روایت جانباز «علی دوستی» از عملیات میمک

خودم را به عملیات رساندم اما از قافله شهدا جا ماندم

به چند دلیل شهادتم را در عملیات میمک حتمی می‌دانستم و به همین شوق هم حرکت کرده بودم و در طول مسیر آنچه برایم اتفاق افتاد، همه کراماتی بود که می‌خواست مرا به معبودم برساند اما در این عملیات در اثر ترکش‌های دشمن شکمم پاره شد و دست راستم شکست و پاهایم آسیب دید.
کد خبر: ۲۵۰۲۰
تاریخ انتشار: ۲۱ مرداد ۱۳۹۳ - ۱۲:۰۳ - 12August 2014

خودم را به عملیات رساندم اما از قافله شهدا جا ماندم

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس از بیرجند، متن زیر روایت «علی دوستی» جانبازی است که 75 ماه در جبهههای جنگ حضور داشته است.

مهر ماه 1363 در اهواز بودم. همسرم به شدت مریض شده بود و ایشان را در بیمارستان بستری نموده بودند. مقدمات انجام حمله داشت صورت میپذیرفت. 8 روز مرخصی گرفتم و به شهید ناصری که فرمانده سپاه بیرجند بود گفتم که اگر خواستید عملیات کنید به من اطلاع بدهید تا سریع برگردم. در آن زمان گیر آوردن وسیله از اهواز به بیرجند و رسیدن به بیرجند نیازمند هزینهی زمانی بود به طوری که وقتی به بیرجند رسیدم دوروز به پایان مرخصیام مانده بود و در واقع باید برمیگشتم.

دو دختر بچهام را در مقابلم گذاشتم تا با هم بازی کنند. حالتی به من دست داد که انگار از محیط اطرافم جدا شده بودم و دیگر صدای بازی و داد و فریاد فرزندانم را نمیشنیدم. ناگهان چند تن از شهدا از جمله شهید خائف و شهید هادی را دیدم که آمدند و خطاب به من گفتند: «حالا وقت نشستن است؟ پاشو حالا وقت نشستن نیست.» وقتی از آن حالت خارج شدم تصمیم گرفتم به جبهه بروم. مجدد به سپاه رفتم و مانند دفعه قبلی پرسیدم: «از جبهه تماسی نگرفتن؟» گفتند: شما بروید به مریضتان برسید. اما وقتی مطمئن شد که عزمم برای رفتن جزم است، گفت: «بله تماس گرفتند و گفتند اگر برادر دوستی خواست بیاید، اهواز نرود، بیاید ایلام.»

جاماندن از اتوبوس عازم عملیات و رسیدن به مقصد زودتر از اتوبوس!

صبح روز بعد تهران بودم. برای رفتن به ایلام فقط بعد از ظهر بلیط داشت. به اصرار پسر عموی پدرم ناهار را به منزلشان رفتم. درمسیر برگشت به ترمینال در ترافیک گیر افتادیم. وقتی به ترمینال رسیدیم که همان لحظه اتوبوس راه افتاده بود. با حالت دو خود را به خروجی رساندم، گفتند الان اتوبوس رد شد. با ناامیدی از ترمینال بیرون آمدم و سرگردان بودم. متوجه شدم پیکانی از جلویم رد شد و تا چشمش به من افتاد ترمز کرد. وقتی نگاهش کردم، اسمش یادم نیامد ولی ایشان درست مرا می شناخت. پرسید: کجا برادر؟ با ناامیدی ماجرای تاخیر و از دست دادن اتوبوس را برایش بازگو کردم. گفت: بیا سوار شو. من با بیان اینکه با پیکان نمیتوان رفت، سوار شدم اما متوجه شدم که به سمت فرودگاه میرود و خودش هم عازم است. به اتفاقش به هواپیمای سی 130 که از قضا حامل تدارکات همان عملیات بود، سوار شدیم. وقتی پیاده شدم به این فکر بودم که اگر به اتوبوس رسیده بودم هنوز در راه بودم و حالا که جا ماندم هنوز سه ساعت نمیشود که در ایلام هستم.

جاماندن از بچههای خط و عنایت دوباره خداوند

وقتی به اردوگاه ظفر رسیدم از دژبانی سراغ بچهها را گرفتم. گفت:«به خط رفتهاند» محل خط را خواستم اما نمیدانست. فاصله اردوگاه تا شهر را طی نکرده بودم که یکی از ارتشیها با وانتش جلویم توقف کرد. پرسید: «مال لشکر ظفر هستید؟» پاسخ دادم: بله. مرا تا سه راهی صالح آباد و میمک رساند. این سه راهی را عراق دائما میکوبید بنابراین هیچ ماشینی توقف نمیکرد. کمی جلوتر رفتم، از دور دیدم تعدادی رزمنده قبضه توپ ضد هوایی چهار لول را جابجا میکنند. برای کمک به آنها نزدیک شدم. وقتی کارم تمام شد، از من پرسیدند:«اینجا چه می کنی؟» گفتم: «من جزو 21 رمضان هستم. چون وسیلهها توقف نمیکنند باید مسیر را پیاده بروم.» گفتند: «تا آنجا زیاد راه است اگر صبر کنی هلیکوپتر میآید و همین قبضه را میخواهد به همان خط ببرد.» کمی منتظر شدم هلیکوپتر رسید و مرا به همان خط مقدمی برد که میخواست عملیات شود. خورشید روز 25 مهر ماه که مدتی بود در پس ابرهای تیره چهرهاش را پنهان کرده بود، دامنش را از روی کرهی خاکی جمع میکرد. به قرارگاه تاکتیکی رسیدم. سراغ لشکر را گرفتم، گفتند: «همه رفتهاند و هیچ کس نمانده است.»

سه ساعت پیاده روی شبانه در خط مقدم و بدون راهنما

نماز را در گوشه ای خواندم. وقتی از قرارگاه خارج شدم هوا به کلی تاریک شده بود. وجود ابرها، وزش باد تند و ریزش باران فضایی نامساعد به منطقه داده بود. در آن تاریکی چشمم به فلشهایی افتاد که محل حرکت رزمندگان را نشان میداد. گرای فلش را گرفتم و شروع به حرکت نمودم. در آن تاریکی گاهی پایم به سنگی میخورد و روی زمین میافتادم  یا در چالهای می افتادم اما باز بلند میشدم  و خیلی سعی میکردم مسیرم به هم نخورد. مسافت طولانی را پیاده روی کردم و به سرگردنهای رسیدم. مقداری تدارکات را آماده دیدم روی زمین است. ناگهان با خود اندیشیدم با توجه به اینکه حدود سه ساعت است که من راه میروم نکند از وسط دشمن عبور کرده باشم و الان پشت خط مقدم عراقیهایم. در همین عالم مردد بودم که انفجاری از ته درهی زیر پایم توجهام را به خود جلب کرد. به آنجا نزدیک شدم، متوجه شدم بچههای خودیاند. قابل شگفتی بود که بدون این که در آن تاریکی شب کسی راهنماییام کند و بدون خبر مسئولین در مسیری حرکت کرده بودم که رزمندگان با احتیاط و در زمان طولانی طی کرده بودند و الان میخواستند حمله را آغاز کنند.  

خیال روی توام دوش در نظر افتاد

به چند دلیل شهادتم را در عملیات میمک حتمی میدانستم و به همین شوق هم حرکت کرده بودم و در طول مسیر آنچه برایم اتفاق افتاد، همه کراماتی بود که میخواست مرا به معبودم برساند. از ابتدای حرکتم شهدا به من نهیب زده بودند. مثل اینکه در مسیر رفتن به ایلام دستانی را کنترل میکردند و جلوی پایم وسایلی نهاده میشد که رسیدن به خط جبهه برایم تسهیل میشد اما متاسفانه از قافله شهدا جا ماندم و تنها در این عملیات در اثر ترکشهای دشمن شکمم پاره شد و دست راستم شکست و پاهایم آسیب دید.

نظر شما
پربیننده ها