به گزارش گروه سایر رسانههای دفاع پرس، در جریان آشوبهای هفته گذشته که توسط برخی دراویش وابسه به فرقه گنابادی در خیابان پاسداران رخ داد، چهار نفر به شهادت رسیدند که سه نفر آنها از نیروی انتظامی و یک نفر بسیجی بود.
در ساعات ابتدایی این آشوب، یک راننده یک دستگاه اتوبوس، خودرو خود را به ماموران نیروی انتظامی کوبید که به شهادت سه نفر از آنها منجر شد.
چند ساعت بعد، حوالی صبح، یک دستگاه خودرو سمند نیز تعدادی دیگر از نیروها ازجمله چند نفر از بسیجیان را که برای کمک به نیروی انتظامی رفته بودند، زیر گرفت که در این میان یک نفر به شهادت رسیدو چند نفر نیز به شدت مجروح شدند که یکی از آنها (امیر خسروی) به دلیل جراحات شدید وارده، در حالت کما به سر میبرد.
«محمدحسین حدادیان» جوان بسیجی بود که در این حادثه به شهادت رسید و علائم روی صورت و بدن او نشان میداد، آشوبگران علاوه بر زیر گرفتن با ماشین، با چاقو نیز به وی آسیب رسانده بودند.
آنچه در متن زیر میخوانید، گفتگویی است تفصیلی با مادر بسیجی شهید «محمد حسین حدادیان».
من مادر شهید محمدحسین حدادیان هستم
من فاطمه تاجیک اصالتاً اهل روستای احمدآباد ورامین هستم که در سال 1342 متولد شدم اما در تهران بزرگ شدم. خانواده ما مذهبی سنتی بود. قبل از انقلاب رادیو داشتیم و این اواخر هم پدرم برای اینکه به خانه همسایه ها نرویم فیلم ببینیم تلوزیون خرید تا در خانه خودمان باشیم. البته اینگونه نبود هر وقت میخواهیم تلویزیون را روشن کنیم. بیشتر اخبار میدیدم و بعد از آن، جعبهای که تلویزیون در آن قرار داشت قفل میشد.
تعزیه مصور اشکم را در میآورد
روزهای پیش از پیروزی انقلاب سن زیادی نداشتم، حدوداً ده ساله بودم، خانوادهام خیلی درگیر مسائل سیاسی آن زمان نبودند اما در تظاهرات شرکت می کردیم. با اینکه درک درستی از وقایع در حال رخ دادن نداشتم، اما حس میکردم حق، در رفتن به این راه است. امامزادهای داشیم نزدیک خانهمان که ایام مشخصی تعزیه برگزار میشد. خب زمان شاه هیئت برگزار نمیکردند به شکل امروزی. تعزیه بود و یک صفحهای را میگذاشتند و آقایی میایستاد و از روی آن روضه اباعبدالله را میخواند و من با سن کمی که داشتم، با اینکه چیزی نمیفهمیدم، پای تعزیه مینشستم و هر چند وقت یکدفعه که این تعزیه برگزار میشد، سر از پا نمیشناختم و برای رفتن عجله میکردم. تعزیهها به صورت تصویری اجرا میشد، به گونهای که وقتی صحبت از امام حسین(ع) میشد، تعزیهخوان عکسهایی را با توجه به آن روضه نشان میداد، در واقع تعزیه مصور بود. خدا لطف کرده بود و من با دیدن اینها اشک میریختم.
دفترم را سوزاندند دست ساواک نیفتد
همانطور که گفتم کمکم که سر و صدای انقلاب درآمد، باز هم با عنایت خدا میرفتم، زیرا اصلاً متوجه نبودم انقلاب یعنی چه، اما در تظاهرات نه تنها شرکت میکردم، بلکه شعارهایی را که از طریق بزرگترها میشنیدم، سریع به خانه میآمدم و در دفتری یادداشت میکردم. خیلی کودک بودم، هنوز زمانی بود که نمیشد به راحتی نام امام را آورد، شعارها را در این دفتر مینوشتم تا نگه دارم. عکس امام را هم پیدا کرده بودم که نمیدانم از کجا، اما میپرستیدم. یک روز به مسجد رفتم و وقتی برگشتم دیدم دفتر و عکس هر دو سوخته، از خانواده با ناراحتی پرسیدم چرا دفتر اینطوری شده؟ خانواده گفتند ساواکیها به خانهها میریزند، اگر یک عکس امام پیدا کنند مشکل جدی پیش خواهد آمد. من واقعاً از ساواک نمیترسیدم و نمیفهمیدم ترس از ساواک یعنی چه؟ اینقدر به این دفتر علقه داشتم که با سوختنش ساعتها گریه کردم. به پدرم میگفتم این شعارها را دوست داشتم و میخواستم این دفتر را برای خودم نگه دارم.
میگویند سخن که از دل برآید بر دل نشیند. من بچه بودم و متوجه نبودم سیاست یعنی چه و این چیزها را نمیدانستم، اما چون مطلب حق بود و من هم هنوز آنقدر آلوده مسائل دنیایی نبودم، در دلم نشسته بود و خدا به ما اجازه داد که بفهمیم حق با چه کسی است.
من عاشقانه انقلاب و امام را دوست داشتم
هفده شهریور میخواستم در تظاهرات شرکت کنم، با یکی از دوستانم از قبل هماهنگ کرده بودیم، اما هر کاری کردم مادرم اجازه نداد بروم، وقتی قضیه مشخص شد تا مدتها ناراحت بودم و میگفتم اگر اجازه داده بودید بروم، من هم یکی از شهدا بودم. خیلی ناراحت بودم. اینها را میگویم که بدانید طی کردن این مسیر همهاش لطف خدا بود. سرانجام، الحمدلله این انقلاب به پیروزی رسید، من عاشقانه انقلاب و امام را دوست داشتم و عشق میورزیدم و تا جایی که توان داشتم سعی میکردم در بسیج و فعالیتهای اینگونه شرکت کنم.
وقتی امام را دیدم بهت زده شدم
هفده ساله بودم که قرار شد برایم خواستگار بیاید، ابداً قصد ازدواج نداشتم و حتی اخم هم میکردم. شهید طریقی اولین خواستگاری است که به صورت رسمی پدرم اجازه دادند وارد خانه ما شوند. من عکس ایشان را پیش از آمدنشان دیده بودم، اما نظرم جلب نشده بود. وقتی قرار شد بیاید، با خودم فکر کردم خب میروم در اتاق و حالا صحبتی میکنم و تمام. خدا شاهد است وقتی که وارد اتاق شدیم، احساس کردم نوری در کنار همسرم مرا جلب میکند، از اول تا آخر صحبتمان ساکت شدم و دیگر میدانستم که میخواهم با او ازدواج کنم. نام همسرم پرویز طریقی بود، اما تنها چیزی که از من خواست این بود که او را مهدی صدا کنم و میگفت راضی نیستم اسم پرویز صدایم کنید.
آقا مهدی پاسدار بود و من از اینکه میخواهم با شخصی که پاسدار است ازدواج کنم خوشحال بودم. ایشان جزو محافظ شخصیتها بود و آن مقطع از محافظهای آقای هاشمی رفسنجانی بود. سال 61 قرار بود ما عقد کنیم، همسرم از من پرسید میخواهی عقدمان را امام بخوانند؟ با کمال اشتیاق پذیرفتم. روزی که قرار شد برای مراسم عقد برویم، وقتی ایشان را از نزدیک دیدم، بهتزده شده بودم، باورم نمیشد امام را میبینم. خب شخصیت ایشان خیلی بزرگ بود و هست، اما من به اندازه ظرف خودم شخصیتشان را درک کردم. امیدوارم همیشه راهشان بیش از پیش پررهرو باشد.
همه چیز ساده و صمیمی بود. آن زمان آقای خامنهای رئیسجمهور بودند، به همسرم گفتم میخواهم رئیسجمهور را هم ببینم، همسرم گفت: بهترین راه همین است که به بهانه عقد برویم و از حضور ایشان هم استفاده کنیم. در واقع اول امام ما را عقد کردند و یکبار هم آقا خطبه را برای ما خواندند.
آنچه برای من و بقیه دخترهایی که حضرت امام عقدشان میکرد خوشحال کننده بود این بود که امام، زمان عقد وکیل دخترها میشدند و این مایه فخر ما بود. تنها زمانی که ایشان از من پرسیدند وکیل شما هستم، نگاهی به صورتم کردند و عشق و محبتشان بیش از پیش مرا به خود جلب کرد. باورم نمیشد میتوانم عبای امام را ببوسم.
در این دیدار آنچه از امام در ذهنم دریافت کرده بودم بسیار بسیار کمتر از چیزی بود که در عظمت وجودی ایشان در دیدار حضوری حس کردم، افتخار میکردم ایشان با این عظمت در کمال سادگی زندگی میکردند.
حالی که محمدحسین نسب به آقا داشت، ما هم به امام داشتیم. وقتی ایشان را در تلویزیون میدیدم اشک میریختم، اما با دیدنشان فقط بهتزده شده بودم. زمانی که رفتم عبایشان را ببوسم، فکر میکردم الان دیگر تمام دنیا برای من است. راجع به امام صحبت کردن کار من نیست و بزرگان باید در مورد ایشان صحبت کنند. اما من اندازه وجود خودم خیلی چیزها از امام گرفتم و خدا لطف کرد ایشان را در اوج بزرگی و عظمت ملاقات کردیم.
امام یک شمد روی دستشان انداخته بود که بسیار برای من جذاب بود. نگاه امام را هیچوقت فراموش نمیکنم و هنوز وقتی یادم میآید، از حلاوت و شیرینیاش لبخند روی لبمان میآید.
فکر نمیکردم مادر یا همسر شهید شوم
زمان جنگ را درک کردم، اما هیچ وقت فکر نمیکردم مادر یا همسر شهید شوم و یا هیچ کس از بستگانم به شهادت برسند. همیشه افسوس میخوردم چرا پسر نیستم تا شهید شوم و در خفا بسیار گریه میکردم، تلویزیون که تصاویر رزمندگان را نشان میداد با ناراحتی و حسرت میگفتم ای کاش من هم شهید میشدم و یک عشق خاصی نسبت به آنها پیدا کرده بودم. از خدا میخواستم لیاقت و روزی ما هم بشود، اما خب مرد نبودم. خانمهایی بودند که آگاهیهای لازمی داشتند، اما من در حد خودم میدانستم. همیشه افسوس میخوردم. دوست داشتم خودم فدا شوم برای انقلاب و راه امام.
کتابهای شهید مطهری (ره) و آیتالله دستغیب را میخواندم
گاهی با محمدحسینم که صحبت میکردم میگفتم پسرم! اگر نبود رهبری امام (ره) و اگر نبود هدایتهای مرشدانه ایشان، ما هنوز غرق در ظلمت بودیم و همه این هدایتها را مدیون ایشان و هدایت خدا بودیم که توسط روحالله الموسوی الخمینی به نسل جوان داده شد. امام واسطه فیض برای مردم بودند، ما هیچ چیزی نمیدانستیم، نه دانشگاهی رفته بودم و نه تحصیلات آن چنانی داشتم. امام (ره) دانستههای خود را به سربازانشان ارائه میکردند. جملهای دارند در سال 42 که میگویند سربازان من در گهوارهها هستند، من همیشه با شوق میگفتم منظور ایشان امثال من هستند، چون آن زمان خردسال بودم. اهل کتاب بودم و بیشتر کتابهای شهید مطهری (ره) و آیتالله دستغیب را میخواندم. یکبار در راهنمایی روی دیوار مدرسه با شیطنتهای بچگی، یکی از دانشآموزان، این جمله امام را نوشته بودند که «وقتی قلب انسان الهی میشود، همه چیز آدم الهی میشود»، این جمله بسیار روی من اثر گذاشت و یک جور دیگری جذاب بود.
میگویند: بعد منزل نبود در سفر روحانی، اگرچه ما اغلب امام را از طریق تلویزیون میدیدیم، اما ارتباطهایمان از دلهایمان بود. امام در جماران بودند و ما در جنوب شهر تهران زندگی میکردیم، اما صحبت میکردند ما عشق می کردیم، به محمدحسین هم میگفتم نفس امام به ما خورد و ما وارد این راه شدیم.
نامهای که هرگز به دستم نرسید
من سه فرزند دارم به نامهای مجتبی، محمدحسین و زهرا. مجتبی فرزند شهید طریقی است.
شهید طریقی از سال 59 تا 61 که عقد کردیم دائما جبهه بود. بعد از عقد به دانشگاه رفت و شروع کرد به درس خواندن. قرار بر جبهه رفتن نداشتند، تا سال 66 که تصمیم گرفت برود. مسائل شغلیاش ایجاب میکرد که نرود، اما سال 66 که مجتبی پسرم را هم داشتیم و بسیار کوچک بود، بیتاب رفتن شد، آنقدر که بدون اینکه به محل کارش اعلام کند، به صورت بسیجی به جبهه رفت. خیلی بیقرار بود، یک ماه مرتب وقتی به خانه میآمد میگفت اصلاً آرامش ندارم، وقتی سر کلاس هستم نمیفهمم استاد چه میگوید، من یک رزمندهام و باید بروم. فکر میکنم یک ماه از رفتنش میگذشت، یکی دو بار تماس گرفت، البته ما تلفن نداشتیم، یک روز خواهرش آمد و گفت بیا همسرت تماس گرفته، از صبح تا حالا دو بار زنگ زده و شما را میخواهد. رفتم منزلشان و تا ظهر منتظر شدم تماس بگیرد، حدود ظهر بود که زنگ زد. گفت میدانی امروز برای اینکه با تو صحبت کنم چند بار از سر صف رفتم تا عقب و هر بار که تماس گرفته بودم نتوانسته بودم صحبت کند. گفت: یک نامهای نوشتم بعدها به دستت خواهد رسید، این آخرین باری بود که با هم صحبت کردیم. دیگر هر چه منتظر شدم ایشان تماس نگرفت. نامهای که گفته بود هم به دستم نرسید، هر چه پیگیری میکردم نمیتوانستم خبری پیدا کنم.
ما از شهادتش هنوز اطلاع نداشتیم، یک شب پدرم گفت با اقوام، بچهها را ببرید بیرون گردش، به آنها گفتم من از ماشین پیاده نمیشوم، حوصله آمدن در پارک را ندارم، یک لحظه چشمم گرم شد و خواب دیدم مهدی مانند یک پرندهای سفید شد و یکآن پرواز کرد، با یک جیغ بلند بیدار شدم و فریاد میزدم مهدی شهید شد، همه میگفتند از بس فکر و خیال میکنی این خواب را دیدی، اتفاقی نیفتاده.
دوستانش آمده بودند منزل ما که خبر شهادت او را بدهند، اما من منزل نبودم. وقتی رسیدم خانه دیدم زیر در یک پاکت است، آن زمان خیلی آدمها در بند مسائل مادی نبودند، اما من در شرایطی بودم که بسیار به پول احتیاج داشتم و رویم هم نمیشد به خانوادهام بگویم پول لازم دارم. وقتی پاکت را باز کردم دیدم نامهای نوشته شده و در کنار آن یک اسکناس 500 تومانی گذاشته شده است، دیدم نوشته شده ما آمدیم دیدار شما و خواستیم برای آقامجتبی هدیهای بخریم که گفتیم بهتر است با سلیقه خودتان انتخاب شود. خیلی خوشحال شدم، پیگیری کردم ببینیم آنها کدامیک از دوستان همسرم بودند، بعد متوجه شدم به محل کار پدر شهید طریقی رفته بودند تا خبر شهادت را بدهند.
آن کسی که آمده بود خبر دهد، همرزم همسرم بود که لحظه شهادت، مهدی را دیده بود، او 15 روز قبلش شهید شده بود. آن شب آنها آمده بودند که مثلاً به خانواده شهید سری بزنند، اما وقتی میبینند خبری نیست، متوجه میشوند که ما اصلاً خبری نداریم. وقتی جویا شدیم که چرا بعد از این همه مدت متوجه نشدیم، مشخص شد نام همسرم به جای طریقی، ظریفی ثبت شده و یک نقطه باعث شده بود اشتباه اسمی رخ دهد و همسرم در سردخانه نگهداری میشد، تا اینکه ما بالاخره شناساییاش کردیم.
محمدحسین در شرایط سختی متولد شد
بعد از هفت سال از شهادت همسرم، آقا مجتبی خیلی بیتابی نداشتن پدر را میکرد و اتفاقاً اصرارهای او باعث شد من مجدداً با پدر محمدحسین ازدواج کنم. محمدحسین سال 74 دو سال بعد از ازدواج مجدد من در حالی به دنیا آمد که مشکلات زیادی به خاطر جسم من حین به دنیا آمدنش ایجاد شده بود. زمانی که محمدحسین به دنیا آمد، همان زمانی بود که محمدحسین طباطبایی که کودکی حافظ قرآن بود، را زیاد در تلویزیون نشان میدادند، مجتبی با سن کمی که داشت، سعی کرد این اسم را برای برادرش انتخاب کند و حسین هم که علاقه همه ماست.
با برکت خدا آمد و با رحمتش رفت
محمدحسین در 23 دیماه سال 74 در 22 شعبان به دنیا آمد در حالی که برف زیبایی از آسمان میبارید. روزی پربرکت بود. روزی هم که داشتیم دفنش میکردیم باران زیبایی میآمد. با برکت خدا آمد و با رحمتش رفت.
شیطنتهایش آگاهانه بود
محمدحسین شیطنتهای خاص خودش را داشت، در واقع شیطنتهای آگاهانهای داشت که در بچههای دیگر ندیده بودم. از کودکی عاشق این بود که پلیس شود و آدمهای بد را دستگیر کند. به جرأت میتوانم بگویم حتی یکبار اسباببازیهایش را خراب نکرد، بسیار منظم و باسلیقه بود. یک کارتن پر از ماشینهای کوچک دارد، به ماشین خیلی علاقه داشت، حتی زمانی که یک تولد کوچک در خانه میگرفتیم، خواهرش وقتی میخواست هدیههایش را باز کند، کاغذهای کادو را روی زمین میریخت و محمدحسین در حین اینکه به او تذکر میداد نریزد، خودش آنها را جمع میکرد. بدون اغراق میگویم که محمدحسین هیچ وقت مرا عصبانی نمیکرد، در حد یک اخم کوچک چرا، اما عصبانی نه.
جز رهبری روی احدی تعصب نداشت
او متولد دهه 70 بود و انقلاب را ندیده بود، اما نمیدانم لطف خدا چگونه شامل حالش شده بود که به انقلاب عشق میورزید و خودش را جزو دستاوردهای انقلاب میدانست، بسیار به ائمه توسل میکرد و اهلبیت(ع) در زندگیاش همه سهم را داشتند. قبل از اینکه به تکلیف برسد روزه میگرفت و نمازش را میخواند، همیشه نمازش را اول وقت میخواند، حتی اگر شده با طمأنینه نباشد، اما زود میخواند، خیلی اهل حرف زدن نبود، همه دغدغهاش نظام و رهبری بود و جز رهبری روی احدی تعصب خاصی نداشت. با حضرت آقا پیوند قلبی داشت، هر چند که ایشان را ندیده بود، دغدغهاش حفظ ارزشهای نظام بود، آن هم در پرتو ولایت حضرت آقا. محمدحسین میگفت ما باید سرباز محض ایشان باشیم.
گفتم مادرجان اسلحه رحم و مروت ندارد
شب آخری که آن اتفاق افتاد، همان روز من به خاطر مریضی به بیمارستان رفته بودم و دکتر به من وقت داده بود برای روز دوشنبه به بیمارستان بروم و عمل کنم. محمدحسین بسیار پیگیر مسائل اهل خانواده بود. آدم بیتفاوتی نبود، حتی اگر نمیرسید، اما دلجویی میکرد. خدا را گواه میگیرم بیشتر عمر خود را در بسیج گذراند.
آن شب آمد خانه و از من پرسید دکتر چه گفت؟ وقتی برایش توضیح دادم، نگاه عمیقی به من کرد و هیچ چیز نگفت، در صورتی که اگر دفعههای قبل بود میگفت برو یا نرو، یا پیگیریهایی از این دست، اما آن شب فقط نگاه کرد.
نزدیکهای غروب وضویش را گرفت، نمازش را خواند و سه بار تا اتاقش رفت و برگشت، احساس میکردم میخواهد چیزی به من بگوید اما نمیگفت. تلفنش زنگ خورد و دوستانش با او صحبت کردند، بعد از صحبت گفت مامان میگویند پاسداران دوباره شلوغ شده، این را هم بگویم که وقایع پاسداران حدوداً دو ماهی در جریان بود و واقعاً باید در مورد این موضوع صحبت شود. محمدحسین گفت میگویند تیراندازی شده، گفتم مادرجان نروید، تیر و اسلحه رحم و مروت ندارد، شما هم دست خالی هستید. هیچ چیز نگفت. لباسهایش را پوشید، کفشهایش را هم، دستش به دستگیره در بود و گفت مامان خداحافظ، گفتم داری میروی هیئت؟ گفت: بله، گفتم تندتند بهت زنگ میزنم که ببینم در هیئت هستی یا نه، سرش را کج کرد و با خندهای گفت حالا اینقدر هم تند زنگ نزن، با خنده گفتم نه من تندتند زنگ میزنم، دوباره تأکید کردم که نروی ها، به عادت همیشه که میخواست جوابم را بدهد، دستش را روی سینه گذاشت و خم شد، چند باری تأکید کردم که تیراندازی است نروی. شوخی نبود، در قلب پایتخت و در امنیت، عدهای به خودشان اجازه داده بودند تیراندازی کنند و فکر میکنم خیلی وقایعی پشت این ماجراست. دستش را گذاشت روی سینهاش و رفت، اما نگفت نمیروم.
محمدحسین شاید در زندگیاش دروغ گفته باشد، اما هیچ وقت به من دروغ نمیگفت و واقعاً آن شب هیئت رفته بود و حتی یکی از بچهها وقتی به خانه ما آمد گفت آن شب محمدحسین به قدری خاص سینه میزد که من به دلیل سینهزنیاش متوجه او شدم، اما ناگهان بچهها خبر دادند که خیابان خیلی شلوغ شده، به او گفتیم داری میروی؟ فردا شب میآیی؟ گفت مگر میشود هیئت باشد و من نیایم. میگویند محمدحسین لباسش غرق عرق بود و با آن لباس خیس رفت.
محمدحسین با همان لباس مشکی و با همان عرقهایی که در عزای خانم لباسش را خیس کرده بود، برای دفاع از ولایت و دستاوردهای نظام رفت، هر جایی که احساس خطر میکرد ساعت نمیشناخت، سریعاً میرفت.
الهی مادرت بمیرد، دستهایت دارد یخ میزند
در زمانی که تهران به خاطر وقایعی شلوغ شده بود و زمان فتنه، خدا را گواه میگیریم در سرما با موتور که میرفت، وقتی میآمد دستانش سفید شده بود، میگفتم الهی مادرت بمیرد، دستهایت دارد یخ میزند، چرا با ماشین نمیروی مادرجان؟ میگفت ترافیکه باید با موتور برویم، وگرنه نمیرسیم.
خیلی اهل توضیح دادن و ادعا نبود. گاهی مشغول خوردن غذا بود، تا زنگ میزدند نصفه رها میکرد، قربانصدقهاش میرفتم که الهی من فدایت شوم خب غذایت را بخور و برو، میگفت میروم یک چیزی میخورم.
میگویند در خیابان پاسداران چند نفری به شهادت رسیدند
وقتی محمدحسین به خیابان پاسداران رفت، حدودهای ساعت 12 یا 1 بود که پدرش با آقا مجتبی رفتند خیابان پاسداران که ببینند محمدحسین چه میکند و آنجا چه خبر است. تا حدود ساعت 3 تماس میگرفتم و ازشان میپرسیدم محمدحسین کجاست؟ میگفتند هست. حدوداً ساعت 4 صبح پدر و برادرش تصمیم میگیرند برگردند چون فضا آرام شده بود، هر چه به او میگویند بیا، میگوید من با دوستانم فعلا هستم ببینم چه خبر میشود.
خیلی پیش میآمد که محمدحسین شبها به خانه نیاید، اینجور وقتها برای نماز صبح که بیدار میشدم سریعاً به موبایلش زنگ میزدم که ببینم کجاست، اول نگاه به جاکفشی میکردم، وقتی کفشهایش را میدیدم میگفتم الهی شکر و میخوابیدم. اما اگر کفشهایش نبود، تماس میگرفتم.
آن روز بعد از نماز، جاکفشی را دیدم و کفشهایش را هم دیدم، گفتم خدا را شکر، با ْآرامش دو سه ساعتی خوابیدم. فکر کردم آمده، اما نگو کفش دیگری را اشتباهی دیدم. با صدای پدرش که مرا بیدار میکرد از خواب بیدار شدم، گفت میگویند در خیابان پاسداران چند نفری به شهادت رسیدند که یکی از آنها بسیجی است، پس از آن بدون هیچ مقدمهای گفتم به خدا سپردمش. پدرش گفت برایم پیامک آمده که محمدحسین مجروح شده، میروم ببینم چه خبر است، با دخترم تلفن بیمارستانها را از 118 میگرفتیم و تماس میگرفتیم میپرسیدیم آیا مجروحان ماجرای پاسداران آنجا هستند، اما میگفتند نه. همسرم خبر داشت اما به من نگفته بود، دخترم هم می دانست.
اذان ظهر پدرش گفت میگویند در فلان بیمارستان است، منتظر نشدم ایشان بیایند، آماده شدیم که برویم، به دخترم گفتم، این انجیر خشکهها که روی میز است را بردار با خودمان ببریم تا اگر مجروح دیگری دست و پایش شکسته بود به آنها بدهیم بخورند، واقعاً نمیدانستم عمق فاجعه چقدر است.
همین که آمدیم از در برویم بیرون، دخترم گفت مامان حجاب بگذار، بابا با دوستانش جلوی درند میخواهند بیایند داخل. وقتی دخترم این حرف را زد، دیگر فهمیدم محمدحسین به شهادت رسیده.
فکر نمیکردم پسرم آنقدر بیرحمانه به شهادت برسد
وقتی که به معراج رفتم و پیکر پسرم را دیدم، یاد این حرفش افتادم که همیشه میگفت چه خوب است کسی که با صورت خونین و با پهلوی شکسته به شهادت برسد و به دیدار ائمه نائل شود. گفتم الحمدلله به آرزویش و سعادت ابدی رسید، همان شد که میخواست. همیشه میگفت جانم فدای رهبرم و الحمدلله که فدای ولایت و رهبری شد. رهبری که همه تلاششان هدایت جوانان است و الحمدلله در همه عرصهها پیروز هستند.
نوع شهادت محمدحسین مرا به فکر انداخت، وضع پیکرش واقعاً فجیع و وحشتناک بود. در یک شهر امن که جوانانش برای امنیتش زحمت کشیدند، فکر نمیکردم پسرم آنقدر بیرحمانه به شهادت برسد.
میگفتم مادر! همه اینها را خودت میخواستی،مگر نمیگفتی ارباب ما سر از بدن جدا داشت، مگر نمیخواستی با روی خونین به شهادت برسی؟ همین گونه شد. به لطف اهل بیت (ع) به این مقام رسید.
اطاعت از رهبرش او را به این مقام رساند
من حرف زیادی برای گفتن ندارم، جز اینکه محمدحسین اگر نصف این مقام را به دست آورد، فکر میکنم به خاطر اخلاص و شعور خودش بود، به خاطر درک خودش بود و اطاعت از رهبرش. کسی برای محمدحسین کاری نکرد، هر چند که من به عنوان مادرش وظیفهای داشتم که در مقابل امانتی که خدا به من داده کار کنم و جوابگوی این امانتها باشم. اما تنها کاری که میتوانستم برای تربیت او بکنم، توسل به ائمه بود و همیشه از امام زمان (عج) میخواستم مرا یاری کند و از بچهها میخواستم دست از اهل بیت (ع) برندارند، آنها را به ائمه اطهار سپرده بودم. به امام زمان(عج) در نجواهایم میگفتم: آقا جان ما چیزی نمیدانیم، شما باید راه را به ما نشان دهید. فقط خدا محمد حسین را هدایت کرد. این لطف خدا، کرامت خدا و بندهنوازی خدا بود و من همه این الطاف را از خدا میدانم، خدا بسیار ارحم الراحمین است و ما اگر بدون شائبه به درگاه خدا برویم، امکان ندارد دست رد به سینه ما بزند.
منبع: فارس