به گزارش گروه سایر رسانه های
دفاع پرس، ظهر یک روز گرم تابستانی در شهرک ولیعصر تهران مهمان خانه شهید مدافع حرم بهرام مهرداد میشوم؛ 40 روز بعد از شهادتش.
مهمان همسر و 2 دخترش. خانه هنوز از مهمانهایی که می آیند و میروند خالی نشده است. پای حرفهای خانواده اش که مینشینم، چشمها پر از اشک میشوند، اشک بعضی وقتها امان نمیدهد، سرازیر میشود و می آید پایین. اشک، میشود حرف دلشان، نشان دلتنگیشان. نشان دلتنگی 2 دختر برای بابا. دلتنگی ریحانه هشت ساله و زینب 20 ساله.
این اولین بار نیست مهمان خانه یکی از شهدای مدافع حرم کشورمان هستم و دختر این خانه هم همنام صاحب همان حرمی است که حالا خیلی ها مدافعش هستند و در راه این دفاع سر میدهند. این را به خودشان هم میگویم و رعنا خاکزاد، از ارادت همسرش به حضرت زینب (س) میگوید؛ ارادتی که آخرش او را در سوریه به آرزوی همیشگی اش یعنی شهادت رساند.
با بهرام مهرداد چطور آشنا شدید؟ایشان نوه خاله من بودند. ما هر دو بچه آذربایجان شرقی هستیم، روستای سفید کمر شهرستان شبستر. البته آن موقع ایشان ساکن تهران بود اما برای خواستگاری و ازدواج با من به شهرستان برگشت. وقتی هم که بحث خواستگاری مطرح شد دیدم هر 2 در یک خانواده مذهبی بزرگ شدیم. آن موقع برای من هم همین مذهبی بودن یک ملاک مهم بود، اینکه همسرم ایمان قوی داشته باشد، اخلاق خوبی داشته باشد و البته خوش قیافه هم باشد. بهرام همه اینها را با هم داشت.
بگذارید از ایمان و ارادتش به اهل بیت یک خاطره تعریف کنم. همسرم آنقدر به اهل بیت ارادت داشت و آنقدر اهل هیئت رفتن بود که شب عروسی مان که مصادف بود با ولادت حضرت زهرا (س) رفته بود هیئت. آنجا دوستانش او را دیده بودند، گفته بودند تو اینجا چکار می کنی؟ مگر مجلس عروسی نداری؟ بالاخره راهی اش کرده بودند خانه.
چند سال با هم زندگی کردید؟
22 سال... ما سال 74 ازدواج کردیم، الان که نگاه میکنم میبینم چقدر این 22 سال زود گذشت.
از همان اول عضو سپاه بودند؟
بله همان موقع که به خواستگاری من آمدند سپاهی بودند. یادم است که همان شب خواستگاری به پدرم گفتند که من ماهی 20 هزار تومان حقوق دارم؛ این همه سرمایه من است. پدرم هم گفتند خدا را شکر که دستت روی زانوی خودت است و نان حلال به خانه می آوری.
بعد از ازدواج آمدید تهران؟
بله و واقعا یک زندگی خیلی خیلی ساده را با همدیگر شروع کردیم. یعنی همه زندگی ما خلاصه میشد در یک اتاق 9 متری. آن موقع رفتیم خانه مادر شوهرم و 5 سال اول زندگی مان را همانجا در یک اتاق زندگی کردیم. بعد هم رفتیم مستاجری تا قبل از تولد ریحانه که بالاخره موفق شدیم خودمان اینجا را بخریم.
به ماموریت رفتن هایش عادت داشتید؟ بالاخره ایشان بواسطه شغل و مسئولیتی که داشتند ماموریت زیاد می رفتند.
اتفاقا خودش همیشه میگفت که تو باید به نبودن من عادت کنی و خودت مستقل کارها را انجام بدهی. همیشه هم من را تشویق میکرد که در خیلی از کارها استقلال داشته باشم. ما تازه یک ماه بود که عروسی کرده بودیم، ایشان اولین ماموریتش را بعد از ازدواج رفت، فکر کنم 20 روز طول کشید. یعنی ماموریت رفتن های ایشان در زندگی ما کاملا حل شده بود. هر دو با این موضوع کنار آمده بودیم. حتی وقتی که زینب به دنیا آمد، یادم است من و بچه را از بیمارستان رساند خانه و خداحافظی کرد و رفت ماموریت. بعد که زینب یک ساله شد، دوباره رفت ماموریت. این دفعه ماموریتش شش ماهه بود. وقتی برگشت زینب اصلا او را نمیشناخت و غریبی میکرد. اما یک اخلاق خیلی خوبی که داشت این بود که از وقتی که به خانه میرسید سعی میکرد نبودن هایش را جبران کند؛ خیلی خیلی زیاد برای من و بچه ها وقت میگذاشت.
اسم زینب را چه کسی انتخاب کرد؟پیشنهاد همسرم بود. سر اسم زینب ما ماجراها داشتیم. بزرگترها دوست داشتند اسم این نوه تازه به دنیا آمده، ستاره باشد، حتی این را چند بار به ایشان گفتند، اما بهرام میگفت: نه اسم دختر من فقط باید زینب باشد حتی بعد از تولد، باز بزرگترها گفتند اسمش توی شناسنامه زینب باشد، ما ستاره صدایش بزنیم. باز بهرام گفت: نه من به اهل بیت ارادت دارم و افتخارم این است که اسم دخترم زینب باشد.
چطور شد که مدافع حرم شدند؟به خاطر همان ارادت به اهل بیت از همان ابتدا که بحث جنگ در سوریه مطرح شد، داوطلب اعزام شده بود. میگفت برهمه ما واجب است که برویم و از اسلام دفاع کنیم. برای اینکه برود عجله داشت که زینب را زود شوهر بدهد و بعد با خیال راحت برود سوریه.
وقتی گفت میخواهد به سوریه برود واکنش شما چه بود؟من اول خواستم مخالفت کنم بعد دیدم خودش چقدر طالب رفتن است، چقدر دوست دارد برود. همیشه می گفت اگر نروم شرمنده حضرت زینب(س) می شوم، تو که دوست نداری شرمندگی من را ببینی؟!
اولین بار کی به سوریه اعزام شد؟2 سال پیش. یعنی دقیقا بعد از اینکه زینب عقد کرد و خیالش از بابت او راحت شد رفت سوریه. اول آذر 94 بود که اولین بار اعزام شد و 18 دی ماه بعد از 48 روز برگشت.
کجا بود؟حلب بود اما به ما میگفت من دمشق هستم. اینطوری میگفت که ما نگرانش نشویم. ولی من با توجه به روحیاتی که از او سراغ داشتم میدانستم که پشت جبهه نیست. هر بار هم که زنگ میزد میگفت نگران نباشید جای من خوب است، من هم میگفتم نه تو پشت جبهه نیستی. من میدانم تو طاقت نمی آوری، خودت هم با همرزمانت میروی جلو. آن مدتی که نبود، چون هم زینب تازه ازدواج کرده بود، هم ریحانه خیلی بهانه پدرش را می گرفت من افسردگی گرفتم. به خاطر همین وقتی که برگشت همگی از او خواستیم که حداقل اگر می خواهد دوباره برود کمی دیرتر برود. حتی یک بار اسفند بود که بحث اعزام دوباره اش مطرح شد. من چمدانش را هم آماده کردم. اما بنا به دلایلی ماموریتش عقب افتاد تا 26 اردیبهشت که برای دومین بار اعزام شد.
دخترها مانعش نمی شدند؟ مخصوصا ریحانه که کوچکتر هم هست؟بچه ها هم دیگر پدرشان را میشناختند، از علائق او خبر داشتند. اتفاقا ریحانه تنها کسی بود که او را تا دم در خانه بدرقه میکرد، ما دلش را نداشتیم توی کوچه از او خداحافظی کنیم. همیشه ریحانه میرفت پایین، پشت سرش آب میریخت. ما همین جا از پنجره آشپزخانه نگاهش میکردیم. بعد ریحانه برمیگشت بالا و شروع می کرد به گریه کردن. جلوی پدرش اصلا گریه نمیکرد...
این دفعه کی برگشت؟فردای عید فطر. فکر کنم هفتم تیرماه بود. ساعت چهار و نیم صبح رسید فرودگاه و خودمان رفتیم پیشوازش. گفت یک مرخصی کوتاه دارم، بعد دوباره میروم. اما این سری یک حال و هوای دیگری داشت. رفتار ریحانه هم عجیب شده بود. همه این چند شب را کنار پدرش میخوابید، او هم برایش قصه حضرت رقیه(س) و حضرت زینب (س) را تعریف میکرد. در این چند روزی که بود ما را خیلی جاها برد، جاهایی که قبلا نرفته بودیم. این دفعه خداحافظیمان هم سخت تر بود. ریحانه اصرار میکرد که بابا نرو. او هم میگفت می روم برایت سوغاتی می آورم. ریحانه میگفت نه من سوغاتی نمیخواهم، تورا میخواهم. حتی طوری شد که ریحانه این دفعه نرفت بدرقه پدرش. از همین بالا از او خداحافظی کرد. من خودم رفتم جلوی در. پشت سرش آب ریختم. بعد دیدم تا برسد سرکوچه هی برمی گردد پشت سرش را نگاه می کند... نمی دانستم که دیدار آخرمان است.
آخرین بار چه روزی اعزام شد؟18 تیرماه بود که رفت. این سری انگار سرش خیلی شلوغ بود چون فرصت نمیشد با هم تلفنی صحبت کنیم. یعنی از یکشنبه که رفت تا چهارشنبه 21 تیر فقط ما یک بار باهم صحبت کردیم. حتی در این یک بار هم ریحانه با پدرش صحبت نکرد، میگفت بابا من با تو قهرم... همه باباها پیش بچههایشان هستند تو پیش من نیستی، که این آخرین تماس ما بود. فردای آن روز ساعت 9:30 صبح بود که شهید شد. من آن روز از سر صبح خواب آشفته میدیدم. یاد حرفهایش می افتادم، همیشه میگفت من شهید میشوم. خیلی ها برایم خواب شهادت دیده اند، گفته اند که اول سرم میرود. در این ماموریت آخرش هم میگفت یکی از دوستانم خواب دیده که من شهید شده ام و یک دوست مشترک دیگرمان من را داخل قبر میگذارد که این اتفاق هم افتاد و دقیقا همان شخص ایشان را داخل قبر گذاشت.
وقتی از شهادت حرف میزد شما چه واکنشی نشان میدادید؟ ناراحت نمیشدید؟نه... من همیشه دعا میکردم میگفتم خدا نکند تو به مرگ عادی از دنیا بروی... واقعا حیف بود که ایشان به مرگ طبیعی از دنیا برود. وقتی میدیدم که اینقدر آدم خوبی است، اینقدر به اهل بیت ارادت دارد، اینقدر طالب شهادت است، میگفتم خدایا خودت هوایش را داشته باش، نگذار آرزو به دل بماند. حتی این مرخصی آخرش که تهران بود با هم رفتیم بهشت زهرا قطعه شهدا. رفتیم قطعه 50 که شهدای مدافع حرم هستند. حاج آقا دفعه های قبل هیچوقت جلو نمی آمد، همیشه از همان دور فاتحه میخواند. من هم همیشه میرفتم سر مزار دوستان شهیدش مثل شهید علیرضا مرادی میگفتم مراد حاج آقای ما را هم بدهید دیگر... این سری که رفتیم بهشت زهرا، همسرم آمد جلو، درست زیر پای شهید مرتضی کریمی نشست و فاتحه خواند و الان هم همانجا مزارش شده است. انگار که خودش میدانست این قطعه از بهشت زهرا نصیب او میشود.
خبر شهادت چطور به شما رسید؟شب همان روز. البته از صبح انگار در اینترنت پخش شده بود و ما خبر نداشتیم. من از عصر با بچه ها رفته بودم بیرون گوشی ام را هم جا گذاشته بودم. اما دلشوره داشتم. مدام به زینب می گفتم بگذار من برگردم خانه پدرت زنگ می زند کسی نیست جوابش را بدهد. زینب هم می گفت اگر بخواهد زنگ بزند به موبایل من زنگ می زند. وقتی برگشتیم خانه دیدم چند نفر ازاقوام مان آمده اند. با خودم گفتم چه خبر شده که همه اینجا جمع شده اند اما باز حدسش را نزدم که حاج آقا شهید شده. تا ساعت 12 شب که دیدم یکی دونفر از دوستان حاج آقا هم آمدند و گفتند که ایشان زخمی شده... اما من همان موقع فهمیدم که شهید شده... اولین چیزی هم که من و زینب پرسیدیم این بود: همان طور که خواب دیده بودند شهید شد؟ گفتند همان طور.
چه احساسی داشتید؟فقط دعا کردم پیکرش برگردد. به خاطر بچه ها دعا کردم، مخصوصا به خاطر ریحانه که چشم انتظار نماند که خدا را شکر این اتفاق افتاد. دوستانش گفتند با تلاش رزمندگان در شب حادثه و با استفاده از تاریکی شب پیکر بهرام را برگرداندند عقب البته به ماشینی که حاج آقا داخلش بود موشک اصابت کرده بود، تقریبا چیزی از آن قد و قامت رعنای حاج آقا نمانده بود. من از شهید شدنش غافلگیر نشدم، اصلا شهید شدن بهرام نقل حرف های ما در خانه بود. همیشه باهم که بودیم هر مراسمی که بود عکس می انداختیم یا خودش می گفت این عکس شهادتی است یا زینب می گفت بابا این عکس خیلی شهادتی است به درد اعلامیه می خورد. خیلی وقت ها هم خودش میگفت زینب جان! بابا! یک عکس شهادتی از من بینداز...
من دعا میکردم بابایم سوریه نرفته باشد. فکر میکردم رفته شیراز ماموریت. شنیده بودم سوریه جنگ هست، داعش هست میترسیدم بابا شهید بشود. اما الان دیگر میدانم که بابای من قهرمان بود. مامانم گفته که بابا فرشته شده و همیشه پیش من است... من فقط خیلی دلم میخواست صورتش را ببینم وقتی که شهید شده بود اما نگذاشتند، صورت بابا را به من نشان ندادند.
وقتی تهران عملیات تروریستی شد، پدرم سوریه بود. من زنگ زدم به بابا به شوخی گفتم بابا برگرد بیا تهران. از این به بعد باید مدافع تهران بشوی. بابا گفت: نه امکان ندارد یک بار دیگر پای داعشی ها به تهران برسد. این آخرین بارشان بود. محال است بگذاریم دوباره بیایند.
الان اما یک حرف هایی میشنوم که دلم میشکند. میگویند که مدافعان حرم برای پول میروند و شهید می شوند. هرکسی که این طور فکر میکند عزیزش را بفرستد سوریه. همسرش را بفرستد، برادرش را بفرستد. چقدر پول ارزش جان یک آدم را دارد؟! چند تا سهمیه دانشگاه ارزش جان یک آدم را دارد؟!
یادم است که وقتی به بابا گفتم برای چه میخواهی بروی سوریه؟ دوتا دلیل آورد. یکی همان اشاره ای که رهبر معظم انقلاب داشتند، اینکه اگر ما آنجا نجنگیم، بعدها باید در ایران مقابل تکفیری ها بجنگیم. دلیل دومش این بود که شیعه یک بار از غفلتش ضربه خورده. یک بار امام حسین(ع) را تنها گذاشته. الان هم اگر به فریاد کمکی که آنجا بلند است جواب ندهد باز ضربه می خورد. یک تجربه مگر چند بار باید تکرار شود؟!