این کتاب در بردارنده خاطرات ابوالفضل حسنبیکی فرمانده قرارگاه حمزه سیدالشهداء(ع) جهاد سازندگی است. وی به جهت حضور مستمر در خط مقدم و شرکت در جلسات فرماندهان جنگ، خاطراتی شنیدنی از نقش مهندسی رزمی در دفاع مقدس بیان کرده است.
خاطرات زیر برگرفته از این مجموعهای است که با هم مرور می کنیم.
وسط دشمن
خبر رسید که عراقیها میخواهند از جناح راست حمله کنند. جاده را بردیم و به 3 تا 4 کیلومتری جاده عراقیها در زیر کوه رساندیم. آنجا نیرو نبود. پیش صیادشیرازی رفتم. گفتم: «جناب سرهنگ میخواهند حمله کنند. خبر دادهاند که دارند آماده میشوند، بیایند. عراقیها میگفتند که اینها شکست خورده و نیرو ندارند؛ میرویم قرارگاه احمد کاظمی را میگیریم». قرار شد نیرو پیاده کنیم. یک هلیکوپتر سوار شدیم. صاف رفت وسط عراقیها. یک دفعه دیدیم از همه طرف دارند به هلیکوپتر شلیک میکنند. خود صیاد هم بود. هلیکوپتر نمیتوانست روی زمین بنشیند. شیب بود. باید پایین میپریدیم. هلیکوپتر در یک متری زمین ایستاد؛ پایین پریدیم. تا پریدیم پایین، دیدم شِرِق! شِرِق! گلوله شلیک میشود. هلیکوپتر، ویژ به داخل دره رفت. 10 تا 12 نفر بودیم. صیاد گفت: «شلیک نکنید. شیار را بگیرید و پایین بروید». خودش پایین رفت. با اینکه پایش تیر خورده بود، مثل آهو میرفت. یک دفعه متوجه شدیم اینهایی که بالاتر هستند، سنگ قِل میدهند و میرود و به پایینیها میخورد. صیاد گفت: «بایستید. این طوری بیایید». با دستش اشاره کرد که اریب حرکت کنیم.
به جادهای که بچههای دامغان بودند رسیدیم. دست راستش ارتفاعی به نام سرخیاط بود. صیادشیرازی گفت: «نیرو بچینید». عراقیها داشتند آماده میشدند که بیایند و سرخیاط را بگیرند. هر کسی سرخیاط را میگرفت، برنده بود. یک هلیکوپتر 214، مهمات آورده بود. آنها خمپاره میزدند. هلیکوپتر زمین نشست. خلبان و کمک خلبان و بچههایی که داخل بودند بیرون آمدند. وقتی هلیکوپتر نشست، بالش به زمین خورد. شب شد. شب، لودر و یک بولدوزر جاده زدند. نزدیکی صبح، هلیکوپتر را بارِ یک کفی 10 چرخ کردند و فرستادند. البته مهماتش را همان جا خالی کردند. مهمات را نمیتوانستند بیاورند.
در این عملیات به پیروزی صد در صد نرسیدیم. بخشی از ارتفاع حسنبیک و مناطقی که باید تصرف میشد، انجام نشد. البته هدف قرارگاه رمضان کاملاً تحقق پیدا کرد و جبههای در منطقه کرکوک و موصل باز کردیم. منطقه، یک شاهراه شد. عراقیها هم بارها حمله کردند. مسعود بارزانی لذت برد. یک کار عظیم در روستاهای کردستان عراق انجام شد. با این کاری که انجام شد، روستاها و کشاورزیشان رونق گرفت و عقبهای که در اشنویه داشتند، کم رنگ شد. این موضوع سبب شد تا عراقیها به من بیچاره! کینه کردند که جادهها را ساختهایم!
موشک ساخت وطن
سالهای اول جنگ، مرکز تحقیقاتی درجهاد سازندگی درست شد. جمعی از نیروهای تحصیل کرده دانشگاهی، از داخل و خارج، کارهای تحقیقاتی مثل ساخت انواع پلها، خاکریزها، خودروهای برف روب و برف رو و سنگرها را انجام میدادند.
هیچ جای دنیا به ما موشک نمی داد. بچه ها گفتند: «ما میتوانیم موشک راه بیندازیم». قرار شد از همه قرارگاهها کمک بشود و برای اینها یک بودجه مستقل گذاشته شود. زمین بزرگی در جاده قدیم کرج گرفته و کار موشک را شروع کردند. من هم به عنوان فرمانده قرارگاه رفتم و بازدید کردم. برد موشکی که آنها ساختند، در مرحله اول 15 کیلومتر بود. مرحله دوم، بردش به 30 کیلومتر رسید و بعد کارشان را روی موشکهای تاو ادامه دادند. سه چهار تا از موشکها را در منطقه جنوب سمنان آزمایش کردند. من را هم دعوت کردند تا ببینم. من و صیادشیرازی رفتیم. ارتش هم ساخت موشک را شروع کرد.
بچهها دو تا از موشکهای ساخت خودمان را در عملیات قادر آزمایش کردند. خدا رحمت کند شهیدان بابایی و صیادشیرازی حاضر بودند؛ من هم به عنوان نماینده جهاد حضور داشتم. البته معلوم نشد اولین موشکی که شلیک شد، کجا رفت. عراقیها هم چیزی اعلام نکردند؛ ولی مشخص شد که برد دومین موشک 18 کیلومتر است. همان جا اعلام کردند که آزمایش موشک موفقیت آمیز بود.
رنجر پیر
شهید آبشناسان یکی از افسران برجسته، متخصص و از نیروهای قابل اعتماد و مورد عنایت ویژه صیادشیرازی بود. سیدحسام هاشمی فرمانده قرارگاه حمزه ارتش، شب عملیات به شکمش ترکش خورد و مجروح شد و مأموریت اصلی به عهده آبشناسان گذشته شد. آبشناسان از رنجرهای آموزش دیده، با تخصص بالا و از بیشتر نیروهایی که در منطقه بودند، مسنتر بود. همه او را پیشکسوت خودشان میدانستند. وقتی در مرحله دوم، عملیات با چالشهایی مواجه شد، صیادشیرازی فرماندهی آن منطقه را به وی داد. چند نفری در سنگر نشسته بودیم. آبشناسان گفت: «قربان، هرچی که شما و فرمانده نیروی زمینی به عنوان فرمانده ارشد من بفرمایید، قبول دارم؛ اما از شما خواهشی دارم؛ من به شرطی این مسئولیت را قبول میکنم که در هر نقطهای از عملیات که بخواهم حضور پیدا کنم، منعام نکنید». صیاد شیرازی گفت: «نمیشود. شما فرمانده لشکر هستید. اگر آمد و اسیر شدی چی بگویم؟» گفت: «چه فرقی با دیگر سربازها میکند؟!»
منطقه، ارتفاع حساسی بود! دائم بین ما و دشمن رد و بدل میشد. دلیلش هم این بود که حجم آتش ما سبک و حجم آتش عراقیها سنگین بود. عراقیها در خطالرأس جغرافیایی این ارتفاع، کانالی کنده و از داخل آن عبور میکردند. این کانال قابل انهدام نبود و تسخیر آن هم ممکن نشد.
روز عملیات، صیادشیرازی فرماندهی عملیات را به عهده گرفت. توپخانه را هم مستقیماً زیر نظر خودش گرفت. ما کمک کردیم و مهمات و چیزهایی که میخواستند پای کار آوردیم تا هر حجم آتشی که نیاز بود، به کار بگیرند و با کمبود مواجه نشوند.
آبشناسان، صبح عملیات بلند شد، پوتینهایش را پوشید و گفت: «من میخواهم با بچههایی که جلو میروند، بروم». صیادشیرازی گفت: «نه نیاز نیست. نرو». به دلیل اینکه از صیادشیرازی بزرگتر و خیلی هم رفیق بودند، گفت: «علی آقا اگر اجازه بدهد، من خودم وارد صحنه شوم و بروم خط را بشکنم. کار بچهها نیست. والٌا خط نمیشکند. من از شما خواهش میکنم اجازه بدهید بروم. من آماده هستم. صبح غسل شهادت کردم. آمادگی دارم که بروم».
آبشناسان، شانه به شانه با فرمانده گروهانشان حرکت میکرد. روی خطالرأس جغرافیایی قرار گرفتیم؛ جایی که سنگر فرمانده قرار داشت. دشمن را مستقیم و با چشم غیر مسلح میدیدیم. این قدر جبهه به هم نزدیک شده بود که برخوردهای تن به تن با دشمن داشتیم. آبشناسان مورد هدف خمپاره 60 قرار گرفت و همان جا به درجه رفیع شهادت نایل آمد.
کمین
وقتی قرار شد در منطقه گلازرد هم عملیات شود و لشکر نجف بیاید و مستقر شود، من و صیادشیرازی با هلیکوپتر »بل 206 آ «جترنجر، برای شناسایی رفتیم؛ هلیکوپتر کوچکی بود. دو نفر سوار میشدند. تیز و تند حرکت میکرد. رفتیم تا مسیر را از بالا ببینیم. پایین دره تعدادی از نیروهای ضدانقلاب جمع شده بودند. صیادشیرازی به خلبان گفت: «دور بزن». دور زد. صیادشیرازی یقین حاصل کرد که ضدانقلاب پایین نشسته است.
در این دره بچههای جهاد دامغان از سمت سیلوه و از طرف گلازرد، جاده میزدند. از دو طرف، دو گروهان راهسازی با هم کار میکردند تا زودتر به هم برسند. گفتم: «جایی پیادهام کن. نیروهای ما دارند میآیند. اینها ضدانقلاب دارند میروند». گفت: «میرویم تا سیلوه و برمیگردیم». گفتم: «تا برویم سیلوه و برگردیم، بچههای ما تو کمین اینها میافتند». دور زد و روی جاده پیاده شدم. پشت پیک موتوری نشستم. رفتم و به آقای مجد خبر دادم. صیاد هم با توپخانه هماهنگ کرد و محل ضدانقلاب را با توپخانه زدند. بچه های ضربت لشکر 64 ارومیه هم رفتند و دره را پاکسازی کردند. مطمئن شدیم. بعد با هلیکوپتر 214 رفتیم منطقه را بازدید کردیم. از روی نقشه هم کلیات منطقه را دیدیم. بعد آمدم روی کالک کشیدم و به بچههای جهاد دامغان دادم. با احداث جاده استراتژیک سیلوه – گلازرد مرزمان تأمین شد و آن منطقه زیر کشت رفت.
انتهای پیام/