به گزارش دفاع پرس از کرمانشاه، کتاب «خاطرات امیران»، مجموعه خاطرات جمعی از امیران ارتش جمهوری اسلامی ایران در دفاع مقدس است که توسط اداره کل حفظ آثار و نشر ارشهای دفاع مقدس استان کرمانشاه جمع آوری و تدوین شده است.
خاطره زیر برگرفته از این مجموعه و از خاطرات «امیر علیجلیلیانپور» از پیشکسوتان و فرماندهان دوران دفاع مقدس استان کرمانشاه است.
...خردادماه سال 1359 بود كه موفق به اخذ مدرک دیپلم در رشتهی علومتجربی از دبیرستان «آیتاللهكاشانی» اسلامآبادغرب شدم. جزو دانشآموزان علاقهمند به تحصیل در دبیرستان بودم و یكی از آرزوهایم ادامهی تحصیل در دانشگاه بود؛ اما در آن سال به دلیل انقلاب فرهنگی كه در سراسر كشور رخ داد، كنكور برگزار نشد. آنقدر ناراحت شدم كه نمیتوانستم باور كنم به همین راحتی فرصت ادامهی تحصیل در دانشگاه از من گرفته شده، برای همین وقتی آرزوی دستیابی به تحصیلات عالیه را دور و دراز دیدم، تصمیمگرفتم به سربازی بروم.
بعدازظهر 31 شهریور سال 1359 بود كه با دوستم «ابراهیم جعفرینیا» جلوی مغازه یكی از دوستانمان مشغول صحبت بودیم كه ناگهان صدای غرش وحشتناک چند هواپیما سكوت شهر را درهم شكست. همه به آسمان نگاه میكردند؛ هواپیماها ابتدا در ارتفاع پایین حركت كردند و دیوار صوتی را شكستند كه در اثر آن تمام شیشه مغازهها و ساختمانها فرو ریخت. به سرعت داخل مغازه رفتیم. ناگهان صدای چند انفجار وحشتناک را شنیدیم. قلبم به شدت میزد به طوری كه به خوبی صدای تپشاش را میشنیدم، بقیه هم حالی بهتر از من نداشتند و به شدت ترسیده بودند. اولین باری بود كه چنین صداهای هولناكی در شهر ما شنیده میشد. صدای انفجار كه خوابید به سرعت از مغازه بیرون زدیم تا ببینیم چه اتفاقی افتاده و هواپیماها كجا را زدهاند؟! پشت مغازه، یک ساختمان مسكونی بود كه با خاک یكسان شده بود. چند نفری روی خرابهها نشسته بودند و داد و بیداد میكردند؛ صدای شیون زنها و گریهی بچهها از هر سو میآمد. شدت بمباران به حدی بود كه غیر از آن ساختمان، ساختمانهای مجاور هم آسیب دیده بودند. همین طور كه از خیابان میگذشتیم، ساختمانهای دیگری را دیدیم كه آنها هم ویران شده یا در حال سوختن بودند، تیرهای برق شكسته شده و در اثر آن كابلهای برق قطع شده بود. روی آسفالت خیابان پُرشده بود از خرده شیشهی ساختمانهای اطراف؛ حتی شیشهی اتومبیلهایی كه كنار خیابان پارک شده بودند، هم شكسته شده بود. چند ماشین آن طرف خیابان در حال سوختن بودند و حلقههای آتش و دودشان به آسمان زبانه میكشید. ناگهان صدای آژیر چند آمبولانس، تمام نگاهها را به سمت دیگر خیابان كشاند. یكی از آمبولانسها كنار خانهای مخروبه توقف كرد. چند نفر با برانكارد به سرعت از ماشین پیاده شدند و مجروحانی كه غرق در خون بودند را سوار كرده و با خودشان به بیمارستان بردند. با دیدن آن صحنه برای یک لحظه دست و پایم سُست شد و نگران خانوادهام شدم. با خودم گفتم: «نكند اتفاقی برایشان افتاده باشد!» در همین افكار بودم كه ابراهیم صدایم زد و گفت: « علی، بیا سوار شو!»
گفتم: «ابراهیم! خیلی نگران خانوادهام هستم، بیا اول به محله خودمان برویم.» ابراهیم موتورش را روشن كرد و به سرعت به سمت محلهمان حركت كردیم. از دور كه خانهها را دیدیم، تقریباً خیالمان راحت شد كه آنجا بمباران نشده. بعد از اینكه از سلامت خانوادهام مطمئن شدم، سری هم به خانهی داییام زدم؛ خدا را شكر آنها هم مشكل خاصی نداشتند.
دوباره همراه ابراهیم به محلههایی كه بمباران شده بودند، رفتیم تا به مردمی كه زیر آوار مانده بودند، كمک كنیم. خیلیها پریشان و هراسان در زیر آوارها در جستوجوی عزیزانشان بودند. من و ابراهیم به دو نفری كه زخمی شده بودند، كمک كردیم و با برانكارد آنها را به آمبولانس رساندیم.
هواپیماها، تأسیسات حیاتی شهر از جمله آب و برق را ویران كرده و كمبود آب و مواد غذایی مردم را تهدید میكرد؛ برای همین خیلیها داشتند شهر را ترک میكردند تا به جای امنی پناه ببرند. كسانی هم كه جایی برای رفتن نداشتند یا داغدار شده بودند، در شهر مانده بودند. ابراهیم پیشنهاد كرد به روستایشان «خپگهی شیان» برویم. من هم قبول كردم و با هم به روستا رفتیم. در آنجا ابراهیم ماجرا را برای زنهای روستا تعریف كرد و از آنها خواست مقداری نان تهیه كنند. زنها هم به سرعت گونیای را پُر از نان كردند و به ما دادند و گفتند: «تا شما برگردید ما دوباره برایتان نان میپزیم.»
گونی نان را به شهر آوردیم و بین خانوادههایی كه مانده بودند، تقسیم كردیم. كارمان این شده بود كه مرتب به روستا میرفتیم و گونی پُر از نان را سوار موتور میكردیم و به داخل شهر میبردیم. آنقدر سرگرم تقسیم نان در بین خانهها بودیم كه اصلاً متوجه نشدیم هوا تاریک شده است!
روز بعد با بلندگو اعلام كردند كسانی كه دورهی آموزش نظامی را در ارتش بیست میلیونی طی كردهاند، هر چه سریعتر خود را به پایگاه بسیج معرفی كنند. این دوره را قبلاً با موفقیت طی كرده بودم، برای همین به سرعت خودم را به بسیج مستضعفین شهرستان اسلامآبادغرب رساندم و اعلام آمادگی كردم. ستاد خیلی شلوغ بود، در بین جمعیت چشمم به چند نوجوان كم سن و سال افتاد كه با گریه و التماس از مسئول بسیج میخواستند كه ثبت نامشان كند، مسئول بسیج هم آدم خوشرویی بود و سعی میكرد با مهربانی آنها را متقاعد كند تا به خانههایشان بروند.
فرماندهی بسیج اسلامآبادغرب «داریوش ریزهوندی» و جانشین ایشان «محمود شهبازی» بود كه از انسانهای بزرگ و مؤمن شهر بودند و من از اینكه با این عزیزان هم رزم بودم، احساس غرور میكردم.
انتهای پیام/