همسر شهید قنبری در گفت‌وگو با دفاع پرس:

خدا بخاطر «احمد» به‌من لیاقت داد/ «یازهرا» گفت و شهید شد

«زهرا سادات سیدین» همسر بسیجی شهید «احمد قنبری» گفت: از خدا خواستم اگر ازدواج من با احمدآقا باعث اتصال بیشتر به خودش می‌شود، این وصلت صورت پذیرد که خدا صدایم را شنید و مرا به این لیاقت نائل کرد.
کد خبر: ۲۸۰۲۰۳
تاریخ انتشار: ۰۲ اسفند ۱۳۹۶ - ۱۳:۳۶ - 21February 2018

گروه حماسه و جهاد دفاع پرس: عزیزترین‌هایش را از دست داد. به تازگی همسرش «احمد قنبری» شهید شده بود، اما خواستِ خدا بود بنشیند و ذره ذره آب شدن تنها فرزندش «حسین» را ببیند. زندگی رازهایی در خود دارد که هر کدام از ما گوشه‌هایی از آن را کشف می‌کنیم و شاید کشف همین رازها باشد که سناریوهای عجیبی را در زندگی بعضی از آدم‌ها رقم می‌زند.

«زهرا سادات سیدین» همسر بسیجی شهید درباره شهادت «احمد» و فوت فرزندش «حسین» گفت: «گاهی خدا آدم را امتحان می‌کند، تا ببیند چقدر در اعتقاداتش راسخ است. من عزیزانم را از دست دادم، اما این خواست و تقدیر الهی بود و من نیز در برابر آن سر تعظیم فرود می‌آورم...». وقتی با همسر شهید همکلام شدم، قصدم این بود که درباره شهید سخن بگوید، اما هرکاری کردم نشد که حرفی از فرزند شهید «حسین» به میان نیاید که در ادامه خانم سیدین، خودش برایمان از همسر و فرزندش گفت:

خدا بخاطر «احمد» به من لیاقت داد/ «یازهرا» گفت و شهید شد

تصمیم شهید برای ازدواج، اتصال بیشتر به خدا بود

آشنایی و ازدواج من و احمدآقا از طریق خاله ایشان و کاملاً به صورت سنتی صورت گرفت. ملاک‌های من برای انتخاب همسر آینده ایمان، اخلاق و صداقت طرف مقابل بود که الحمدالله این سه ملاک مهم را احمدآقا داشت. در مقابل، ایشان نیز از من سه درخواست برای زندگی داشت: حفظ حجاب به معنای اصیل و واقعی آن و نیز اینکه همسرش هیئتی و امام حسینی خالص و مخلص باشد. احمدآقا به این نکته اشاره کرد که چندین بار به خواستگاری رفته اما این خواسته که همسرش باید پابه‌پای او هیئتی باشد، پذیرفته نشده است. با شنیدن این شروط مطمئن شدم که این آشنایی بی‌دلیل نبوده است. هنگامی ‌که سومین درخواست احمدآقا را شنیدم، متوجه شدم او همان کسی است که همواره از خدا طلب می‌کردم. احمد آقا در همان جلسه به من گفت که می‌خواهم با همسرم به خدا برسم و خدایی شوم.

احمدآقا متولد سال ۶۰ بود. شب میلاد امام رضا (ع) برای انجام امور پیش از عقد به دنبال کارهایمان بودیم. من که همواره در سختی‌ها و گرفتاری‌ها علاقه خاصی به ادای نماز استغاثه داشتم، یک بار دیگر در این نماز به خداوند متوسل شدم و از او خواستم به من لطف کند اگر این ازدواج برای من باعث اتصال بیشتر به خداوند متعال می‌شود، این وصلت صورت پذیرد که خدا آن شب صدایم را شنید و مرا به این لیاقت نائل کرد.

خدا بخاطر «احمد» به من لیاقت داد/ «یازهرا» گفت و شهید شد

 دوست دارم بواسطه شغلم شهید بشوم

در سالروز ازدواج حضرت زهرا (س) و امیرالمؤمنین (ع) به عقد هم درآمدیم. آرزوی احمدآقا شهادت در راه خدا بود و دراین باره فقط یک بار با من سخن گفت که دوست دارم به واسطه شغلم، خدا لیاقت شهادت در راه خودش را به من بدهد. احمدآقا استاد خلبان هواپیماهای فوق‌سبک بود و در جایگاه بسیجی فعال، به‌عنوان مامور برای ارگان‌های نظامی‌ فعالیت می‌کرد. کارشان به نحوی بود که همیشه من نگران برگشت او بودم و هر وقت که می‌خواست عازم کار شود، با صلوات و صدقه بدرقه‌اش می‌کردم.

حرف‌های احمدآقا در زندگی مشترکمان جلوه پیدا کرد. او واقعاً عاشق امام حسین (ع) و هیات بود. سعی می‌کرد هر وقت فرصتی در بین کار برایش پیش می آید، عازم کربلا شود. همسری دلسوز و مهربان بود و در کنار هیات رفتن‌های خود برای من از هیچ چیز کم نمی‌گذاشت.

شهید عزیز بسیار صبور و با پشتکار و خستگی‌ناپذیر بود. به نحوی که تا زمان شهادت حتی یک بار از خستگی و نیازداشتن به استراحت کلمه‌ای بر لب نیاورد. به فکر دیگران بود و تا می‌توانست از انجام کار خیر دریغ نمی‌کرد. کار را صادقانه و برای رضای خدا انجام می‌داد. از غیبت کردن و دروغ گفتن تنفر داشت و یک‌بار من ندیدم ایشان پشت سر کسی حرفی بزند. واقعاً زندگی احمدآقا در مسیر حسینی شدن بود که در آخر هم مسیر عاقبت‌بخیری برایش رقم خورد. صبح 25 اسفند 89 همسرم برای آخرین بار از خانه خارج شد و دیگر بازنگشت. آن روز من با مادرم تلفنی حرف می‌زدم که صدای بسته‌شدن درب خانه را شنیدم و فهمیدم که احمدآقا از خانه خارج شده است. دویدم در را باز کردم و هرچه صدایش کردم برنگشت. رفت و همان روز چند دقیقه بعد از اذان ظهر هواپیمایش در حین انجام یک ماموریت دولتی سقوط کرد و شهید شد.

خدا بخاطر «احمد» به من لیاقت داد/ «یازهرا» گفت و شهید شد

یا زهرا گفت و شهید شد

همکارانش می‌گفتند تنها کلمه «یازهرا» را از پشت بی‌سیم شنیده‌اند و بعد هواپیما به زمین می‌خورد و همسرم درحالی به شهادت می‌رسد که پیکرش کاملاً سوخته بود. شبی که قرار بود صبحش پیکر را برای وداع بیاورند، فقط با او حرف می‌زدم. در کتاب «در محضر لاهوتیان» شیخ جعفر مجتهدی خوانده بودم که اگر عاشق از معشوق نشان نداشته باشد، در عشقش صادق نیست. با این نوع شهادتش فهمیدم اگر عاشق امام حسین (ع) باشی، مصیبت‌هایی به تو می‌رسد که طعم ذره‌ای از مصیبت‌های اهل بیت (ع) را می‌چشی، هر چند محال است مصیبت ما با مصیبت آن روز کربلا یکی شود.

در زمان حیات همسر شهیدم، فرزندم «حسین» فقط هشت‌ماه داشت. احمدآقا خیلی حسین را دوست داشت. بیشتر وقتش را برای پسرش می‌گذاشت. عادت داشت هر وقت که به سرکار می‌رود صورت فرزندش را ببوسد و قدری او را بغل کند. پسرمان خیلی زود زبان باز کرد و در شش ماهگی «بابا» می‌گفت. بعد از شهادت احمدآقا پیش خودم می‌گفتم این بچه زود زبان باز کرد تا حسرت بابا شنیدن روی دل پدرش نماند.

پسرمان درست روز نیمه شعبان سال 89 متولد شد. هر کسی ملاقات می‌آمد می‌گفت چرا اسم مهدی را برایش انتخاب نکردید. احمد آقا در جواب می‌گفت: «حسین گذاشتیم تا هر وقت صدایش می‌کنیم حضرت زهرا (س) از آسمان جوابمان را بدهد».

بابا سوار هواپیما شد. خورد زمین و رفت آسمون ...

اعتقاد و باور من این است که فرزندم در همان سنش، شناختی از پدر شهیدش داشت. هرچند موقع شهادتش هشت ماهه بود اما کاملاً حس می‌کرد اتفاقی برای پدرش افتاده است. این بچه وقتی یکسالش شد بدون اینکه حرفی به او بزنیم یکبار گفت: «بابا سوار هواپیما شد. خورد زمین و رفت آسمون». بعدها هرچه بزرگ‌تر می‌شد تنهایی و نبود پدرش را به اشکال مختلف مطرح می‌کرد.

غیر از فشارهای عصبی که حسین به دلیل نبود پدرش تحمل می‌کرد، ظاهراً هیچ مشکل جسمی نداشت. مردادماه 95 که رفتم واکسن شش سالگی‌اش را بزنم، گفتند شاید تب کند. من هم گفتم این بچه کاملاً سالم است و طوریش نمی‌شود. بعد رفتیم بابل عروسی یکی از اقوام همسرم. آنجا بچه تب کرد و حالش بد شد. بردیم بیمارستان و با یک آزمایش خون ساده تشخیص دادند که سرطان خون دارد. به تهران که منتقل کردیم دکترش می‌گفت این بچه فشار روحی زیادی را تحمل کرده است. شاید یک دلیل بیماری‌اش هم همین فشارهای روحی بود.

خدا بخاطر «احمد» به‌من لیاقت داد/ «یازهرا» گفت و شهید شد

دلم برای بابام تنگ شده/ از دست دکترها خسته شدم

حسین را اوایل شهریورماه 1395 بستری کردیم و ساعت 11 شب سی‌ام دی ماه همان سال فوت کرد. طی این مدت فقط یک‌ماه او را از بیمارستان خارج کردم و با هم به کربلا رفتیم. قبلش هم او را به هیات مذهبی بردم تا شفایش را از آقا اباعبدالله (ع) بگیرم. طی این مدت حسین گاهی از خواب‌هایی می‌گفت که در خصوص پدرش دیده است اما هرکاری می‌کردم حرفی در این رابطه نمی‌زد. بعد از اینکه از کربلا برگشتیم و دوباره بستری شد، وضعیتش خیلی وخیم شده بود. بلافاصله در بخش «پی‌آی سی یو» قسمت اتاق ایزوله بستری‌اش کردند. در تمام دوران بستری حسین، یک عکس از بین‌الحرمین، یک عکس از پدرش و یک عکس از حرم آقا امام رضا (ع) بالای سرش روی دیوار چسبانده بودم تا حسینم با اعتقادات پدرش بار بیاید. اتفاقی که با فوتش هرگز نیافتاد. همان ایامی که وضعیت حسین بسیار وخیم شده بود، از من خواست پنجره را باز کنم. باز کردم و رو به آسمان گفت: «خدایا من از مردم خسته شدم. از دست دکترها خسته شدم. از همه خسته شدم. دلم برای بابام تنگ شده، خیلی تنگ شده. خدایا من بغل تو را دوست دارم.» حسینم چند روز بعد از این اتفاق پیش بابای شهیدش رفت.

من این را فهمیده‌ام که خیلی آدم‌ها وقتی خود را عاشق اهل بیت می‌دانند که اوضاع بر وفق مرادشان باشد. گاهی خدا آدم را امتحان می‌کند تا ببیند چقدر در اعتقاداتش راسخ است. ماه محرم سال 95 حسین را به تمام هیئت‌های محله‌مان بردم و حتم کردم که شفا می‌یابد. هرچند این طور نشد. اما قرار نبود اعتقاداتم به اهل بیت با این چیزها بالا و پایین شود. من از احمدآقا آموختم که باید در همه حال عاشق اهل بیت (ع) بود. حالا خدا خواسته امتحانم را اینطور پس بدهم و من هم همان حرف خانم حضرت زینب (س) را می‌زنم که چیزی جز زیبایی ندیدم. من حالا معنی بسیاری از روضه‌ها را بهتر درک می‌کنم. درک می‌کنم روضه حضرت رقیه (س) و حضرت علی اصغر (ع) یعنی چه. من با از دست دادن عزیزترین‌هایم، قدری توانستم روضه‌ها و سختی‌های ائمه اطهار (ع) را درک کنم.

انتهای پیام/ 116

نظر شما
پربیننده ها