. گويي تنها آب روان صداي بي‌تابي‌هاي مادر دل شكسته را شنيده بود تا به بي‌تابي‌هاي او پايان بخشد و دلش را آرام كند. پنج سال بعد پدر خانواده هم پس از غصه‌هاي فراوان از فراق فرزند، از دنيا مي‌رود. «شهربانو» كه هنوز نتوانسته بود داغ شهادت پسرش را باور كند، ستون خانه را هم از دست مي‌دهد. پدر در مقطعي از زندگي چراغ مي‌فروخت و شب‌هاي تاريك اهالي محله را با چراغ هايش پر فروغ مي‌كرد. سال‌ها بعد ميني بوس مي‌خرد، ماشيني كه پر از خاطرات قشنگ براي دوست و فاميل است، چراكه خيرش به همه مي‌رسيده است. «رضا سالاري» پسر عمه شهيد است و با لذت خاصي از آن دوران ياد مي‌كند: «پنج‌شنبه‌ها ميني بوس را سر خيابان پارك مي‌كرد و هر كس كه دوست داشت را به بهشت زهرا مي‌برد. به باغ وحش و پارك مي‌رفتيم. با شوخي و خنده مي‌رفتيم و برمي‌گشتيم و كلي به همه خوش مي‌گذشت.»

شهيد محمود سالاري كه بود؟

«فاطمه» خاطراتش را مرور مي‌كند: «محمود را با قرآني در دست و نماز اول وقت و مسجد به خاطر مي‌آورم. يكي از مناجات‌هاي مورد علاقه‌اش، دعاي كميل بود. هفته‌اي يك‌بار دوستان بسيجي‌اش را در اتاق پايين خانه دور هم جمع مي‌كرد و با هم قرآن مي‌خواندند. گرما و صميميت خاصي با افراد خانواده به خصوص با مادرم داشت. فعال بود و لحظه‌اي از پا نمي‌نشست، هنوز شش ماه از عروسي‌اش نگذشته بود كه با وجود مخالفت اطرافيان خواست به مأموريت برود، اما دلش طاقت نياورد و تازه عروسش را كه چهار ماهه باردار بود همراه خودش برد. آخرين باري بود كه محمود را ديديم، براي آخرين بار با همه خداحافظي كرد و بعد از آن شهيد شد. از «محمود» دختري به يادگار مانده كه هر چند وقت يك‌بار او را مي‌بينيم. «مريم سالاري» عروس خانواده هم از خصايص اخلاقي محمود برايمان تعريف مي‌كند: «از جبهه كه مي‌آمد به ديدار همه فاميل مي‌رفت، آنقدر مهر و عطوفت به اقوام و آشنايان داشت كه غير ممكن بود آنها را نبيند و به جبهه برگردد. نمازش را با اخلاص و به دور از دغدغه‌هاي دنيوي مي‌خواند؛ مي‌خواست كه مانند اميرالمومنين(ع) اگر تيري هم در پايش باشد وقت خلوت با معبود از بدنش خارج كنند.»

«محمود» هشت سال از برادرش « احمد» بزرگ‌تر بود و هرجا كه مي‌رفت احمد را هم به همراه خودش مي‌برد: « فعاليت خوبي در بسيج داشت. او به درجه‌اي از بزرگي و تصميم‌گيري رسيده بود كه پدر و مادرم با رفتن او به جبهه، مخالفتي نداشتند.»

«رضا سالاري» هم فعاليت‌هاي انقلابي محمود را به خوبي به ياد دارد: «از ابتداي انقلاب فعال بود و در پايگاه بسيج حضرت ابوالفضل(ع) خدمت مي‌كرد. «محمود» را 22 روز بعد از درگيري پيدا كردند. روزهاي بي‌خبري كه نمي‌دانيد برما چه گذشت چون آنقدر به هم نزديك بوديم كه همه احساس مي‌كردند با هم برادريم؛ بي‌تابي‌ها و بي‌قراري‌هاي مادر را نمي‌توان توصيف كرد و تنها كافي است براي لحظه‌اي در ذهنتان مجسم كنيد كه فرزندتان شهيد شده و بيست و چند روز است كه تمام پايگاه‌هاي چابهار بسيج شدند تا او را پيدا كنند و هر چه بيشتر مي‌گردند كمتر نشاني از او مي‌يابند، حتي آشنايان و همكاران مي‌خواستند مجلس ختمي بگيرند اما پدرش اجازه نداد و گفت تا زماني كه پيكر پسرم پيدا نشود و قبري نداشته باشد مراسمي نمي‌گيريم. وقتي آن روستايي پيكر بي‌جانش را پيدا كرد، اندكي دل بي‌قرار مادر آرام گرفت.

مادر، عاشق دورهمي‌هاي فاميلي بود

يادآوري خاطرات تلخ گذشته «فاطمه» را ياد اشك‌هاي مادر مي‌اندازد: «اشك‌هاي مادر و بي‌قراري‌هايش را خوب به يادم دارم. گريه و هق هق شبانه‌اي كه به دور از چشم ما بود و چهره پريشاني كه مي‌خواست از انظار پنهان كند. شايد آن وقت احساس مادرم را به خوبي درك نمي‌كردم. بچه بودم و هنوز درك درستي از حس مادري نداشتم، اما الان به خوبي مي‌فهمم كه آن روز‌هاي سخت بر مادرم چه گذشت و خداوند چه صبر و طاقتي به او داده بود. از مادر دور هم جمع شدن و مهمان نوازي را آموختم. او هميشه دوست داشت خانواده و فاميل را به بهانه‌هاي مختلف دور هم جمع كند و عاشق دورهمي‌هاي فاميلي بود. درددل‌هاي «مريم» عروس خانواده هم شنيدني است: «بانو را همانند مادرم دوست داشتم، چراكه در حقم مادري مي‌كرد. هميشه به من مي‌گفت با بچه‌ها مهربان باشم و واقعا بچه‌ها و نوه‌هايش را از صميم قلب دوست داشت، اما بزرگ‌ترين درسي كه از او گرفتم و مهم‌ترين خصيصه اخلاقي‌اش كه در من تأثير بسزايي داشت، گذشت بود. ايشان هيچ وقت كينه‌اي از هيچ كس به دل نمي‌گرفت و ما را تشويق به ايثار و گذشت مي‌كرد.» وي ادامه مي‌دهد: «هيچ نيازمندي را از در خانه نااميد برنمي‌گرداند و تا جايي كه توان داشت كمكش مي‌كرد. همسرم هم كه چند سالي مي‌شود از دنيا رفته مانند مادر دست به خير بود و به مدارس محروم در طبس كمك مي‌كرد. » هر كس اخلاقي نيكو از اين مادر شهيد را بيان مي‌كند اما در اين بين يكي از اقوام هم دوست داشت تا از بانو بگويد. او «حاج حسن حيدرنژاد» پسر عموي مادر شهيد است كه حرف همه را قطع مي‌كند و مي‌گويد: « اين خانواده شهيد آنقدر عزت نفس دارند كه تا حالا هيچ امتيازي از دولت دريافت نكرده‌اند و دنبال اين حرف‌ها نبوده‌اند. حاج خانم زني باگذشت بود و مادران شهيدي كه در اين شرايط زندگي مي‌كنند و هيچ تسهيلاتي نمي‌گيرند، قهرماناني گمنام‌اند كه تعدادشان هم كم نيست!»

سكوتي كه فريادي از درد است...

در جريان تهيه اين گزارش بانويي از همه ساكت‌تر بود. گاهي بغض مي‌كرد و چشمانش باراني مي‌شد، اما دوباره بغضش را آرام فرو مي‌خورد. او «زهرا» بود. دختر كوچك‌تر خانواده كه اطرافيان مي‌گويند تا آخرين لحظه در كنار مادر بوده. 9 ماه است كه ازدواج كرده و در اين سال‌ها از ترس تنها ماندن مادر ازدواج نكرده است تا اينكه «محمد» مي‌پذيرد تا همه در كنار مادر زندگي كنند. محمد كه پدر و مادر خودش را از دست داده گرماي نگاه مادرش را در چشمان مادر شهيد مي‌بيند. هرچه از او سؤال مي‌پرسيم جز يك جمله نمي‌شنويم «هيچ كاري نكرده‌ام، وظيفه‌ا‌‌م بوده!» اما مريم ميان حرف‌هايش مي‌آيد و تعريف مي‌كند كه چگونه به مادر خدمت مي‌كرده. او مي‌خواهد توصيف كند كه حتي وقت بيماري مادر را كول مي‌كرده و از پله‌ها بالا و پايين مي‌برده و... كه محمد كلامش را با جمله «كاري نكرده‌ام و وظيفه‌ام بوده!» قطع مي‌كند...

مسئولان و مديران شهري وقتي به خانواده شهيد سري مي‌زنند و از مشكلات و خواسته‌هايشان مي‌پرسند مادر، تنها خواسته‌اش اين بوده كه نرده‌اي در كنار پله‌هاي كوچه بگذارند تا دستش را به نرده‌ها بگيرد و بتواند راحت‌تر از پله‌ها تردد كند! به راستي كه مادران، پدران و همسران شهيد قهرمانان گمنام شهرمان شدند...
 
منبع: روزنامه جوان
نظر شما
پربیننده ها