به گزارش دفاع پرس از کرمان، «زهرا حمیدی» اسوه صبر و مقاومت، فرزند شهید «حاج عباس حمیدی»، همسر شهید «حاج محمود تویسرکانی» و مادر شهید «محسن تویسرکانی»، که سال ها است در غم هجران این عزیزان می سوزد و خدا را شکر می کند که به سفارش پدر، همسر و فرزندش که گفتند «مانند حضرت زینب صبور باش» این سفارش را سرلوحه زندگی ساده خود قرار داده است.
در ادامه بخشی از خاطرات شهید محسن تویسرکانی تنها فرزندش را مرور می کنیم.
خدا پسری به ما عطا کرده، عصای پیریم میشود
پدرش می گفت: خدا پسری به ما عطا کرده، عصای پیریم می شود. اما محسن امانتی بیش نبود. کارهایش عجیب بود. بعضی وقتها خدا بیامرز حاج محمود او را در آغوش می گرفت سیر می بوسیدش و می گفت: حس می کنم این آقا محسن استاد من است، خیلی کارهای خوب را از او یاد می گیرم. از همان بچگی می رفت مسجد و پای منبر بزرگان می نشست.
قاب عکس شاه را شکسته بود
هشت، نه سالش بود، رفته بود زورخانه، تعدادی قاب عکس شاه اطراف زورخانه نصب شده بود. محسن آنها را شکسته بود و در حین فرار ماموران شاه می رسند و محسن و دوستش را دستگیر می کنند. آنها خودشان را به نام های مستعار معرفی می کنند. 24 ساعت آنها را بازداشت می کنند و کتک میزنند، اما لب به غذا نزده بودند.
محسن و دوستش از بالای پشت بام مغازه، به ساواکیها سنگ پرتاب میکردند
یکروز با دوستش رفته بود یک گونی سنگ جمع کرده و بالای پشت بام مغازه برده بودند. آمد منزل دیدم خیلی با عجله نهار خورد و رفت. صدایش زدم. گفتم: محسن جان کجا با این عجله؟
گفت: کار دارم، کار مهمی است؛ دعایم کن. بعداً خبر دار شدم وقتی قرار بود عدهای ضد انقلاب با چماق، شیشه مغازه های مردم را بشکنند، محسن و دوستش از بالای پشت بام مغازه، به آنها سنگ پرتاب کرده و نگذاشته بودند که آنها موفق شوند. آخر کار هم از یک راهی فرار کرده بودند که مامور ساواک هر چه دنبالشان گشت آنها را ندیده بود.
مثل فلسطینیها با سنگ می جنگم
وقتی میخواست به جبهه برود 13 یا 14 سالش بود. گفتم: تو بچهای، هنوز آموزش ندیدی، خندید، با دستش زد به شانه ام و گفت: مثل فلسطینیها با سنگ میجنگم؛ چی فکر کردی ما از مأموران شاه نترسیدم . حالا از نیروهای عراقی بترسم.
دیگر کارهایم توی این دنیا تمام شد
همراه پدرم (حاج عباس) به جبهه رفت 4 ماه طول کشید، رفته بود آموزش نظامی را دیده بود، بعد از چهار ماه که به مرخصی آمد، خیلی دلتنگش شده بودم. گفتم: تو دین خود را ادا کردی. من نمیگذارم این بار به جبهه بروی. گفت: تازه این بار، دارم می روم اجرم را بگیرم.
15 سالش بود، رفت بازار خرید کرد و مقداری مواد غذایی هم بابایش به او داده بود را به درب خانه شهدا برد و آمد منزل و با خوشحالی گفت: دیگر کارهایم توی این دنیا تمام شد، رفت سراغ پوتینهایش، آنها را واکس زد، لباسهایش را اتو کرد و حمام کرد. من همچنان کارهایش را زیر نظر داشتم، دیدم ساکش را به دست گرفته است، آمد مرا صدا زد که خداحافظی کند، نگاهی به قد و بالایش کردم. فهمیدم این بچه از دنیا دل کنده و آسمانی شده، گفتم بگذارم با خیال راحت به جبهه برود و مانعش نشوم، او را بغل گرفتم.
گفت: آفرین بر مادرم، مثل زینب (س) صبور باش
گفتم : خدایا! تو شاهد باش که زینب (س) زیر گلوی برادرش را بوسید و من زیر گلوی تنها پسرم را می بوسم، زیر گلویش را بوسیدم و گفتم: «پسرم خدا پشت و پناهت». خندید و گفت: «آفرین بر مادرم، مثل زینب (س) صبور باش»، رفت پشت سرش آب ریختم و درب خانه ایستادم. از پشت سر نگاهش میکردم، محسن هم رفت و برای همیشه مرا در فراق یک دیدار گذاشت. 4 ماه بود که از او خبر نداشتم، گفتند مفقود شده. آنقدر دعا کردم که خدایا جنازه محسن پیدا شود، روز اربعین جنازه محسن آمد و در «راور» تشییع شد و در کنار قبر پسر عمه اش «محمد باقر توکلی» به خاک سپرده شد.
محسنم به آرزویش رسید
قبل از شهادتش، دستم را میگرفت می برد سر قبر محمد باقر (پسر عمهاش). می گفت: ببین محمد باقر جلوتر از من رفت، دعا کن، من شهید شوم و قبرم کنار قبر محمد باقر باشد. محسنم به آرزویش رسید، من ماندم با غم هجران کسانی که امیدوارم در آخرت شفاعتم کنند.
پدرم حاج عباس حمیدی در سن 57 سالگی، سال61 در عملیات «بیت المقدس» به شهادت رسید و پسرم محسن تویسرکانی در سن 15 سالگی در سال 1362 در منطقه «پنجوین» به درجه رفیع شهادت نائل گردید و البته مدتی هم گمنام بود و همسرم حاج محمود تویسرکانی نیز سال 1365 شهید شد.