صلیبیها که پا به در اردوگاه میگذاشتند، همه چیز حال و هوای ایرانی به خود می گرفت. این احوال از طریق نامههایی که صلیب میآورد، به اردوگاه منتقل میشد. وارد اردوگاه که میشدند؛ مثل همیشه اولین حرفشان این بود «خوشحالیم از این که دوباره شما را میبینیم».
اسرا به شوخی به آنها میگفتند: راستی خوشحالید که ما هنوز اینجاییم؟ و صلیبیها به خنده میگفتند: نه، خوشحالیم از این که شما را سالم میبینیم.
با ورود صلیبیها به اردوگاه؛ نگاه اول اسرا به تعداد چمدانهایی بود که آنها با خود میآوردند.
چمدان بیشتر یعنی نامه بیشتر. خبر آمدن آنها بیش از همه، صاحبان زن و فرزند را خوشحال میکرد. صلیبیها هم که اشتیاق اسرا را برای دریافت نامههایشان درک میکردند، قبل از هر کار، نامهها را تحویل میدادند. برای این کار؛ مسئول آسایشگاهها را فرا میخواندند و در حضور نماینده صلیب، چمدانها یکی یکی باز میشدند. یک نفر اسم صاحب نامه را میخواند، در هر آسایشگاهی بود، مسئول همان آسایشگاه نامه را میگرفت.
آن روز که صلیب آمده بود، خبر تلخی برای سید محمد رسید. سید منقلب شده بود و از شدت غم به گوشهای پناه برده و زانوی غم در بغل گرفته بود. سید غمش را برای هیچ کس بازگو نمیکرد. گفتیم یقین عزیزی از دست داده است؛ اما این طور هم نبود. غم سید از این هم شاید دردناکتر بود. سرانجام با اصرار زیاد، سید دردش را به یکی از دوستان نزدیکش گفته بود. بعداً فهمیدیم که زن سید، در نامه نوشته که دیگر نتوانسته بدون سرپرست زندگی کند و به همین دلیل غیاباً طلاق گرفته و با مرد دیگری ازدواج کرده است.
همه دلشان به حال سید می سوخت. برایش متأسف بودند و سعی میکردند به نحوی دلداریش بدهند.
صلیبیها هم بساطشان را جمع کردند و رفتند. با رفتن صلیب، اردوگاه و اسرا به حال و هوای قبلی خود در آمدند. تنها سید بود که همچنان مغموم و دلشکسته گوشهگیر شده بود. این وضع دو ماه ادامه داشت و در این مدت ، سید را غم و غصه لاغر و استخوانی کرده بود.
بار دیگر که صلیبیها به اردوگاه آمدند، تنها کسی که از آمدنشان خوشحال نبود، سید بود. برای او دیگر همه چیز تمام شده بود. طبق معمول، مسئولین آسایشگاهها رفتند نامهها را تحویل گرفتند و به آسایشگاه آمدند. اولین نامه مال سید بود. اسمش را خواندند، اما او در آسایشگاه نبود. بیرون، کنار سیم خاردار قدم میزد. کسی نامهاش را به سرعت به دستش رساند. سید، نامه را بیهیچ شوقی گرفت و با بیمیلی از نگاه گذراند؛ اما با مرور اولین خط تکانی خورد و حالتی جدی به خود گرفت. سید با دلی پر تپش که نزدیک بود از سینهاش بیرون بیفتد، آخرین سطر نامه را خواند و به امضای همسرش که نوشته بود: دوستدارت نسرین.
نسرین در نامهاش خبر سلامت خود و دو فرزندش را به سید رسانده و گفته بود که در نامه نوشتن کمکاری نمیکند و سید بعدها فهمید که این شیطنت، کار منافقینی بوده که در سانسور عراق خدمت میکردند. نامهنگاریهای سید و همسرش تا پایان اسارت ادامه پیدا کرد.