به گزارش گروه سایر رسانههای
دفاع پرس، متن زير 2 خاطره «شيخمحمد» يكی از رزمندگان مدافع حرم است كه از واقعيات جبهه مقاومت اسلامی حكايت دارد.
تشنگي طاقتمان را طاق كرده بود. گرماي تابستان سوزان تدمر، جنگيدن را دشوار كرده بود. بطري آب معدني را برداشتم، از شدت تابش آفتاب، آب جوشيده بود. حرارت آب به حدي بود كه حتي كسي حاضر نبود آن را به صورت خود بزند چه برسد به خوردن. رو كردم به سيد ابراهيم، گفتم سيد ما ميرويم براي بچهها آب خنك بياوريم. احمد مكيان گفت: حاجي منم با شما ميام. در آن گرماي طاقت فرسا چند كيلومتر با پاي پياده، به عقب برگشتيم. رسيديم به ابرويي سوم، ماشين فرهنگي (ماشين صوت) را برداشتيم و به سمت مقر فرهنگي حركت كرديم.
بعد رفتيم پشتيباني چند قالب يخ به همراه نوشابه، آب ميوه و آب معدني گرفتيم. كلمنها را پر از آب يخ كرديم. چند تا صندوق مهمات را از يخ و نوشابه و... پر كرديم و به سمت ابرويي سوم رفتيم. اين بار از ابرويي سوم، با ماشين، از زير ديد و تير دشمن تا داخل كانال حركت كرديم. رسيديم به نيروها. بچههاي فاطميون در آن گرما انتظار هر چيزي را داشتند الا آب خنك، باورشان نميشد. از شدت خوشحالي شوكه شده بودند. همه دور ماشين حلقه زدند. فرماندهان گروهان دستور داد بچهها صف بكشند و يكي يكي با آب و شربت و نوشابه خنك سيراب شدند.
سيد ابراهيم هم آمد. بعد از خوردن يكي دو ليوان شربت، گفت شيخ بريم به بچههاي گردان صالحي آب بدهيم. آنها خيلي تشنه هستند، خصوصاً اينكه بيش از 10 ساعت جنگيدند و موفق شده بودند تل 6 را آزاد كنند. حركت كرديم. همه فرماندهان عالي حزب الله سوريه و فاطميون جمع شده بودند و به هم تبريك ميگفتند. ما هم كه آب و شربت پيروزي را آورده بوديم و همه چيز جور جور شده بود.
حاج حيدر گفت: شيخ خدا پدر و مادرت را بيامرزد. بچهها در تل 6 تشنه هستند، آب براي آنها هم ببر. گفتم: چشم! فقط از كدام جاده برويم بالا يا پايين؟ حاجي گفت بالا زير ديد دشمن است از جاده پاييني برو. با سيد ابراهيم از جاده پاييني حركت كرديم. در راه بعضي از بچهها جلوي ماشين دست بلند كردند. ولي چون جاده ناامن بود توقف نكرديم. تقريباً 200 متري تل 6 بوديم كه دوباره بعضي از بچهها براي توقف دست بلند كردند. نميخواستيم بايستيم. بچهها از فرط تشنگي، چند تا تير هوايي شليك كردند!
سيد ابراهيم گفت: بايست حاجي بچهها تشنهاند. سيد خودش شروع كرد براي تك تك آنها آب ريختن، ابوعلي هم كه طاقت دوري ما را نداشت خودش را به ما رساند و طبق معمول شروع كرد به فيلم گرفتن.
سيد ابراهيم با يك دست به كلمن تكيه داده بود و با دست ديگر، براي بچهها آب ميريخت و دو سه نفر هم كنار سيد مشغول آب خوردن بودند. حاج حيدر دوباره آمد، صدايم زد، دويدم پيش حاجي.
- جانم حاج آقا بفرما؟
- جاي ماشين را عوض كن، برو جلوتر!
- چشم حاجي.
آمدم سمت ماشين تقريباً چهار پنج متري ماشين بودم. يك دفعه دود و آتش همه جا را پر كرد. هر كدام از ما به يك طرف پرت شديم. به سختي سه چهار متر باقي مانده را طي كردم و خودم را به بچهها رساندم. سيد ابراهيم زخمي سمت راست ماشين افتاده بود. در كنارش يكي از بچهها داشت آرام آرام پر ميكشيد و كربلايي شد. سومين نفر كه آخرين لحظات ليوان آب را از سيد گرفته بود، دست راستش از كتف قطع شده بود. دست و ليوان آب متلاشي شده يك طرف، تن تشنه و زخمياش يك طرف... آرام آرام با تمام وجودش كه رمقي در آن نمانده بود فرياد ميزد: يا حسين يا حسين يا حسين...
ذوالفقار هم شهيد شد
يادم نيست قبل از اربعين بود يا بعد، دشمن با چند تانك و انتحاري به بانص هجوم آورد. ارتباطمان با جابر محمدي فرمانده گردان مستقر در بانص قطع شد. ظاهراً تانكهاي دشمن مستقيم رفته بودند روي سنگر آنها. جابر به همراه برخي از بچههاي گردانش مفقود شدند.
ذوالفقار (حسين فدايي) كه هنوز زخمهايش كاملاً ترميم نشده بود، بهرغم كملطفيهاي بعضيها، با تمام وجودش مردانه دوباره پاي كار آمد. آخرين مكالمات بيسيمش هنوز در گوش هست.
- ذوالفقار- مصطفي - ذوالفقار
- جانم حاجي
- ذوالفقار جان، بالاخره مسئوليت محور بانص با ماست. «بهرغم كملطفيها و مظلوميت آن روزهاي فاطميون خصوصاً ذوالفقار »
- چشم حاجي چشم. خيالت راحت باشه حاجي، دارم ميرسم.
بچههاي فرهنگي را حاضر كردم و رفتيم العيس، وقت نماز مغرب بود، سريع نماز را خوانديم.
بچهها را با شيخ مجيد فرستادم بانص. نيروها در مسجد خالدبن وليد جمع شده بودند. روحيه بچهها خيلي خراب بود. وقتش بود بايد كاري ميكرديم شروع به خطبه خواندن كرد. بچهها با فرياد لبيك يا زينب سوار بر ماشينها شدند، تقريباً پنج ماشين شد. دوباره خطبه خواندم سه ماشين ديگر نيرو آماده شد. همان لحظه در تاريكي جلوي مسجد مقداد آمد. با صدايي محزون و گرفته، گفت:
- شيخ...؟
- جانم مقداد...
- شيخ به كسي نگو: ذوالفقار هم شهيد شد...
منبع: روزنامه جوان