به گزارش گروه سایر رسانه های
دفاع پرس، از تکرار نوارهای ترانه فارسی به ستوه اومده بودیم. از روزی که ما را به ملحق آورده بودند، عراقیها هر روز از ساعت نه صبح تا دوازده ظهر و عصرها از ساعت چهار تا شش عصر که وارد بازداشتگاهها میشدیم، از بلندگوهای کمپ ترانههای خانم افسر شهیدی، داریوش اقبالی و... پخش میشد.
بلندگوهای بوقی را بالای کمپ لابهلای سیم خاردار کار گذاشته بودند. از بس این نوارها هر روز تکرار شده بود شعرهایش را حفظ بودیم. انتخاب ترانههای خانم شهیدی و داریوش حساب شده بود. مضمون همهی شعرها دربارهی غربت و دوری از وطن بود. بعضیها نمیدانستند چرا عراقیها از بین آن همه ترانههای متنوع و شاد فقط این دو نوار را انتخاب کردهاند. برایم روشن بود، از روی عمد انتخاب شدهاند.
از مدتها قبل بزرگترهای کمپ از جمله حسن بهشتی پور، اصغر اسکندری، حاج حسین شکری و جعفر دولتی مقدم به عراقیها اعتراض کرده بودند. هر چند بیشتر اسرایی که گوشهگیر منزوی بودند، از این ترانهها استقبال میکردند. پخش این ترانههای غم آلود و حسرت آور بعضی از اسرا را راضی میکرد.
در این باره بچهها با ستوان حمید که آدم منطقی بود، صحبت کرده بودند. قبلاً با سعد صحبت کرده بودم، بیفایده بود. هفته قبل سعد در جوابم گفت: من یه آدمیام که از آرامش و سکوت بیشتر خوشم میاد، دست من نیست! سعد بارها گفته بود: من از خدامه تو این کمپ سکوت و آرامش حاکم باشه! من که نمیفهمم خوانندگان ایرانی چی میخونن؛ شفیق عاصم افسر بخش توجیه سیاسی میگه این نوارها رو بذار، من هم میذارم!
سعد راست میگفت. او تشویقم میکرد قضیه را به مسئولین اردوگاه بگویم. چون خودش ذی نفع بود برای این کار تشویقم میکرد. بچهها گفته بودند از چه دری وارد صحبت شوم. به ستوان حمید گفتم:
- سیدی! اردوگاه مثل خونهی ماست. روح بچهها رو ، این ترانهها خسته کرده، الان یک سال میشه که این دو تا نوار با اعصاب ما بازی میکنن، شعراش رو اگه بتونن براتون ترجمه کنن اون وقت میفهمیدین من چی میگم.
- چه نوارهایی براتون بزاریم؟
به نام استاد بنان و شجریان بسنده کردم. خود فاضل مترجم هم نام تعدادی از خوانندگان فارسی خارج نشین را برای ستوان حمید گفت. ستوان که میدانست آرزوی قلبیمان بود از بلندگوی کمپ، رادیو ایران پخش شود، با شوخی و طعنه گفت رادیو ایران چی؟
- اونوقت هیچ وقت اجازه نمیدید، اما بخش فارسی و رادیو بغداد بهتر از این ترانههاست.
- رادیو صوت الجماهیر عراقی چی؟
- هرچی غیر از این ترانهها!
بعد از مدتها که دلم برای میوه لک زده بود، برایمان دسر آوردند. دسر چند ماه پیش هر دو نفر یک خیار بود. دسر امروز انگور بود. جمعیت ملحق ۱۰۶۳ نفر بود. مسئولین غذا برای دریافت دسر جلوی در ورودی کمپ صف کشیدند. یکی از بچهها در حالی که ظرف قُسوه دستش بود، وارد بازداشتگاه شد. تا امروز هیچ کداممان انگور نخورده بودیم. اما عراقیها را در حال خوردن انگور دیده بودیم. بچهها دور تا دور ظرف قسوه جمع شدند.
جلال رحیمیان ارشد بازداشتگاه سعی میکرد، انگورها را به عدالت بین بچهها تقسیم کند. عارف یزدانپناه معروف به عارف دوکله مسئول تقسیم بود. تقسیم انگورها دانه دانه صورت گرفت. مقسم کل، تمام انگورها را دانهدانه بین بیست و چهار بازداشتگاه تقسیم کرد. در مرحله دوم داخل بازداشتگاه با جدا کردن دانههای کوچک و بزرگ، انگورها بین اسرا تقسیم شد. تقسیمبندی انگورها بیش از یک ساعت طول کشید.
سهم هر اسیر چهار دانه انگور بزرگ و دو دانه انگور کوچک و یا متوسط شد. در بازداشتگاه هشتاد و پنج نفری ما عدالت به گونهای بود که تکلیف بیست و پنج دانه انگور باقیمانده هم مشخص شد. تقسیم آن بین هشتاد و پنج نفر کار سختی بود. جلال ارشد بازداشتگاه از بچهها نظرخواهی کرد. بچهها قبول کردند بیست و پنج دانه انگور بین افراد سالخورده و مریض تقسیم شود. سالمندان و مجروحان بازداشتگاه دوازده نفر بودند. دوازده دانه انگور را به ما دادند و سیزده دانه دیگر را برای اسرای مبتلا به اسهال خونی که در قسمت درمانگاه بستری بودند، بردند.
دکتر بهزاد روشن که در قسمت درمانگاه کار میکرد، انگور آنها را تقسیم کرد. بازداشتگاه کناریمان بچهها سی و پنج دانه انگور را بین هشتاد و پنج نفر تقسیم کردند. خودشان گفتند، ده نفر از هشتاد نفر آن بازداشتگاه کنار کشیدند، بچهها سی و پنج دانه انگور را بین هفتاد نفر تقسیم کردند. وقتی از محمد رمضانی پرسیدم، چه جوری؟ گفت: سی و پنج دانه انگور را با تیغ از وسط نصف کردیم و بین بچههای بازداشتگاه تقسیم کردیم!
مدتها بعد یک بار برایمان دسر پرتقال آوردند و بین بازداشتگاهها تقسیم کردند. به هر سه نفر یک پرتقال رسید؛ هر چند تقسیم پرتقال بین سه نفر سخت بود. ارشد کمپ از عراقیها خواست چنانچه دفعات بعد قرار شد دسر پرتقال بیاورند، کاری کنند که یا به هر دو نفر یک پرتقال برسد، یا هر چهار نفر. آن روز پرتقالها بین بچهها تقسیم شد. فردی که مسئول نظافت بود، در حالی که سطل پلاستیکی دستش بود، برای جمع کردن پوست پرتقالها وارد بازداشتگاه شد.
بیست و چهار بازداشتگاه را که دور زده بود. سطل خالی را به عراقیها نشان داده بود! حبوش پرسیده بود: مگه پوست پرتقالها رو جمع نکردی؟ گفته بود: سیدی! رفتم همهی بازداشتگاهها هیچ پوست پرتقالی نبود. بچهها از گرسنگی پوست پرتقالها رو خورده بودند!
منبع: کتاب «پایی که جاماند» خاطرات روزانه جانباز آزاده، سیدناصر حسینی پور از زندان های مخوف رژیم بعث عراق