به گزارش خبرنگار دفاع پرس از سمنان، کتاب «عبور از رمل» به قلم «محمد مهدی عبداللهزاده» به رشته تحریر در آمده و توسط ادارهکل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس استان سمنان منتشر شده است.
این کتاب در بردارنده خاطرات حاج «ابوالفضل حسن بیکی» فرمانده قرارگاه حمزه سیدالشهداء (ع) جهادسازندگی است. وی به جهت حضور مستمر در خط مقدم و شرکت در جلسات فرماندهان جنگ، خاطراتی شنیدنی از نقش مهندسی رزمی در دفاع مقدس بیان کرده است.
خاطرات زیر برگرفته از این مجموعه است که با هم مرور میکنیم:
دو نفر را پیش محسن فرستادم که ما گرفتار شدیم. فکری به حالمان کنید. خیلی طول نکشید که یک افسر آمد و سلام داد و گفت: «ما را از قرارگاه فرستادند. یک پدافند آوردیم». گفتم: «عمو پدافند به چه درد میخورد؟!» گفت: «این پدافند خیلی خوبی است. رادار دارد». توپ «اورلیکن» آورده بودند. چهارده تا هم پرسنل داشت. به «غلامرضا بوغیری» گفتم: «داخل درختها جا درست کنید». چند درخت خرما را هم کندیم و دورش را خاکریز زدیم. گفتم چند تا کمپوت و کنسرو به آنها دادند. تشنه و گرسنه بودند. از قیافههایشان معلوم بود. سر از پا نمیشناختند، فقط میخواستند آن را زود راه بیاندازند. همزمان، ما هم خاکریز میزدیم. گفتیم تریلی، یک ده تایی، لولهی آهنی 56 اینچی آورد، تا اگر نشد که آنها را داخل آب بندازیم، رویش خاک بریزیم. آنها را خالی کردند. خدا را شکر کردیم.
ساعت 3 بعدازظهر بود. بچهها نفری یک کمپوت باز کردند. من هم به طرف بچههای خودمان راه افتادم. ضدهوایی را روشن کردند و یک دور زد. بیست یا سی متر فاصله گرفته بودم که یک دفعه صدا بلند شد. به محضی که برگشتم، اشاره میکردند به «میراژ»! همین که ضدهوایی را روشن کردند، یک موشک زد وسط آن. وقتی دود تمام شد 9 نفرشان که نمیشناختیم، همه تیکه پاره شده بودند. فرمانده آنها اصلاً دیوانه شده بود؛ رفته بود تا ماشینشان را آن طرفتر بگذارد و بیاید که سالم مانده بود. یکی یکی هر کدام را صدا میکرد! البته خاکریز بلندی برایشان زده بودیم.
جان از بدنم رفت. قلبم هم ایستاد. چند لحظه که گذشت، یادم آمد که بیست سی هزار تا آدم آن طرف داریم. باید اینها را فراموش کنم. باید قلبم را فراموش کنم. آدمها را فراموش کنم. سی هزار تا نیرو آنجا است! اگر شکست بخوریم چه میشود! امید همه ملت ایران این بود که فاو را نگاه داریم و پای میز مذاکره بنشینیم. برگشتم. همۀ بچهها کُپ کردند. اشک چشم همه خشک شد. آب از گلویشان پایین نمیرفت. جنگندههای بعثی میآمدند و مثل لاشخورهایی که روی آسمان پرواز میکنند، دور میزدند. هیچ توپی هم به آنها نمیرسید. گلوله ضد هواییهای ما تا بیست و پنج هزار پا میرسید، امّا آنها تا بیست و هفت هزار پا بالا میرفتند. نور خورشید که میافتاد، بدنه هواپیما برق میزد. هنوز کار را شروع نکرده بودیم که باز توپخانه شروع کرد. بچهها گفتند: «چه کار کنیم؟» گفتم: «برای شب خاک دپو کنید». مسیر کمپرسیها را هم میزد. آنجایی که خاک دپو میکردیم، چند مجروح و شهید دادیم. نه نمازی، نه ناهاری، نه غذایی و نه آبی! آن وقت به آقا محسننامه نوشتم که: «اورلیکن آمد. روشنش کردیم. میراژ بمبارانش کرد. 9 شهید دادیم. میشود فکر دیگری کرد یا نه؟» نامه را با پیک موتوری فرستادم، ولی هیچ خبری از پیک نشد. نمیدانم در راه شهید شد؟ فرار کرد؟ اسیر شد؟ نفهمیدم چی شد. به دست محسن رسید؟ هیچ خبری نشد.
به آقای نبیزاده گفتم: «این جوری نمیشود، برو آن طرف آب و بچههای نجفآباد را راه بیانداز». آنها امکاناتشان محدود بود. حجم کارشان کم بود. ما هم شروع کردیم. خاکها را جمع کردیم. ساعت 9:30 شب مَد میشد. همین قدر که هوا گرگ و میش شد، بچهها شروع کردند و ریختند و ریختند و صلوات و تکبیر. به آخر کار رسیدیم. خیلی کم مانده بود که دو طرف کار به هم برسد. حدود ساعت 11 شب بود. زمانی که مَد شروع میشد، فشار آب کم میشد. آب ایستاد. 4 تا 5 دقیقه بعد از آن جزر شد. آب آنچنان سرعت داشت که 10 دقیقه بعد یک کامیون خاک هم باقی نماند! همه را برد! بولدوزر خودش را با بدبختی نجات داد. آب، زیر بولدوزر را خالی میکرد.
ولی وای! ما قول داده بودیم که امشب پل میزنیم. دشمن دور بود و اگر چراغ هم روشن میکردیم، مشکل نداشتیم. راننده کمپرسیها، لودرها، بولدوزرها و همه مأیوس شده بودند. همه عزادار بودند. آن همه خاک آورده و دپو کرده بودند. چند بولدوزر D8 از این طرف و دو تا از آن طرف گذاشته بودیم تا خاک دپو شده را بریزند و لودرها هم خاک را پایین بدهند. از آن طرف هم همه تماشا میکردند. طفلک! دو تا از بچههای اورلیکن که باقی مانده بودند، روی لولهها نشسته و نگاه میکردند. یکیشان میگفت: «ده روز دیگر خدمتم تمام میشود». 9 تا از رفیقهایش شهید شده بودند. مخصوصاً یکی از شهدا، افسری بود که خیلی دوستش داشتند. همان افسر نشسته بود تا خودش آزمایش کند که شهید شد.
انتهای پیام/