به گزارش گروه سایر رسانههای
دفاع پرس، قرارمان با پدر و مادر شهید «حمیدرضا اسدللهی» سر مزار اوست؛ جایی که وعدهگاه این خانواده شدهاست از اولین روزهای زمستان سال 94. از روزی که پسر دوم خانه موقع نماز ظهر، درست همان لحظهای که مشغول راز و نیاز با خدا بود، شربت شهادت نوشید. ما همینجا سر مزار «حمیدرضا»، با «شعبانعلی اسداللهی» و «منیرهالسادات مصطفایی»، پدر و مادر این شهید مدافع حرم به گفتوگو مینشینیم. پدر ومادری که دلشان تنگ پسرشان است، در طول مصاحبه بارها و بارها اشک به چشمشان مینشیند با اینحال افتخارشان عاقبت بخیری فرزندشان است؛ عاقبتی که مایه سربلندی خانواده است.
پسرم عاقبت بخیر شد« من هنوز هم چهار تا بچه دارم.سه تا پسر، یک دختر». این را «منیرهالسادات مصطفایی» میگوید، همین اول گفت وگو. همین اول که گلهای میخک را یکی یکی دور سنگ مزار سفیدرنگ حمیدرضا میچیند. همینجاست که سرش را بالا میگیرد و میگوید: «حمیدرضا پسر دومم است. از خوش اخلاقیاش هرچه بگویم کم گفتهام. مرتب دست من را میبوسید، دست پدرش را میبوسید. اگر یک موقعی پدرش از او گلایه میکرد ، محال بود که جواب تندی بدهد، همیشه با تواضع با ما برخورد می کرد».
بعد با دست راستش روی حروف اسم پسرش روی سنگ مزار دست میکشد و میگوید:« یک ویژگی دیگر «حمیدرضا» نماز سروقتش بود... نماز اول وقت. هرکجا بود هرکاری می کرد، نماز اول وقت را فراموش نمیکرد».
این را که میگوید انگار یاد خاطرهای افتاده باشد چند لحظه ساکت میشود و بعد دوباره ادامه میدهد: «حتی وقتی به شهادت رسید هم در عملیاتی که حضورداشت، برای نمازرفته بود. سر نماز بود که ترکش خورد».
میپرسم هیچوقت فکرش را میکردید که شهید بشود؟میگوید:« فکرش را نمیکردم شهید بشود، اما مرتب میگفت مادر دعا کن من سرباز امام زمان(عج) بشوم. حتی یادم است یک سال قبل از شهادتش ، یکی از دوستان نزدیکش به اسم «هادی ذوالفقاری» به شهادت رسید. از آن به بعد مرتب به من میگفت: مادر دعا کن من عاقبت بخیر بشوم. میگفتم چرا نشوی؟! حتما عاقبت به خیرمیشوی حمید آقا . میگفت: مادر دعا کن شهید بشوم و عاقبت بخیر بشوم».
عاشق شهادت بودحالا 520 روز از عاقبت بخیری «حمیدرضا اسدللهی» میگذرد و «منیرهالسادات مصطفایی» در تمام این روزها بارها و بارها خاطرات بودن «حمیدرضا» را در ذهنش دوره کرده و میگوید: « یادم است یک بار یک «بنر» بزرگ از همان دوستش که شهید شده بود در محلهمان دیدم . غروب همان روز تا «حمیدرضا» را دیدم گفتم حمیدآقا من وقتی بنر دوستت را در محله دیدم پاهایم سست شد، جان راه رفتن نداشتم؛ خدا به خانوادهاش صبر بدهد. گفت مادر اگر من شهید بشوم میخواهی چکار کنی؟ اگر بنر من را ببینی چکار میکنی»!
میپرسم: اصلا از سوریه رفتنش خبر داشتید؟می گوید: «حمیدرضا جزو نیروهای جهادی بود و ماموریت زیاد میرفت، لبنان، عراق، پاکستان و ... اما اینبار یک روز قبل از اینکه بخواهد اعزام شود، آمد و گفت مادر میخواهم بروم سوریه از حریم انقلاب اسلامیمان و از حرم حضرت زینب(س) دفاع کنم. گفت فرماندهمان گفته باید از پدرومادر رضایت بگیری. من اول گله کردم که حمیدرضا تو دوتا بچه کوچک داری، چطوری دلت میآید اینها را بگذاری بروی؟ گفت وظیفه من است که از اسلام دفاع کنم. من هم چون میدانستم تصمیماش را گرفته مخالفت نکردم. گفتم من از حضرت زینب(س) خجالت میکشم جلوی تورا بگیرم».
من اینجا در گلزار شهدای بهشت زهرا(س)، روبهروی مادری نشستهام که با همه دلنگرانیها یک کاسه آب پشت سر پسرش ریخته، او را از زیر قرآن رد کرده و ته دلش آرزو کرده که پسرش صحیح و سالم برود و بگردد. مادری که میگوید: « ولی خانم خبرنگار، پسرم از بس مشتاق بود از بس عاشق شهادت بود، عاشق اینکه سرباز امام زمان(عج) بشود، حتی ماندش در حلب یک ماه هم طول نکشید و روز بیست و چهارم اعزامش در یک عملیات شهید شد».
لحظه شهادت پسر را مادر ندیده است؛ روایتش را اما بارها و بارها شنیده و در ذهنش تصویر این لحظه را لابد بارها و بارها مرور کرده که میگوید:«حمیدرضا چون به زبان عربی تسلط زیادی داشت آنجا جزو نیروهایی بود که برای شناسایی منقطه میرفتند. انگار آن روز هم برای شناسایی رفتهبود که موقع نماز، وقتی مشغول خواندن نماز بود یک ترکش به شاهرگش اصابت میکند. دوستانش میگفتند همانجا زیر لب چندمرتبه الله اکبر و یا حسین(ع) و یازهرا(س) زمزمه کرده بود و به آرزویش رسیده بود. به من گفتند که پیکر «حمیدرضا» چهار روز روی زمین ماندهبود، آخر هم دوستانش طناب به پایش بسته بودند و سینهخیز 500 متر او را به عقب کشیده بودند تا دست داعشیها نیفتد».
روزهای سخت دلواپسی و بیخبریحرفهای «منیرهالسادات مصطفایی» به اینجا که میرسد اشک مینشیند توی چشمهایش. بغض راه گلویش را میبندد و آهسته میگوید: «ما اول خبر شهادت را در اینترنت دیدیم. بعد تکذیب شد، بعد دوباره گفتند زخمیشده . باز تکذیب شد؛ بعد شنیدیم اسیر شده که بازهم تکذیب شد. آن چهار روز تا شنیدن خبر قطعی شهادتش به ما به اندازه چندین سال گذشت. من الان حال مادرانی را که فرزندشان جاویدالاثر شده درک میکنم، خدا به آنها چه صبری داده است».
چهار روز، از (یکشنبه تا 5 شنبه)، برای این زن یعنی دلواپسی؛ یعنی نگرانی، یعنی دلشوره مداوم روزهایی که پیکر پسرش در میدان رزم زیر باران گلوله و آتش روی زمین مانده بود: «من خیلی به حمیدرضا وابسته بودم، خیلی زیاد. فکر میکردم اگر یک روزی خبر شهادتش را بشنوم، اگر یک روزی پیکرش را ببنیم، حتما میمیرم. اما روزی که صورتش را در معراج شهدا دیدم . خدا صبری به من داد که خودم هم باورم نمیشد. به چهره نورانی «حمیدرضا» نگاه میکردم به اینکه سه روز در منطقه عملیاتی ماندهبود اما انگار نه انگار...کاملا نورانی بود و میدرخشید».
این عشق با هیچپولی معامله نمیشوداو چهره نورانی «حمیدرضا» را داخل تابوت دیده؛ چهره عزیزش را، روی چشمهایش دست کشیده. روی صورتش، روی لبهایی که همیشه دستهای مادر را مهربانانه می بوسیدند؛ هنوزهم که هنوز است یادآوری این لحظه دلش را آتش میزند، هنوز هم که هنوزاست وقتی چشمش به «محمد و احمد» فرزندان او میافتد بغض سریع میآیدوراه گلویش را میبندد: « با همه این ها متاسفانه ما حرفهای زیادی بعد ازشهادت حمیدرضا شنیدیم. همسرم میگوید گوشات به این حرفها نباشد. مثلا به گوشمان میرسد که به خانواده این شهدای مدافع حرم، ماهی 40 میلیون تومان میدهند! درحالیکه اصلا حقیقت ندارد. من به اینها میگویم که شما حاضرید برای چند میلیون تومان حتی یک انگشت فرزندتان زخمی شود؟ که حالا ما جان فرزندمان را در ازای پول داده باشیم؟! میگویم ما بعدا فهمیدیم که پسر من وقتی میخواست به سوریه اعزام شود رفته بود 2 میلیون تومان پول قرض کرده بود و برای مردم سوریه دارو خریده و با خودش برده بود. واقعا یعنی او برای پول رفته بود سوریه؟! پسر من عاشق بچههایش بود، عاشق همسرش بود، عاشق خانوادهاش بود اما به خاطر اهل بیت از همه اینها گذاشت. یعنی در مرتبه بالاتری عاشق اهل بیت بود و این عشق با هیچ پولی معامله نمیشود».
«منیرهالسادات مصطفایی» حالا دوباره سر مزار پسرش نشستهاست، روبهروی تصویر او؛ روی چهره خندان پسرش دست میکشد و میگوید: «پسر بزرگش خیلی بهانه بابا را میگیرد. شبها همیشه خواب پدرش را میبیند و بعد بیدار میشود گریه میکند. الان در خانه ما مدتهاست کسی کلمه بابا را به زبان نیاورده به پسر کوچکم گفتهایم مبادا به پدرت، بابا بگویی و این بچه هم دلش بابا بخواهد. پسر کوچکش هم که آن موقع دوماهه بود، الان نزدیک دوسالش است با اینکه بابایش را به یاد ندارد اما یکبار از من آب خواست، من لیوان را پر کردم و دادم دستش. همه آب را یک نفس سر کشید، بعد دوباره آب خواست. دوباره لیوان را پرکردم . دیدم این آب را برد جلوی عکس پدرش گرفت؛ یعنی که پدر من آب میخواهد. این بچهای است که پدرش را یادش نمیآید اما حتی او هم میداند پدرش تشنه از این دنیا رفتهاست».
برای عاقبت بخیری پسرم دعا کردمدنباله حرفهای مادر حمیدرضا را حالا پدرش بهدست میگیرد؛ «شعبانعلی اسداللهی» که میگوید:« با توجه به روحیاتی که من از حمیدرضا سراغ داشتم، همیشه منتظر یک اتفاقی درآینده این پسر بودم، اما نمی دانستم چه اتفاقی».
حالا این اتفاق خاص 29 آذرماه 94 در زندگی «حمیدرضا» افتادهاست؛ اتفاقی که عنوان شهید برایش به ارمغان آورده، اتفاقی که برای پدر خانواده یادآور روزهایی است که حمیدرضا برای پرکشیدن همه چیز را آماده میکرد.
«شعبانعلی اسداللهی» در ادامه میگوید: « من چندین سال است که توفیق دارم خدمه حج باشم. سال 94 هم به همین ترتیب بود، یادم است این امکان فراهم شد که «حمیدرضا» هم خدمه حج بشود، اما قبول نکرد وگفت بابا من کارهای نیمه تمامی دارم که باید به آنها برسم. بعد چون چندسالی بود که در بحث تدارکات اربعین برای بچههای دانشجو ونیروهای جهادی فعال بود، انصراف داد ونیامد. اما روز عرفه با من تماس گرفت و گفت: من کربلا هستم، شما از عرفات من را دعا کنید، من هم از کربلا شما را دعا میکنم. یادم است که در طواف آخر حج تمتع، درطواف هفتم که میگویند طواف دعاست، گفتم خدایا خودت این بچه را در دنیاوآخرت عزتمند و عاقبت بخیر بگردان».
حالا رد اشک روی صورت «شعبانعلی اسداللهی» است، سکوت میکند چند لحظه و بعد ادامه میدهد: « حمیدرضا درماموریتهای جهادی زیادی درخارج از کشور شرکت میکرد، اما اواخرسال93 یک بار عکس را در تلگرام در کنار حرم حضرت رقیه(س) دیدم، بعد که برگشت ایران گفتم بابا سوریه رفته بودی؟ گفت چه اشکالی دارد، آنجا هم به نیروهای جهادی نیاز دارند. بعد گفت بابا بحث ما بحث مرزهای جغرافیایی نیست. بحث ما بحث اسلام است. شما از من راضی نباشید اگر من یک قدم از مرزهای اسلام فراتر بگذارم. من همیشه درچهارچوب این مرزحرکت میکنم».
«حمیدرضا» برای دفاع از مرزهای اسلام رفتمرزهای اسلام؛ این حرف برای این پدر و پسر از همان موقع شد حجت و دلیل. دلیل همه کارها،همه آمدنها و رفتنها: « حمیدرضا همینطوری از من رضایت گرفت برای اینکه درجهاد حق در سوریه شرکت کند. گفت اینجا هم مرز اسلام است، مرزی که باید از آن دفاع کنیم».
دفاعی که حالا حمیدرضا در راهش از جان گذشتهاست. پدر اما هنوز این رفتن را باورندارد:« وقتی پیکر «حمیدرضا» بعدازشهادتش به ایران برگشت به ما اطلاع دادند که به معراج شهدا برویم. من چون برادرم هم شهید شده و سالها مفقودالاثر بود تا اینکه بالاخره رجعت کرد، بارها و بارها معراج شهدا رفته بودم. اما آن روز حال غریبی داشتم. یکی ازدوستان هم زنگ زد و گفت بچههای «حمیدرضا» را بخودتان نبرید بگذارید همان چهره قبلیاش در یاد بچه ها بماند. من آنها را بیرون محوطه نگهداشتم و خودم رفتم داخل معراج. اما در تابوت که باز شد دیدم چهره پسرم می درخشد. راحت خوابیده بود، آرامِآرام. من چون به پسر بزرگ «حمیدرضا» قول داده بودم که بابایش حتما برمیگردد سریع رفتم بچه را بغل کردم و با خودم آوردم داخل. فقط گفتم: ببین بابا حمید خوابیده قول بده بیدارش نکنی. صدایش نزنی ...بگذار همینطور آرام بخوابد. این بچه وقتی به پدرش رسید گفت: بابا، اسرائیلیها را کشتی؟! بعد صورتش را نوازش کرد و بوسید».
دیداری که آرامبخش روح مان شدبعد ازشهادت «حمیدرضا»، یک دیدار غیرمنتظره آرامش خاطر را به این خانواده بازگردانده است؛ دیداری که میزبانی اش به عهده مقام معظم رهبری بوده است. «شعبانعلی اسداللهی» درباره این خاطره میگوید: « ایام فاطمیه بود، به پیشنهاد یکی از دوستان رفتیم بیت. من و پسر بزرگ «حمیدرضا» رفتم قسمت مردانه. اتفاقا آن شب منبر آقای پناهیان در وصف شهید «حمیدرضا اسداللهی» بود. آخرهای جلسه بود که دیدم یکی ازمحافظین جلو آمد و گفت با من بیایید. من چون بچه توی بلغم خوابیده بود گفتم: بچه خوابیده است. گفت اشکالی ندارد ... از جا که بلند شدم گفت شما امشب شام را با حضرت آقا میخورید. من خیلی خوشخال شدم. رفتیم قسمت پشت سالن، منتظر ایستادیم تا حضرت آقا از راه برسد. ایشان به قسمت پشتی سالن آمدند و بعد از دیده بوسی، به ایشان گفتند که این منبری که حاج آقا پناهیان رفت درباره شهید این خانواده بود. تبسم خاصی کردند و با آرامش به نوه من نگاه کردند. این دیدار خیلی غیرمنتظره بود اما انگار آبی بر آتش بی قراری ما ریختهباشند بعد از این دیدار خیلی آرامتر شدیم».
منبع: جام جم