گفتوگو با «ملاصالح قاری»؛
داستان عجیب یک همیشه زندانی
به کسانی که آنجا بودند گفتم پیغام مرا برای «جاسم» ببرند؛ از آنها شنیدم که «جاسم» مشاور «صدام» شده بود و مقام بالا رتبهای گرفته بود؛ بعد از پیغامم به دیدنم آمد؛ از من پرسید ماجرا چیست؟
به گزارش گروه سایر رسانههای
دفاع پرس، با لهجه عربی آنقدر شیرین صحبت میکند که هر کسی را ترغیب میکند به حرفهایش گوش دهد؛ کمتر کسی است که دیگر «ملاصالح قاری» را نشناسد؛ کسی که از دوران قبل از انقلاب طعم زندان را چشید تا به دوران دفاع مقدس رسید و باز هم اسیر زندانهای بعثی شد.
«ملاصالح قاری» پس از آزادی از زندانهای عراق، باز هم با مشکلاتی در ایران مواجه شد که کتاب سرگذشت این آزاده را خواندنی میکند. اما همه اینها در روحیه ملاصالح تاثیر نگذاشته است. او هنوز وقتی خاطراتش را تعریف میکند آنقدر شیرین و دوست داشتنی حرف میزند که اگر ساعتها پای صحبتهایش بنشینید خسته نمیشوید.
ملاصالح قاری متولد ۱۳۲۸ در آبادان است؛ او هنوز عاشق این خطه است و حاضر است جانش را برایش فدا کند. به مناسبت چاپ کتاب ملاصالح توسط نشر شهید کاظمی به سراغ این آزاده رفتیم تا برایمان از آن روزهای سخت اسارت و آرزوهایش بگوید. در ادامه متن صحبتهای ملاصالح را میخوانید.
بهخاطر داشتن اعلامیههای امام(ره) 7 سال در زندانهای شاه بودم
بنده در سال 49 توسط ساواک در آبادان آن هم در زمانی که از نجف اشرف بر میگشتم و اعلامیههای امام راحل را در دست داشتم، دستگیر شدم. رساله عملی حضرت امام(ره) همراهم بود؛ یک سال در زندان آبادان بودم و مورد شکنجه و آزار و اذیت ساواک قرار گرفتم؛ آن هم فقط به خاطر داشتن چند اعلامیه.
از زمانی که حوزه علمیه نجف فعال شده بود همیشه همراه با چند تن از طلبهها به نجف میرفتیم؛ آخرین باری که به نجف رفتیم بعد از بازگشت به آبادان دستگیر شدم. آن زمان خیلی سن کمی داشتم؛ 13 ساله بودم؛ اما کار انقلابیام را از اتفاقات کشورهای عربی مثل زمان سقوط پادشاهان عراق و انقلاب عبدالکریم و شروع جمال عبدالناصر شروع کردم که فکر میکنم سال 38 بود.
سال 49 دستگیر شدم؛ زمانی که در آبادان بودم نویسنده آبادانی نسیم خاکزاد که یکی از مبارازان سیاسی آن زمان بود با من همبند بود که خاطرات زیادی از همنشینی با او دارم اما نمیدانم الان هنوز زنده است یا نه.
بعد از آبادان به اهواز منتقل شدم و در آنجا باز محکوم شدم و یک سال در اهواز ماندم. سپس به همدان تبعید شدم و بعد از یک سال به همراه سیامک لطف اللهی به تهران منتقل شدم و در زندان قصر ماندم. تا سال 56 زندانی ساواک بودم؛ تا اینکه در بحبوحه پیروزی انقلاب آزاد شدم.
دیدار با امام خمینی(ره) در نجف و تهران
دیدار با امام خمینی(ره) همیشه برایم شیرین بود؛ زمانی که ایشان در نجف اشرف بودند و برای نماز به صحن حرم امام علی(ع) میآمدند، ایشان را میدیدم. با بچههای کم سن و سالشان رفیق بودیم؛ گاهی نمازهایمان را پشتسر ایشان میخواندیم. البته نمیگذاشتند که خیلی با ایشان تماس داشته باشیم؛ هنگامی که ایشان به ایران بازگشتند؛ کمیته استقبالی را در آبادان درست کردیم و به تهران آمدیم. آنجا به دیدار حضرت امام(ره) رفتیم و وضعیت آبادان و مسائل مختلف را برایشان تعریف کردیم و ایشان در جواب ما گفتند: « میدانم، میدانم روضه نخوانید زیاد».
این شوخ طبعی امام همیشه برایم جالب توجه بود. مساله مهمتر این بود که ایشان از جزئیترین مسائل در بدو ورود به کشور خبر داشتند.
تشکیل کمیتههای انقلاب
بعد از پیروزی انقلاب در دهکدهمان در آبادان ساکن شدیم و به دنبال تشکیل کمیتههای انقلاب در روستا بودیم؛ وقتی انقلاب پیروز شد هیچ ارگانی در آنجا برای تامین امنیت مردم نبود و همه منحل شده بودند و همه کارها با نیروهای مردمی بود که به صورت داوطلبانه فعالیت میکردند.
ما همانند بقیه استانها در آبادان هم کمیته انقلاب را تشکیل دادیم. بعدها این کمیتهها تقسیم شد و بهعنوان کمیته عشایر فعالیت میکرد؛ از داخل آبادان تا اروندکنار تحت پوشش کمیته ما بود. با اسلحههایی که از ارتش گرفتیم توانستیم آرام آرام تشکیلات و کارهایمان را گسترش دهیم.
تا یک سال فعالیتهای ضدانقلاب را زیر نظر گرفتیم و با آنها مقابله میکردیم. ما با آن مسائلی که درباره جداییطلبی در جنوب کشور رخ میداد مقابله میکردیم.
تحرکات عراقیها قبل از آغاز جنگ در جنوب کشور
ما از نظر دریایی 300 متر با عراق فاصله داریم و تحرکاتشان را زیرنظر داشتیم و میدیدم که تانکهایشان در حال فعالیت هستند. انگار برای کاری مهم آماده میشدند.
بمبگذاریهای غیر متعارف هم توسط نیروهای حزب بعث در جنوب کشور رخ میداد. آنها بسیاری از مردم بیگناه را شهید میکردند؛ این تحرکات را ما به گوش بنیصدر و دولت مهندس بازرگان میرساندیم اما متاسفانه کسی به این حرفها گوش نمیداد؛ و چون انقلاب اسلامی نوپا بود عراقیها از این مساله سوءاستفاده کردند و جنگ هشت ساله شکل گرفت.
تشکیل اولین سپاه پاسداران در آبادان
بعد از تشکیل کمیتههای انقلاب اندک اندک اولین هستههای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شکل گرفت؛ بنده هم همراه با اولین کسانی که سپاه آبادان را شکل دادند همراه شدم؛ بیشتر این افراد زندانیان زمان شاه بودند که گردهم آمدند تا سپاه آبادان را تشکیل دهند؛ بنده به تهران دعوت شدم و با تشکیل جلسات مختلف توانستیم این نهاد را تشکیل دهیم. من جزء اولین نفرات تشکیلدهنده سپاه آبادان شدم.
یکی از کارهای مهم ما کشف عوامل بمبگذاری در آبادان و اهواز بود که با عملیاتهای مختلف توانستیم این کار را انجام دهیم و دستگیرشان کنیم.
عملیاتی که منجر به اسارت شد
انقلاب اسلامی به مانند بچهمان بود و دوستش داشتیم برای همین مثل جانمان از آن حفاظت میکردیم.
بعد از اینکه جنگ شروع شد ما هم برای دفاع آماده شدیم؛ با همان امکانات کم به جنگ عراق رفتیم تا از مملکتمان دفاع کنیم؛ یک سال تقریبا از شروع جنگ گذشته بود که ماموریت برون مرزی را به بنده محول کردند که به همراه چند نفر دیگر از دوستانم با یک لنج حرکت کردیم.
ماموریتمان این بود که به نیروهای مجاهد عراقی اسلحه و مهمات برسانیم که بتوانند علیه نیروهای بعث فعالیتشان را ادامه دهند که در حین بازگشت و به علت اشتباه رفتن یک مسیر دستگیر شدیم.
خدا به کمک ما رسید و عراقیها فقط خدمه و چند پاسداری که روی لنج بودیم را دستگیر کردند و نتوانستند لنج را بگردند و اسلحههایی که در لنج بود را پیدا کنند. اگر دست آنها به محمولههای جاساز شده ما میرسید تبعات خوبی برایمان نداشت.
روزهای سخت شکنجه شدن در استخبارات
ما را از خورعبدا... به زندان بصره بردند و بعد از سه روز به بغداد منتقلمان کردند. در بغداد جایی است برای مرور اطلاعات کسانی که دستگیر میشوند که اصطلاحا به استخبارات وزارت دفاع عراق معروف بود.
سیستمشان این است که از هر نقطهای که هر کسی بهعنوان اسیر دستگیر میشد به همین مکان میآوردند و تا 40 روز اسرا را نگه میداشتند و بعد به اردوگاههای سراسر عراق منتقل میکردند.
اگر اسرا جزء روحانیون یا پاسداران و شخصیتهای مهم بودند به زندانهای امنیتی عراق منتقل میشدند یا اینکه بعد از شکنجههای بسیار کشته میشدند.
وقتی عراقیها من را بلبل خمینی میخواندند
بعد از 40 روز حضور در آن مکان، نوبت به من رسید تا بازجوییام شروع شود؛ معمولا یک نفر به اسم فواد سرسبیل که مسئول رادیو فارسی عربی بغداد بود برای مصاحبه میآمد. او من را بهعنوان یک فعال و نیروی انقلابی و به قول خودشان خمینی دوست میشناخت.
من به بچهها گفتم این فواد من را میشناسد و اگر مرا ببیند؛ کارم تمام است. بچهها هم همه سعیشان را کردند تا من را قایم کنند؛ مثلا در زیر پتوهای آسایشگاه پنهانم میکردند اما یک روز من را در زیر پتوها پیدا کرد؛ برای بازجویی برد و از اینکه پیدایم کرده بود بسیار خوشحال شد.
هلهله میکرد و میگفت عراقیها کجایند ببینند که من پاسدار خمینی را گرفتم. شب هم رادیو فارسی عراق گفت: «کجایی خمینی که ما بلبلت را دستگیر کردیم.» بعد از پیدا کردنم خیلی شکنجهام دادند و حتی نمیگفتند چه چیزی از من میخواهند فقط و فقط شکنجه بود؛ بدون هیچ صحبتی.
فعالیت بهعنوان مترجم در زندان استخبارات
تا اینکه یک روز هیاتی آمدند تا ما را از زندانهای عراقی تحویل بگیرند تا برایشان کار کنیم؛ اینها انسانهای خود فروختهای بودند که در زمان شاه به ساواک خدمت میکردند و الان به حزب بعث. در بین صحبتهایشان اسم یکی از همبندهایم در زندان قصر را شنیدم که کلی خاطرات با هم داشتیم. جاسممحمد اعداوی همین فرد بود.
به کسانی که آنجا بودند گفتم پیغام مرا برای جاسم ببرند؛ از آنها شنیدم که جاسم مشاور صدام شده بود و مقام بالا رتبهای گرفته بود؛ بعد از پیغامم به دیدنم آمد؛ از من پرسید ماجرا چیست؟ گفتم داشتم به سمت دریا میرفتم که لنجمان را گرفتند و مرا دستگیر کردند و حالا هم میخواهند محاکمهام کنند.
او به من گفت: «اگر بخواهی تو را به کویت میفرستم و از همان جا به خانه برو؛ اگر هم میخواهی اینجا بمانی من کمکت میکنم تا همسر و فرزندانت را به اینجا بیاورند و ساکن بشوی»؛ اما من در جواب گفتم میخواهم مثل اسرای دیگر در زندان بمانم تا اسارتم تمام شود.
جاسم گفت: «من نمیتوانم این کار را بکنم و اینها از طریق دیگری شما را پیدا میکنند و دیگر دست هیچکس به شما نمیرسد؛ اما یک کار دیگر هم میتوانی بکنی و آن اینکه اینجا بمانی و بهعنوان مترجم اسرا فعالیت کنی»؛ چاره دیگری نداشتم و ماندم و این را راهی برای خدمت به اسرا دانستم.
خدمت به اسرا از طریق ترجمه معکوس
در زمانی که بهعنوان مترجم مشغول به کار شدم فهمیدم که اینها به دنبال پاسداران انقلاب اسلامی هستند و اگر پیدایشان کنند شکنجه و مرگ سرنوشت این پاسداران خواهد بود؛ آنها به دید جنایتکار جنگی به پاسداران نگاه میکردند، نه بهعنوان اسیر جنگی!
مثلا وقتی اسرا را به آنجا میآوردند؛ میگفتند ارتشیها یک طرف، بسیجیها یک طرف و پاسداران خمینی یک طرف اما من ترجمه میکردم: ارتشیها یک طرف بسیجیها یک طرف پاسدارانی که ما نداریم یک طرف و اینجا بود که اسرا میفهمیدند که پاسداران نباید خودشان را معرفی کنند.
اما بالاخره منافقینی آنجا بودند که متوجه شدند من دارم به اسرا کمک میکنم و نقشههای شومی برای من کشیدند که آبرویم را در ایران ببرند.
ماجرای آن 23 نفر و ملاقات با صدام
بعد از عملیات آزادسازی خرمشهر، صدام در فیلمها میبیند یک عده نوجوان کم سن و سال دستگیر شدهاند و به اسارت حزب بعث در آمدهاند؛ یادم میآید که این بچهها را به زندان ما فرستادند و بعد از یک مدت به این بچهها گفتند که صدام حسین دستور داده که شما را به کنار خانوادههایتان بفرستند. مترجم هم داشتند اما من را انتخاب کردند؛ اول گفتند صلیب سرخ میخواهد شما را ملاقات کند بعد از آماده شدن کارتهایتان میتوانید بروید.
اتوبوسی به دنبال ما آمد، اول به کاظمین برای زیارت رفتیم؛ بعد ما را به کاخی بردند و بعد از تفتیش بدنی، منتظر صلیب سرخ بودیم که یکباره صدام حسین با دبدبه و کبکبه و با دخترش طلا که دستش گل بود وارد شدند و به بچهها گل دادند و ماجراهای بعدی که در همه فیلمهایی که پخش شده دیدهاید اتفاق افتاد؛ در نهایت آنها میخواستند ما را خراب کنند اما خودشان خراب شدند.
آزادی در سال 64 و مشکلات بعد از آزادی
بعد از تحمل چندین سال اسارت در سال 64 آزاد شدم؛ بعد از آزادی هم مشکلاتی به وجود آمد. البته مسئولان ایران هم حق داشتند که به من شک کنند؛ من کسی بودم که مدتی از سر اجبار بهعنوان مترجم فعالیت کرده بودم. بعد از دو سال کشمکش، حرفم را باور کردند؛ فلاحیان که آن زمان من را میشناخت، گفت که بگذارید اسرا برگردند تا در مورد ملاصالح توضیح دهند؛ اسرا برگشتند؛ آقای ابوترابی همان زمان خیلی زحمت کشید و نامهای را به فلاحیان و مسئولان اطلاعاتی نوشتند.
آرزویم صحبت کردن با رهبر انقلاب است
از خداوند عاقبت بخیری میخواهم؛ صحبت رودررو با رهبر معظم انقلاب هم برایم یک آرزو است؛ البته در شب خاطره از نزدیک ایشان را دیدهام. قبل از این هم همراه با کنگرلو و سرحدیزاده در زمانی که داشتیم سپاه جنوب را تشکیل میدادیم ایشان را دیده بودم اما دیدار ما در شب خاطره چیز دیگری بود.
متاسفانه نتوانستم از نزدیک با ایشان صحبت کنم؛ در لیست اسمم بود ولی نشد. اما همین دیدن چهره نورانی ایشان برایم باعث آرامش بود. همه سختیها را با دیدن ایشان فراموش کردم. انشاءا... خداوند طول عمر به ایشان دهد که امید زندگی برای امت اسلامی هستند. از خدا میخواهم از عمر من کم کند و به عمر ایشان اضافه کند که وجودشان برای این مملکت اسلامی لازم است.
چرا کتابم را منتشر کردم
آرزو داشتم این چیزهایی را که میدانم برای پیشبرد اهداف انقلاب به نسلهای آینده منتقل کنم؛ اعتقاد دارم خدا، حافظ بنده در همه این مشکلات بوده است. قدرت لایزال خدا در این مسائل تاثیر مستقیم داشته است؛ حرفهایم در این کتاب داستان نیست و واقعیت است. حقایقی را که نتوانستم در این کتاب بیان کنم انشاءا... در چاپهای دیگر خواهم گفت، حتی اگر برای یک نفر هم مفید باشد برای من کافی است.
نامه ابوترابی برای آزادی ملاصالح
برادران گرامی، با سلام و تحیت و آرزوی موفقیت در مورد برادر عزیز و متعهد ملاصالح قاری با کارت اسارت به شماره 3359 که در سال 64 از اسارت رهایی یافته اما تا به امروز بهعنوان آزاده شناخته نشدهاند، من نمیدانم شما علم غیب دارید که ایشان خیانت کرده و ما بیخبریم!
بیش از همه، بنده خودم از وضع ایشان اطلاع دارم. به حرمت خون شهدا ایشان کمترین همکاری با بعثیان کافر نداشته بلکه نهایت فداکاری وهمکاری را با برادران اسیر ما نموده است. بنده شخصا به جای همه از ایشان خجالت میکشم.
آیا بناست رهبری در این مورد اقدام کنند یا کسان دیگری؟ که ارسال چندین نامه بنده در این رابطه، اثری نداشته است.برادرانم، ایشان آبروی نظام و همه رزمندگان را در اسارت حفظ کرد، پس آبرویش را حفظ کنید.
منبع: روزنامه فرهیختگان