خاطرات رمضان(4)

نوجوانی که خواهان دعای والدین برای شهادت بود

مادر شهیدان محمد و حسین قائمی‌پور گفت: محمد در آخرین نامه‌ای که از قم برای ما فرستاد، نوشته بود دعا کنید خداوند شهادت را نصیب من کند و همین‌طور هم شد و او در دی ماه 1365 به شهادت رسید.
کد خبر: ۲۴۲۳۳۲
تاریخ انتشار: ۱۶ خرداد ۱۳۹۶ - ۱۳:۳۰ - 06June 2017
خدا محمد را در ماه مبارک رمضان به ما هدیه دادبه گزارش دفاع پرس از کرمان،‌ «محمد قائمی‌پور» در رمضان سال 1348 در راور به دنیا آمد. وی مدرسه را تا راهنمایی ادامه داد و سپس وارد حوزه علمیه قم شد و تا دو سال در حوزه درس خواند. محمد در سن  16 سالگی به جبهه رفت و سرانجام در دی ماه 1365 به فیض عظیم شهادت نائل آمد.

 خاطرات مادر شهید قائمی‌پور از فرزند شهیدش:

شب جمعه ماه رمضان بود. گفتم: اسمش را یا محمد می‌گذارم و یا محمدعلی. بعداً فهمیدیم در اداره ثبت احوال نام او را ایرج ثبت کرده‌اند، اما برای ما همان محمد بود.

محمد هفت سال بیشتر نداشت که در صف اول تظاهرات شرکت می‌کرد. یک روز همراه محمد که هنوز بچه بود به مسجد رفتم، روحانی مسجد گفت: هر کس نماز خواندن را یاد فرزندانش بدهد در حالی که هنوز بر او واجب نشده، جای نماز قضای پدر و مادرش محسوب می‌شود.

در راه که به خانه می‌آمدیم، محمد چادرم را کشید و گفت: مادر! می‌شود به من نماز خواندن یاد بدهید؟ گفتم چرا که نه؟ ولی چه شد یک دفعه به این فکر افتادی؟ گفت: خُب! شما اکثر اوقات مریض هستید و نمازهایتان قضا می‌شود، اگر به من نماز یاد بدهید تا بخوانم، جای نماز قضای شما حساب می‌شود. اشک شادی در چشمانم جمع شده بود. خم شدم و پیشانی کوچکش را بوسیدم و گفتم: مادر به قربانت! چشم عزیزم یادت می‌دهم.

محمد 12 ساله شده بود، یکی از روزها در مراسم نماز جمعه، آقای احمدی از مردم سئوال کرد از میان شما کسی هست که بخواهد به عنوان داوطلب به جبهه اعزام شود. محمد بلند شد و دستش را بالا گرفت و گفت: من می‌خواهم بروم.

آقای احمدی از او پرسید: چند سال داری؟ و او از ترس اینکه او را به جبهه نفرستند گفت: 13 سال.

وقتی به خانه برگشت تصمیش را با ما در میان گذاشت. پدرش گفت: آخر! تو آنجا چکار می‌توانی بکنی؟ با لحنی محکم و مصصم گفت: یعنی من نمی‌توانم کار آن نوجوان 13 ساله را بکنم که زیر تانک دشمن رفت. محمد، کلاس سوم راهنمایی را تمام کرد و تصمیم گرفت تا همراه برادرش حسین در قم درس طلبگی بخواند.

وقتی می‌رفت، گفت: زود شناسنامه را عوض کنید، دوست ندارم نامم ایرج باشد. وقتی به راور برگشت گفت: الان دو سال است که دارم زحمت می‌کشم اسمم را عوض کنم، این بار می‌روم و اسمم را محمد می‌گذارم و وقتی برگشت، شناسنامه‌ای با اسم محمد در دستش بود.

محمد تا دو سال در قم درس حوزه را ادامه داد، مدام به حسین برادرش التماس می‌کرد و می‌گفت: برو فرمانده را راضی کن تا مرا هم به جبهه بفرستند. حسین و محمد رابطه‌ای عجیب دوستانه با هم داشتند و در تمام کارها با هم مشورت می‌کردند. یادم هست که یکبار که حسین مجروح شده بود، محمد با لحنی دلسوزانه گفت: کاش این تیری که به تو اصابت کرده به من می‌خورد.

محمد بالاخره به آرزویش رسید و در سن 16 سالگی راهی جبهه شد، سرزمینی که برای او شمیم وصل را به ارمغان آورد. در آخرین نامه‌ای که از قم برای ما فرستاد، نوشته بود دعا کنید خداوند شهادت را نصیب من کند و همین طور هم شد و او در دی ماه 1365 به شهادت رسید.

بعد از دو سال استخوان‌های محمد را برایم آوردند در حالی که سر به بدن نداشت و مانند مولایش امام حسین (ع) شهید شده بود.

انتهای پیام/
نظر شما
پربیننده ها