آموزگاران مکتب حسینی-2/ روایت اکرم اعلمی از همسر شهید معلمش؛

طلب شهادت حین جاری شدن خطبه عقد/ «علی سیا» روسفید شد

همسر شهید علیرضا قدمی گفت: علیرضا وقتی وارد مدرسه شد خودش را «علی سیا» معرفی کرد و به بچه‌ها گفت حواستان باشد کسی از زیر دستم نمی‌تواند در برود. تعدادی از شاگردان همان مدرسه بعدها در جبهه شهید شدند.
کد خبر: ۲۳۷۸۷۷
تاریخ انتشار: ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۶ - ۱۱:۴۷ - 02May 2017

گروه حماسه و جهاد دفاع پرس: معلم بود و رزمنده، شاید هم رزمنده بود و معلم، هرچه بود در دو وادی علم و عمل همزمان قدم برداشت، تا سرانجام زندگی‌اش به شهادت ختم شد. سال‌های منتهی به انقلاب اسلامی به خاطر فعالیت های انقلابی 2 بار به زندان افتاد؛ اولین بار سال 51 تازه در رشته مدیریت بازرگانی قبول شده بود؛ اما چون اقتصاد دوست داشت، به تحصیل در این رشته در دانشگاه علامه طباطبایی پرداخت. هنوز کارهای ثبت نامش تمام نشده بود، که متوجه شدند قاری قرآن است و در کنار تدریس قرآن بحث های سیاسی را هم دنبال کرده و کتاب های امام خمینی(ره) را بررسی می کنند. او را دستگیر می کنند و به زندان می برند. مادر تا ماه ها شب ها جلوی زندان می رفت، تا بتواند خبری از پسرش بگیرد، تا اینکه مشخص شد او را به کدام زندان برده‌اند.

«علیرضا قدمی» سال ها در رکاب انقلابیون و بعد هم رزمندگان جبهه های دفاع مقدس به مبارزه و جنگ با دشمنان پرداخت، در این سال ها علاوه بر مبارزات و حضور در میدان های رزم به کار تدریس مشغول بود و در دانشگاه نیز تحصیل می کرد. مدتی در مدرسه معلم بود و سپس مدیر مدرسه بعد از آن مسئول آموزش پرورش منطقه 18 تهران شد. بعد از ادامه تحصیل در دانشگاه به تدریس در دانشگاه هم مشغول شد. علیرضا سرانجام در آزمون نبرد با دشمنان حق و حقیقت روسفید شد و به خیل شهدا پیوست.
«اکرم اعلمی» همسر و دخترخاله شهید قدمی است که هشت سال در کنار وی زندگی کرد و حال راوی خاطرات شهید است. متن زیر ماحصل گفت و گوی خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس با این همسر شهید است، که در ادامه آن را می خوانید.

دفاع پرس: از نحوه ازدواجتان با شهید بگویید که چطور از شما خواستگاری کردند؟

اعلمی: علی آقا پسر خاله من بود، خودش بحث خواستگاری را مطرح کرد و به مادرم گفت می خواهم بیایم پسر شما شوم و جای خالی محمد (برادرم که شهید شده بود) را پر کنم. مادر ابتدا کمی سکوت کرده و بعد گفته بود باید به دخترم و پدرش بگویم. ما ایشان را به عنوان کسی که مذهبی بود و سال های قبل از انقلاب دو بار به زندان سیاسی رفته بود می شناختیم. دومین باری که به زندان رفت با پیروزی انقلاب اسلامی آزاد شد. اخلاقش بین خانواده زبانزد بود شاید فکرش را نمی کردم به خواستگاری من بیاید، تا قبل از این هر خواستگاری که برایم می آمد خانواده ام ناخوداگاه خواستگارها را با او مقایسه می کردند. وقتی مادرم موضوع را مطرح کرد با سکوت رضایتم را نشان دادم.

من در قم زندگی می کردم و پدرم روحانی بود، به قول معروف بچه طلبه بودم، بعدها که با شهید ازدواج کردم به او گفتم اگر به نامحرم نگاه می کردی هیچ وقت با تو ازدواج نمی کردم؛ در واقع ایمانش برایم مهم بود.

دفاع پرس: درباره ملاک هایش برای ازدواج با شما صحبت کرده بود؟

اعلمی: از قبل خواستگاری من را زیر نظر داشت و کتاب هایی که می خواندم را مطالعه می کرد تا با افکارم آشنا شود. یک بار در مدرسه بودم که به خانه ما آمده و به مادرم گفته بود می خواهم کتاب هایی که در خانه دارید مطالعه کنم. مادرم کتابخانه پدرم را نشانش می دهد اما شهید قدمی می گوید نه، کتاب های جوان پسند می خواهم. در واقع می خواست ببیند من چه کتاب هایی می خوانم. مادرم در اتاقم را باز می کند و می گوید هرکدام از این کتاب ها را می خواهی، بخوان.

من «علی سیاه» هستم! 

 نوکر نیستم، آمده ام به وطن خدمت کنم

دفاع پرس: شما چقدر ایشان را می شناختید؟ از فعالیت هایش انقلابی‌اش خبر داشتید؟

اعلمی: قبل از خواستگاری اصلا او را نمی دیدم جز چندباری که یا مشغول خواندن کتاب یا گوش کردن نوار بود. اما چون پدرم روحانی بود مدام با شهید ارتباط داشت، کتاب می داد و کتاب می گرفت و ماهم خبر داشتیم. بعد از آزادی درس خواندن را شروع کرد، ولی حواسش بود تا اشتباهی نکند و بهانه دست عوامل رژیم ندهد. در دانشگاه اگر فرصتی پیش می آمد مثلا در سفرهای دانشجویی وقتی به کوه می رفتند برای دانشجوها صحبت می کرد. همین کار باعث اخراجش از دانشگاه شد. بعد اخراج از دانشگاه با وجودی که دانشجو بود ولی با مدرک دیپلم به سربازی رفت.

در تبریز خدمت می کرد که یک بار خواسته بودند برای کار به خانه سرهنگی برود و ایشان هم گفته بود: «من نوکر نیستم، آمده ام به وطنم خدمت کنم». بعد که مسئولان پرونده اش را نگاه کردند و متوجه شدند زندانی سیاسی بوده او را به بروجرد تبعید کردند که فرار کرده و بعد از مدتی در حین پخش اعلامیه در سال 56 بازداشت شد.

مدتی از او خبری نداشتیم. بعد از انقلاب سربازی اش را ادامه داد و با شروع قائله ضد انقلاب به کردستان رفت. خرداد سال 59 به خواستگاری من آمد و باهم ازدواج کردیم.

دفاع پرس: مراسم عروسی به چه صورت برگزار شد؟

اعلمی: بسیار ساده؛ مراسم عروسی ما بعد از شهادت برادرم برگزار شد. بار آخری که شهید قدمی برادرم را دید بعد از آزادی بود که بنا داشت موضوع خواستگاری را مطرح کند ولی خجالت کشیده بود، برادرم به کردستان رفت و شهید شد. قرار شد برای عروسی خریدی نکنم و جشنی ساده بگیریم. شهید قدمی هم که دید من چیزی نمی خرم اصرار کرد که جهیزیه نیاورم. ولی خب وسایل اولیه را به طور کامل آوردم ولی سعی کردیم زندگی را ساده شروع کنیم. مدتی بعد از ازدواج جنگ شروع شد و ایشان هم به جنگ رفت در جبهه بسیاری از وسایلی که داشتیم یا درامدی که کسب می کرد را به جبهه اهدا کردیم.

پای مجروحم نشانه است

دفاع پرس: مثلا چه چیزی؟

اعلامی: من مقداری طلا داشتم که برای کمک به جبهه ها دادیم. مادرم اوایل زندگی مدتی در همدان بودند. سفری به همدان داشتم که به دیدن یکی از علما رفتیم و ایشان به من 10 هزار تومن هدیه دادند که آن زمان مبلغ زیادی بود، با 2 هزار تومن تلویزیون و رادیو گرفتیم و مابقی پول را به جبهه ها هدیه کردیم.

دفاع پرس: شهید قدمی از چه زمانی مشغل تدریس در مدرسه شد؟

اعلمی: مهرماه سال 59 درست چند ماه بعد از ازدواجمان با آغاز ماه مهر همه کارهایش را کرد تا مشغول تدریس شود که جنگ شروع شد. از همان روز اول مهر به جای مدرسه برنامه ریخت و با هم دانشگاهی هایش به جنگ رفت. عاشورای سال 59 به شدت زخمی و یکی از دوستانش هم شهید شد. پاهایش آسیب جدی دیده بود تا آن جا که احتمال قطع شدنش می رفت. بعد از این که معالجه شد همیشه می گفت این پای مجروح برای من یک نشانه است.

چند ماهی در بیمارستان اختر بود، عمل های سختی روی پاهایش انجام شد. در زمانی که بیمارستان بود فکر می کردیم حوصله اش سر می رود و ماندن در بیمارستان او را خسته می کند. ولی خودش می گفت دعا کنید بتوانم از این فرصت استفاده کنم. بسیاری از مطالعات و نوشته های شهید مربوط به زمانی است که در بیمارستان بستری بود.

جنگ، تدریس، تحصیل

دفاع پرس: پس در واقع شهید قدمی در حین تدریس به جنگ رفت.

اعلمی: بله همینطور است. ابتدای انقلاب اعلام شد برای دبیری دینی معلم می خواهند که شهید قدمی آزمون داد و قبول شد. مدتی دبیر بود و بعد مدیر مدرسه و بعد هم مسئول آموزش پرورش منطقه 18 دادند. اواخر جبهه حدود سال 67 همزمان که ارشد قبول شد در دانشگاه هم تدریس می کرد. در عین حال به جبهه هم می رفت، چند ماه در جبهه بود و برمی گشت و به کارهایش در تهران می رسید و زمان عملیات ها خودش را به جبهه می رساند.

دفاع پرس: خودتان ادامه تحصیل دادید؟

اعلمی: بعد ازاینکه دیپلم گرفتم در دانشگاه ها انقلاب فرهنگی شد، دخترم زینب هم سال 61 به دنیا آمد و سال 65 پسرم حسین متولد شد. با شهید توافق کرده بودیم که تا وقتی بچه ها بزرگ شوند ایشان درس بخواند و من مراقب بچه ها باشم و بعد از بزرگ شدن بچه ها من درسم را ادامه بدهم.

دفاع پرس: موافق بود درس بخوانید ؟

اعلمی: خیلی؛ می گفت حیف است که درس نخوانی ولی آن زمان بچه ها این فرصت را به من نمی دادند. مخصوصا که ایشان صبح می رفت و شب می آمد. صبح که می رفت زینب خواب بود و شب که برمی گشت هم خواب بود. شهید ابتکاری به خرج داده بود ضبط صوتی داشتیم که وی کتاب داستان می خواند و صدایش را ضبط می کرد، زینب که از خواب بیدار می شد ضبط را روشن می کرد تا صدای پدرش را بشنود و تا شب نوار را حفظ می کرد. رابطه خیلی خوبی با بچه ها داشت. تعداد نوه ها زیاد بود و ارتباط خوبی با همه داشت.

من «علی سیاه» هستم! 

دفاع پرس: ارتباطش با بچه ها چطور بود؟

بسیار عالی، رابطه خوبی با بچه های خودش و با بچه های فامیل داشت. همزمان با آزادی خرمشهر زینب به دنیا آمد. زینب 14 روزه بود که شهید به دیدنم آمد، در این فاصله چهار تن از بستگانمان هم به شهادت رسیدند. زینب 21 روز بود که ماموریت دادند باید به لبنان برود، به لبنان رفت و چند ماهی در آنجا بود ولی از طرف امام(ره) فرمان رسید پاسدارها برگردند.

زمانی که در لبنان حضور داشت به یک آقای عرب سپرده بود هر چند مدت به ما سر بزند. این آقا وقتی برای اولین بار زینب را دید تعجب کرد و گفت: «قدمی زینب، زینب که می کند این است؟!» برایمان تعریف کرد که شهید را در منطقه ابوزینب صدا می زنند. ابو زینب یک شیر پلاستیکی اسباب بازی خریده، هر وقت دلتنگ زینب می شود این شیر را فشار می دهد که سوت بزند و اینطوری یادی از دخترش کند.

دفاع پرس: طبعا حضور ایشان در جبهه با سختی هایی برای شما همراه بود. هیچ وقت این اتفاق افتاده بود که از نبود ایشان در منزل ابراز ناراحتی کنید؟

همه‌ی مدتی که ایشان نبود سختی می کشیدم ولی راضی بودم از اینکه در حال انجام وظیفه اش است. بعد از به دنیا آمدن زینب، چند ماهی که  در لبنان بود. ولی بعد برگشت از لبنان نبودش را جبران کرد. همیشه همینطور بود اگر مدتی در منزل حضور نداشت سعی می کرد این زمان را جبران کند.

من «علی سیاه» هستم! 

دفاع پرس: به گفته خودتان بسیاری از جوانان فامیل در دوران دفاع مقدس به شهادت رسیدند، دو برادر شماهم شهید هستند. روحیه شهادت و ایثار در خانواده شما پررنگ بود.

اعلمی: به غیر برادرانم از پسر عمه ها و پسرعموها شهید شده اند. ایمان و پیروی از رهبری برای خانواده ما مهم بود. رهبر هرچه می گفت و الان نیز بگوید ما تسلیم هستیم، نه مادر و نه پدر مخالفتی برای جبهه رفتن بچه ها نمی کردند. بعد از هر عملیات منتظر خبر شهدا و مجروحین خانواده بودیم که خبر می رسید پسر عمه شهید شد آن یکی فامیل قطع نخاع شده یک دیگر گم شده و مدام این اخبار را در هشت سال جنگ می شنیدیم. برادر کوچکم بعد 14 سال مفقودی پیکرش بازگشت و پسر عمو و پسر عمه ام نیز مفقود بودند که تعدادی از پیکرها آمد ولی باقی هنوز مفقود هستند.

در یک برهه زمانی آنقدر فرزند شهید دورمان بود هر زمان که می رفتیم سری به آن ها بزنیم نوبتی برای بچه ها هدیه تهیه می کرد و بعد شهادت آقای قدمی من تا حدودی به این وضع عادت داشتم. به هر حال دوری سخت بود و باید سازگار شد.

معلمی که از شاگردانش عقب افتاد

دفاع پرس: تا به حال این فرصت پیش آمده بود که برای شما از شهادت بگوید؟

اعلمی: زمان عقد چند لحظه فرصت داشتیم باهم صحبت کنیم، به من گفت معلوم نیست چقدر زنده باشم و ممکن است شهید شوم، نمی دانم یک روز باهم زندگی می کنیم یا یک عمر. به پدرم هم گفته بود حین جاری شدن خطبه عقد برای شهادتم دعا کنید.

دفاع پرس: اتفاق افتاده بود که از شهادت دوستان و یا افراد فامیل غبطه بخورد؟ به خصوص که دو برادر شماهم شهید شده اند؟

اعلمی: در طول 8 سال زندگی مرتب به برادرانم اشاره می کرد و می گفت من معلم این بچه ها بودم چطور امکان دارد که این ها به هدفشان برسند و من نرسم. بعد قبول قطعنامه ایشان در تهران بود. خیلی حالش بد بود، به شدت گریه می کرد، آرامش می کردم که اینطور پیش بچه ها گریه نکن، می گفت در شهادت بسته شده و من بعد این همه سال نتوانستم به آرزویم برسم.

من «علی سیاه» هستم! 

دفاع پرس: کمی از ویژگی های شهید برایمان بگویید.

اعلمی: همه دوست و آشنا قبولش داشتند، بدن قوی و ورزیده ای داشت. دوستانش تعریف می کردند در دوره آموزشی به ما می گفت از طبقه سوم ساختمان بپرید و خودش اول از همه این کار را می کرد، همه تعجب می کردند که چطور این کار را انجام می دهد. گاهی اوقات می دیدم غذایی که داده بودم تا به محل کار ببرد را دست نخورده به خانه برمی گرداند، وقتی می پرسیدم چرا غذا را نخوردی می گفت نمی توانم وقتی مردم کار دارند در را روی آن ها ببندم و غذا بخورم.

من «علی سیا» هستم

دفاع پرس: با توجه به ویژگی های شهید یک دبیر و معلم امروز باید چه ویژگی هایی داشته باشد؟

دفاع پرس: همیشه می گفت به جای صحبت کردن عمل کنید، عمل کردن به هرچیز باعث می شود بقیه هم الگو بگیرند. هیچ وقت نماز اول وقتش ترک نمی شد، همیشه صداقتش را عملی نشان می داد. به شدت رعایت احترام دانش آموزان را داشت و همین باعث می شد که دانش آموزانش خیلی دوستش داشته باشند. بسیاری از دانش آموزانش در جبهه ها شرکت کردند

یکبار تعریف می کرد به مدرسه ای رفته بود که بچه های خیلی بازیگوشی داشت. وقتی وارد مدرسه شد خودش را «علی سیا» معرفی کرد و به بچه ها گفت حواستان باشد کسی از زیر دستم نمی تواند در برود. هم با جدیت برخورد می کرد و هم هوای دانش آموزانش را داشت و به آن ها احترام می گذاشت. بعدها که برخی از دانش آموزانش را دیدم به من گفتند هنوز آن جمله شهید که روز اول به ما گفت و خودش را آنطور معرفی کرد به یاد دارم.

دفاع پرس: خاطره ی ویژه ای در طول هشت سال زندگی دارید که بخواهید تعریف کنید؟

اعلمی: خاطره ای دارم که هم تلخ و هم شیرین است. اوایل انقلاب انتخاباتی برگزار شد که در آن روزها مسافرت کوتاهی به اشتهارد کرج داشتم و قرار بود شهید خودش را به من رساند. پنجشنبه جمعه رسیده بود ولی هنوز خبری از شهید نداشتم، بسیار نگران شده بودم باورم نمی شد که ایشان نیایند و من نتوانم رای بدهم. خیلی نگران بودم. وقتی برگشتم تهران، او تازه از سر صندوق برگشت ،وقتی چشمان پر از اشکم را دید خیلی ناراحت شد و قول داد هیچ وقت در هیچ شرایطی من را بیخبر نگذارد. جبهه هم که رفت هر طور بود از خودش به من خبر می داد، عملیات مرصاد آخرین جایی بود که من را بی خبر گذاشت. همین باعث شد مطمئن شوم که برایش افتاده است.

دفاع پرس: از شهادتش بگویید

اعلمی: چند روز قبل عید قربان بود. خوابی دیده بود. ما را به امامزاده صالح برد. به در حرم که رسیدیم گفت من یک حاجت دارم برایش دعا کن و من واقعا دعا کردم. وقتی شنید دعا کردم انگار دنیا را به او داده بودند. چند ساعت بعد از اینکه به خانه برگشتیم خبر دادند منافقین حمله کرده اند و برای عملیات مرصاد به منطقه رفت. در عملیات آر پی جی زن بود، تیر به فک و زانوهایش خورده بود، لحظه ای که آمبولانس آمد تا او را با خودش ببرد. که همان لحظه خمپاره می خورد و آمبولانس آتش می گیرد.

انتهای پیام/ 141

نظر شما
پربیننده ها