پاهای بهشتی منیره

شهیده منیره ولی‌زاده در سه سالگی در اثر بمباران دشمن به سختی مجروح شد و از آن زمان تا پایان عمر روی ویلچر نشست. وی به علت شدت جراحات در سنّ 17 سالگی به شهادت رسید.
کد خبر: ۲۳۹۴۷۹
تاریخ انتشار: ۲۵ ارديبهشت ۱۳۹۶ - ۱۲:۳۷ - 15May 2017
پاهای بهشتی منیرهبه گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، تاتی تاتی را برایش می‌خواند. اما منیره می‌خواست بدود. برای همین وقتی خیلی زود راه افتاد کسی تعجب نکرد. دو سالش که بود عین فرفره می‌دوید. انگار می‌خواست بپرد. یک لحظه روی زمین بند نمی‌شد. منیره می‌دوید، مادر دنبالش. همیشه نگران پاهای منیره بود. می‌ترسید در غیاب پدر بلایی سر بچه‌هایش بیاید بخصوص منیره که خیلی شیرین زبان بود.
 
پدر جبهه بود و ما هم که از مهران آواره‌ی کوه و کمر شده بودیم و حالا در «اردوگاه شهید بهشتی» ایلام روزگار را به سختی می‌گذراندیم.

بهمن ماه بود. چند بار هواپیماهای عراقی ایلام را بمباران کرده بودند. مردم به بمباران و صدای آژیر خطر عادت کرده بودند. همه می‌گفتند: «حالا که سالگرد جشن پیروزی انقلاب است و همه جا جشن و شلوغی است امکان بمباران بیشتر است

ساعت ده صبح بود. مادر صبحانه‌ی ما را داده بود و مشغول کارهای خانه شده بود. هواپیماهای عراقی که آمدند، صدای جیغ زنهای همسایه قبل از آژیر خطر بلند شد. یک انفجار، مادر دوید طرف ما. دو انفجار مادر افتاد. سه انفجار.

وقتی چشم باز کردم روی تخت بیمارستان بودم. مادرم روی تخت کنار من دراز کشیده بود. وقتی دید من چشم‌هایم را باز کرده‌ام با زحمت از روی تخت بلند شد. او هم ترکش خورده بود. آمد بالای سرم. نازم کرد، نوازشم کرد. پرسید: «درد داری؟» گفتم: «خیلی». نمی‌دانستم کجای بدنم زخمی شده. همه جای بدنم درد می‌کرد. صورتم را بوسید و گفت: «زود حالت خوب می‌شود».
 
پرسیدم: «مامان، بچه‌ها کجا هستند؟ منیره، مهدی؟»

مامان موهای روی پیشانی‌ام را کنار زد و گفت: «مهدی حالش خیلی خوب است. صحیح و سالم. اما منیره مثل تو زخمی شده». گفتم: «بابا کجاست»؟
 
گفت: «جبهه است، خبرش کرده‌اند بیاید». وقتی پدر را دیدم از شوق دیدار، درد را فراموش کردم. گریه کردم.

بغلم کرد و گفت: «دختر خوب که گریه نمی‌کند. تو بزرگ شدی. مدرسه می‌روی» و کلی دلداری‌ام داد. حال منیره زیاد خوب نبود. منیره سه سالش بود. باید هرچه زودتر به تهران منتقل می‌شد. پدر او را همراهی کرد. من و مادرم اول به کرمانشاه و بعد به بیمارستانی در تبریز منتقل شدیم. فکر و ذکر مادر، منیره بود. درخواست کرد ما هم به تهران منتقل شویم. وقتی به تهران رسیدیم مادرم به دنبال بیمارستانی بود که منیره را پذیرش کرده‌اند. هرچه بیشتر می‌گشت کمتر نتیجه می‌گرفت. بالاخره فهمیدم منیره در بیمارستان بوعلی بستری شده است. با تاکسی رفتیم. بیمارستان بوعلی، گفت: «کبری جان! تو اینجا بمان. اگر منیره اینجا بود برمی گردم».
 
دلم شور می‌زد و چشم به در بیمارستان دوخته بودم. ترکش‌های پایم اذیتم می‌کرد. نمی‌توانستم درست راه بروم. چاره‌ای جز انتظار نداشتم. داشتم بیرون را نگاه می‌کردم. دیدم یک بسیجی می‌دود و گاه می‌نشیند و بند پوتین‌هایش را می‌بندد و گاه بلند می‌شود و لیلی کنان به طرف من می‌آید. جلوتر که آمد شناختمش. در تاکسی را باز کردم. داد زدم: «بابا»... بغل باز کرد. بغل باز کردم. بغلم کرد. بغلش کردم. گریه کردم آنقدر که شانه‌هایش خیس از اشک‌های من شد.
 
پدر اجازه داد هرچقدر دلم می‌خواهد گریه کنم. بعد هم آرامم کرد. بغلم کرد تا پیش مادر و منیره برویم. سرم را روی سینه‌اش گذاشتم و در حالی که در بغل پدر جا خوش کرده بودم به طرف اتاق منیره رفتیم.

منیره‌ی کوچولو زخمی و بی رمق روی تخت بیمارستان بود. پرستارها او را آماده می‌کردند که به اتاق عمل ببرند. بعد از عمل فهمیدیم منیره قطع نخاع شده. مادر از پدر پرسید: «یعنی چی؟»
 
پدر سکوت کرد. مادر گفت: «مرد می‌پرسم یعنی چی»؟

بابا خیلی آرام گفت: «یعنی دیگر نمی‌تواند راه برود».

با تمام کودکی‌ام دلم شکست. منیره حالا حالاها باید راه می‌رفت. مادر سکوت کرد. به دیوار تکیه داد. روی زانوهایش خم شد. نشست. سرش را بین دست‌هایش گرفت و آرام آرام گریه کرد.

بعد از شش ماه وقتی به خانه برگشتیم، منیره روی یک صندلی چرخدار نشسته بود که بابا گفت: «اسم ماشین منیره، ویلچر است». منیره دیگر نمی‌توانست روی پاهای قشنگ و کوچکش راه برود.

***

سه بار دق الباب: یعنی بابا پشت در است. این رمز ما و بابا بود. هروقت بابا می‌آمد مرخصی، با نوک کلید سه بار به در می‌زد. وقتی صدای در را می‌شنیدم دمپایی‌هایم را درمی آوردم و به دو می‌رفتم در را باز می‌کردم. قامت مردانه‌ی پدر با همان لباس‌های خاکی در چهارچوب در قاب شد. انگشت اشاره‌اش را گذاشت روی دماغش و گفت: «هیس». دمپایی‌هایم را که دستم بود نشانش دادم که خیلی احتیاط کرده‌ام. خندید. خندیدم. نشست جلو پایم و بغلم کرد. گفت: «خودت که می دانی چرا»؟ گفتم: «آره. به خاطر پاهای منیره». پرسید: «چرا؟»

گفتم: «می دانم دیگر منیره بچه است. دلش می‌خواهد مثل وقتی که پا داشت دست‌هایش را باز کند، بدود جلو و شما را بغل کند. اما حالا»

آهی کشید. بغلم کرد و گفت: «آفرین دختر فهمیده‌ی خودم». هزار بار این سفارش را از مادر و پدر شنیده بودم. منیره که صدای در را شنیده بود با ویلچرش آمده بود دم در هال. بابا را که دید داد زد: «بابا»
 
ذوق زده دستهایش را از هم باز کرد. بابا خندید. خودش را روی زمین انداخت و با سینه خیز رفت تا پای ویلچر منیره. پاهای منیره را بوسید و گفت: «این پاهای بهشتی بوسیدن دارد». بعد هم منیره را بغل کرد. بوسیدش و گفت: «دالگگم دِت نازارممنیر خاتون». منیره هم شیرین زبانی می‌کرد و بابا دیوانه‌ی شیرین زبانی‌های منیره بود.

آن چند روز هم که مرخصی بود دائم می‌گفت: «مامان کوچک بابا، تو افتخار منی. دختر بهشتی بابا» و منیره ذوق می‌کرد و با حرفهایش دلبری. پدر هم هر وقت از در وارد می‌شد تا پای ویلچر منیره سینه خیز می‌رفت. گاهی دور ویلچرش طواف می‌کرد و گاه می‌ایستاد، پاهایش را محکم به هم می‌کوبید و به منیره ادای احترام و سلام نظامی می‌کرد.

عادت کرده بودیم دیر به دیر بابا را ببینیم. به همان دیدارهای دیر به دیر هم راضی بودیم. مادر سعی می‌کرد قوت قلبمان باشد. جنگ زده بودیم و زیر چادر زندگی می‌کردیم. سوز و سرما از هر سوراخ و سمبه ای وارد می‌شد اما حرف‌ها و قصه‌های مادر از روزهای آفتابی و قشنگی که در آینده در کنار پدر خواهیم داشت، وجودمان را گرم گرم می‌کرد. منیره خیلی بی تاب بود. پدر داروی روح منیره بود. حرفهای پدر، آبی بود بر آتش درون منیره. منیره تا بابا را داشت غم نداشت. اما بابا زود آسمانی شد.

***

حال منیره خیلی خوب نبود. مادر همه‌اش دعا می‌کرد و شفای منیره را از خدا می‌خواست. تیرماه بود. هوا هم گرمِ گرم. مادر یک جور غریبی می‌رفت توی فکر. ساعت‌ها توی حیاطم ی نشست و چیزی نمی‌گفت. یک شب رفتم کنارش.

پرسیدم: «مامان چیزی شده»؟ گفت: «نمی‌توانم قبول کنم باید امانت پدرت را پس بدهم».
 
پرسیدم: «مامان اتفاقی افتاده»؟ گفت: «هنوز نه»

. گفتم: «بگو چی شده». گفت: «منیره خواب پدرت را دیده».

گفتم: «خیر است انشاءا....» گفت: «از وقتی خوابش را تعریف کرده، دلشوره ام بیشتر شده. من از امتحان می‌ترسم. می‌ترسم نتوانم صبوری کنم». گفتم: «بگو چی خواب دید؟» گفت: «خواب دیده که بابا با دو نفر دیگر آمده‌اند پایین پای منیره. یکی از آنها گفته منیره پاشو. منیره جواب داده نمی‌توانم راه بروم. آن مرد گفته من می گویم بلند شو راه برو.

منیره هم به پدرش نگاه می‌کند و می‌گوید: بابا من نمی‌توانم. پدرت می‌گوید: بلند شو تو می‌توانی. منیره تعریف کرد توی خواب وقتی بلند شدم و راه افتادم انگار روی اسفنج راه می‌روم. زیر پایم نرمِ نرم بود. یک خانه‌ی قشنگ نشانم دادند. گفتم: «چقدر قشنگه؟ مال کیه؟» بابا گفت: «مال تو». گفتم: «بگذارید بروم داخلش». بابا گفت: «نه یک هفته‌ی دیگر مال تو می‌شود

نمی‌دانستم برای دلداری مادر چه بگویم. او که خودش همیشه همه را دلداری می‌داد. سنگ صبور همه بود. همه از او روحیه می‌گرفتیم. دل کوچک مادر دیگر طاقت این همه غم نداشت. غم شهادت پدر، سختی سال‌های پرستاری از بچه‌های جانبازش، سرپرستی بچه‌های شهید و ... اما مادر همیشه ایستاده بود چون سرو. هفت هشت روز بعد منیره به خانه‌ی جدیدش رفت. مادر که همدم و پرستار تمام لحظه‌های خوش و ناخوش منیره بود، با دستان خودش منیره‌ را با گلاب معطر کرد. لباس سفید به تنش پوشاند و عروس نازش را به خاک سپرد. منیره را کنار پدر دفن کرد و گفت: «عبدالحسین تا حالا من از عروس نازم مراقبت کردم. حالا نوبتی هم که باشد نوبت شماست.» 
 
منیره ولی‌زاده در مردادماه 1360 در شهر ایلام دیده به جهان گشود. منیره و خانواده‌اش اصالتاً اهل مهران بودند و آن روزها به دلیل شدت بمباران‌های دشمن بعثی به کوه‌های اطراف ایلام پناه آوردند. پدرش عبدالحسین پاسدار بود و دائماً‌ در جبهه‌های جنگ مشغول رزم با دشمن بود. منیره سه سال بیشتر نداشت که در اثر بمباران دشمن به سختی مجروح شد و از آن زمان تا پایان عمر روی ویلچر نشست. سرانجام در تاریخ 1377.4.10 به علت شدت جراحات در سنّ 17 سالگی به شهادت رسید و در گلزار شهدای صالح‌آباد آرام گرفت.
 
منبع: شاهد جوان، شماره 140
 
نظر شما
پربیننده ها