گفتوگو با پدر شهيد «ضياء حسينی» از شهدای فاطميون؛
پيكر فرزندمان در هيئتها گردانده میشد و ما بیخبر بوديم!
مرور سنگنوشتههای بهشت معصومه (س) من را به شهيد «سيدضياءحسينی» میرساند. شهيدی كه قبلاً پیگيریهايم برای پيدا كردن خانوادهاش به نتيجهای نرسيد.
به گزارش گروه سایر رسانههای
دفاع پرس، مرور سنگنوشتههای بهشت معصومه (س) من را به شهيد «سيدضياءحسينی» میرساند. شهيدی كه قبلاً پيگيریهايم برای پيدا كردن خانوادهاش به نتيجهای نرسيد تا اينكه در سفر به قم به صورت اتفاقی با خانواده اين شهيد آشنا شدم.
نكته عجيب در خصوص شهيد ضياء اين است كه وقتي خانوادهاش ماهها از او بيخبر بودند، پيكر شهيد بدون اطلاع آنها به ايران برگشته بود و در هيئات مذهبي گردانده ميشد! خانواده اين شهيد فاطمي آنقدر مظلوم هستند كه برخي از مسئولان امر حتي به خود زحمت نميدهند آنها را از سرنوشت فرزندشان مطلع سازند. آنچه در پي ميآيد ماحصل گفتوگوي ما با سيداكبر حسيني پدر شهيد سيدضياء حسيني است كه پيشرو داريد.
سيدضياء از جوانترين شهداي مدافع حرم است.ايشان چند سال داشت؟ غير از شهيد فرزند ديگري هم داريد؟
ضياء متولد سال 1375 بود. من با سيدضياء شش فرزند داشتم. پنج پسر و يك دختر.
چطور شد شهيد با آن سن كمش به جمع مدافعان حرم پيوست؟
سيدضياء 18سال داشت و محصل بود،اما خيلي علاقه داشت براي دفاع از حرم برود. اين موضوع را بارها و بارها در خانه مطرح كرده بود كه ما همه را به شوخي گرفتيم. سال 1393 مخفيانه به سوريه رفت. تا جايي كه چند روز بعد از اعزامش متوجه شديم. پسرم به مادرش گفته بود به من اجازه بدهيد تا به سوريه بروم،اما مادرش مخالفت كرده بود. بعد موضوع را با من در ميان گذاشت و به من گفت اجازه بده من به سوريه بروم بابا جان. من هم گفتم كسي به سوريه ميرود كه بدن قوي داشته باشد. شما نميتواني با اين قد و قواره ريز و كوچكت مقابل داعشيهاي وحشي با آن هيبتهاي ترسناك بايستي. شايد با ديدن آنها بترسي. همه اين صحبتها را با ضياء مطرح كردم اما ميدانستم او شجاعتر و زرنگتر از اين حرفهاست. مخلص كلام را به شما بگويم پسرم عاشق شده بود. وقتي حركات و رفتارش را ميديدم به مادرش ميگفتم پسرمان صبوري ميكند اما ماندني نيست. كمي بعد هم كه مخفيانه عازم شد.
بله، يك ماه بعد از آن صحبتها يكي دو شبي به خانه نيامد. خيلي پرسوجو كردم، اما هيچ كس از دوستان و بستگان به من حرفي نزد تا اينكه خواهرزادهام به من گفت دايي جان پسرت به سوريه رفته است. 15 بهمن ماه 1393 اعزام شده بود بدون آنكه من و مادرش را در جريان قرار دهد.
ناراحت نشديد بياجازه رفته است؟ سعي نكرديد او را برگردانيد؟
همسرم همراه يكي از بچهها براي پيدا كردنش به چند پادگان سر زد. من هم خودم هر جا كه به نظرم ميرسيد رفتم. بعد از پيگيريهاي مكرر در يكي از پادگانها يكي از برادران سپاهي وقتي بيقراري ما را ديد، گفت: پسرتان راهش را پيدا كرده است. اين من و شما هستيم كه راهمان را گم كردهايم. اينها صراط منيرشان را انتخاب كردهاند. پدر جان اگر قرار باشد مرگ به سراغ فرزند شما بيايد هر جاي اين دنيا باشد خواهد آمد. راستش وقتي اين صحبتها را شنيديم خيلي آرام شده و راضي شديم به رضاي خدا. آن بنده خدا حق داشت. ضياء بهترين راه را انتخاب كرده بود.
تا چه زماني از ايشان بيخبر بوديد؟
كمي بعد ضياء با خانه تماس گرفت و با من و مادرش صحبت كرد. از بيخبر رفتنش گفت. از زيارت و دعايي كه در حق من و مادرش در زينبيه كرده بود. گفت براي همه دعا كرده و ان شاءالله به سلامت بر ميگردد و جاي هيچ نگراني نيست. ضياء در مدتي كه در سوريه بود سه مرتبه با ما تماس گرفت. وقتي آخرين بار مادرش به ضياء سفارش كرد و گفت مراقب خودت باش نكند دست داعشيهاي وحشي بيفتي، پسرم در جواب گفت مادر جان شايد من شش ماهي به تلفن دسترسي نداشته باشم شما نگران من نباشيد. بعد از آن آخرين تماس ديگر خبري از ضياء نشد،اما طبق صحبت خودش شش ماه تمام منتظر شديم. بعد از شش ماه ديگر تاب نياورديم و مجدد پيگيرش شديم. هر كسي حرفي ميزد. يكي ميگفت لب مرز لبنان است. ديگري ميگفت سوريه است و در محاصره... اما ما همچنان بيخبر بوديم.
چطور متوجه شهادتش شديد؟
اين بيخبري ادامه داشت و 9 ماهي از رفتن ضياء گذشته بود. يك روز پسر ديگرم در هيئتي كه در مسجد جمكران برگزار شده بود متوجه شد كه پيكر سه شهيد فاطميون در مراسم حضور دارد و نام يكي از شهدا سيدضياء حسيني است. بعد ما از طريق يكي از بستگان موضوع را با سپاه در ميان گذاشتيم. آنها هم خيلي عادي گفتند مگر خبر نداشتيد كه پسرتان پيدا شده و شهيد است! ما هم گفتيم خير. در نهايت رفتيم و پيكر پسرمان را تحويل گرفتيم.
نحوه شهادتشان چطور بود؟
سيدضياء حسيني در 31 فروردين ماه 1394 در سوريه به شهادت رسيده و مدتي مفقودالجسد بود تااينكه پيكرش تفحص ميشود و به ايران ميآيد. نحوه شهادتش را هم بعدها همرزمانش براي ما اينگونه تعريف كردند: ما در محاصره داعشيها بوديم. ضياء شش گلوله در اسلحه داشت. به ضياءگفتيم كه ما اسير خواهيم شد. ضياء گفت من شش گلوله دارم بايد با اين شش گلوله شش داعشي را به درك واصل كنم. او شش داعشي را به درك واصل كرد و در آخرين شليك تيري به پيشانياش اصابت كرد و به شهادت رسيد.
ضياء چگونه فرزندي برايتان بود؟
ضياء فرزند خوب و مهرباني بود. علاقه و احترامي خاص براي من و مادرش قائل بود. اهل نماز،مسجد و هيئت امام حسين (ع) بود. ضياء را دوست داشتم. همه تلاشش دلخوشي من و مادرش بود. وقتي از سركار به خانه مي آمدم، من را مشت و مال ميداد و ميگفت خستگي كار از بدنت خارج شود.
من هم ميگفتم شما درس بخوانيد و براي خودتان كسي بشويد خستگي من ازبين ميرود. الحق كه ضياء براي خودش كسي شد. اين روزها كه سركار ميروم ياد حرفهايش ميافتم و اشكم سرازير ميشود. ميگفت كار سخت نكن بابا به خودت فكر كن. من درآب و فاضلاب كار ميكنم. ضياء ميگفت بابا يك كار بهتر پيدا كن اين كار خيلي سخت است. درنهايت هم بهترين سعادت را نصيب خودش كرد و شهيد مدافع حرم شد.
به نظر شما پسرتان چه كرد كه لايق شهادت در راه عقيله بني هاشم شد؟
همه چيز عشق است و علاقه كه اگر نباشد آدمي به هيچ جا نميرسد. برادرش ميگفت مثلاً اگر تو شهيد شوي ميگويند شهيد سيد ضياء حسيني؟ اما ضياء به اين حرفها و حديثها كاري نداشت. وقتي از تلويزيون اطراف حرم را ميديد و تهديدهايي كه براي عمه سادات وجود داشت را ميشنيد بيقرار ميشد. يك بار به من گفت پدر جان خوش به حال آنهايي كه در اطراف حرم بيبي شهيد ميشوند. همانجا فهميدم كه ضياء رفتني است.
امروز كه به خودم نگاه ميكنم و ميبينم پدرشهيد مدافع حرم هستم خدا را شكر و افتخار ميكنم خدا به من و مادرش ثروتي داده كه خيليها به حالمان غبطه ميخورند. به خود و خداي خود ميبالم كه چنين فرزندي را به من عطا كرده است.
منبع: روزنامه جوان