همسر سردار قربانی در گفت‌وگو با دفاع پرس:

اثاثیه مختصر زندگی‌مان پشت وانت شهر به شهر می‌چرخید/ متحیر می‌مانم که خداوند چه صبری به ما عطا کرده بود

اشکیان با اشاره به این موضوع که هر سه-چهار ماه یک بار اثاثیه مختصر زندگی‌مان را پشت یک وانت بار می‌زدیم و از شهری به شهر دیگر انتقال می‌دادیم، گفت: از ایلام به اسلام آباد غرب، از اسلام آباد غرب به کرمانشاه، از کرمانشاه به پاوه، از پاوه به شوش، از شوش به اهواز؛ به طوری که فرزند اول ما زینب در اهواز و فرزند دوم‌مان صادق در ایلام به دنیا آمد.
کد خبر: ۲۸۲۱۱۷
تاریخ انتشار: ۰۸ فروردين ۱۳۹۷ - ۰۴:۰۰ - 28March 2018

شهناز اشکیان همسر سردار مرتضی قربانی فرمانده لشکر ۲۵ کربلا در دوران دفاع مقدس در گفت‌وگو با خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس به بیان خاطرات روز‌های پر فراز و نشیب زندگی خود در دوران دفاع مقدس پرداخت که در ادامه می‌خوانید:

اوایل جنگ خیلی سریع دوره‌های آموزش نظامی، عقیدتی و امدادگری را گذراندم و با شروع جنگ تحمیلی با هماهنگی بهداری سپاه پاسداران در اصفهان به سوی جبهه شتافتم و چون خدمت به برادران رزمنده را وظیفه شرعی خود می‌دانستم، اولین بار در سال ۱۳۶۰ به استان کردستان، شهرستان مریوان اعزام شدم.

بعد از آن با هماهنگی آموزش و پرورش برای مقابله فرهنگی با گروهک جنایت کار و تروریست کومله و دموکرات به دبیرستان این شهر اعزام شدیم تا از فعالیت نیروهایش که در قالب معلم به جای تدریس، طرز ساخت انواع بمب‌های دستی را آموزش می‌دادند، جلوگیری کنیم. همچنین با همراهی تیم‌های پزشکی به روستا‌های محروم می‌رفتیم و پزشک و دارو به مردم ستمدیده کردستان می‌رساندیم.

در اولین عملیات سپاه که در منطقه مریوان و با رمز محمد رسول الله (ص) انجام شد، در بیمارستان الله اکبر مریوان به عنوان امدادگر مشغول خدمت به برادران رزمنده شدم و بعد از آن با هماهنگی سردار قربانی که در آن زمان فرماندهی لشکر کربلا را به عهده داشت، در عملیات فتح المبین به استان خوزستان و به بیمارستان شهدای شوش اعزام شدم.

بیمارستان شهدای شوش اولین بیمارستان پشت جبهه و در تیررس توپخانه دشمن بود. به طوری که هر از چند گاهی یک گلوله توپ به بیمارستان اصابت می‌کرد و تعدادی از پرستاران و پزشکان و امدادگران را شهید و مجروح می‌کرد. در آن جا ما هر لحظه منتظر شهادت بودیم.

اثاثیه مختصر زندگی‌مان پشت وانت شهر به شهر می‌چرخید

به یاد می‌آورم روزی مشغول انتقال مجروحین به شهر دزفول بودیم، ناگهان گلوله توپی به آمبولانس که در داخل بیمارستان بود اصابت کرد و سبب شد راننده آمبولانس و برادر مجروحی که داخل آمبولانس بود و چند پرستار که در اطراف بودند همگی به شهادت برسند و من که چند ثانیه قبل در آن محل ایستاده بودم حیرت زده و ناراحت از این که چرا من به فیض عظیم شهادت نرسیده، چند روزی دمق بودم.

حال و هوای بیمارستان شهدای شوش کمتر از جبهه نبود و چهره‌ها نورانی و ملکوتی شده بود. پس از عملیات فتح المبین با شروع عملیات بیت المقدس؛ به بیمارستان شرکت نفت آبادان اعزام شدم که با اصابت چندین گلوله توپ و بمباران توسط هواپیما‌های عراقی مجبور به تخلیه بیمارستان و انتقال تجهیزات آن به بیمارستان طالقانی آبادان شدیم و تا پایان عملیات در آن بیمارستان و در بیمارستان شهدای ماهشهر مشغول خدمت بودم.

بعد از عملیات بیت المقدس برای دیدار خانواده به اصفهان آمدم، همان زمان بود که آقا مرتضی به خواستگاری آمد و من هم با آشنایی فامیلی که قبلا از ایشان داشتم و با شناختی که در جبهه از او پیدا کردم، چون آوازه شجاعت‌های وی را از رزمندگان شنیده بودم (وی در آن زمان فرمانده لشکر ۲۵ کربلا بود) به خواستگاری جواب مثبت دادم. سپس مراسم عقد و عروسی در کمال سادگی و مختصر در همان اصفهان برگزار شد. بعد از آن در شهرک شهید بهشتی اهواز در یک اتاق بدون هیچ امکاناتی مستقر شدیم و زندگی مشترکمان را در کنار رزمندگان آغاز کردیم.

آن روز‌ها من در بیمارستان مشغول رسیدگی به مجروحان بودم و آقا مرتضی در جبهه مشغول نبرد با دشمن. گاهی اوقات وی برای استراحت به اهواز می‌آمد تا این که خداوند زینب کوچولو را به ما عطا کرد. مسئولیت من چند برابر شد، چرا که هم باید مادری دلسوز و صبور می‌بودم و هم جای خالی پدر که همیشه در ماموریت بود را پر می‌کردم. البته خداوند قدرت عجیبی در تحمل مشکلات به من داده بود که من آن را ناشی از عشق به اسلام و انقلاب می‌دانم. در آن روز‌ها پدر و سه برادرم نیز در جبهه بودند.

من دلواپس سلامتی آن‌ها نیز بودم. به گونه‌ای که گاهی شب‌ها در فکر شوهر و برادران رزمنده‌ام تا صبح نمی‌خوابیدم و هر لحظه منتظر خبری از حال آن‌ها بودم. نیمه شب وضو می‌گرفتم و نماز شب و زیارت عاشورا می‌خواندم و برای سلامتی همه رزمندگان دعا می‌کردم.

من در طول زندگی مشترکمان در دوران دفاع مقدس همیشه سعی می‌کردم همسری دلسوز و پرستاری فداکار باشم تا آن جا که وقتی وی مجروح می‌شد، در منزل زخم‌هایش را پانسمان می‌کردم.

اگر نمی‌توانم در خط مقدم نبرد با دشمن اسلام بجنگم، ولی می‌توان در پشت جبهه به برادران رزمنده و شوهرم خدمت کنم تا آن‌ها هر چه بهتر و با تنی سالم و روحیه‌ای بالا به جهاد فی سبیل الله بپردازند و به این صورت خود را در این جهاد الهی شریک و انجام وظیفه کنم.

حال وقتی به یاد زمان جنگ می‌افتم و خاطرات را مرور می‌کنم و یا برای بچه‌ها تعریف می‌کنم، خودم متحیر می‌مانم که خداوند چه صبری به ما عطا کرده بود؛ چرا که آن زمان ما نه تفریح و گردشی داشتیم، نه فامیل و خانواده‌ای که هنگام دلتنگی به دیدار آن‌ها برویم. تفریح ما رفتن به مزار شهدا و یادآوری خاطرات و رشادت‌های آن‌ها بود با این که حاج آقا اولین کسی بود که موقع عملیات به جبهه می‌رفت و آخرین کسی بود که از منطقه برمی‌گشت به یاد ندارم یک بار اظهار دلتنگی و گله و شکایت کنم.

تمام مشکلات از جمله غم دوری خانواده، غم شهادت و از دست دادن برادر، سختی و مشکلات نبودن امکانات اولیه زندگی در مناطق جنگی، سرمای شدید فصل زمستان در کردستان و گرمای طاقت فرسای فصل تابستان اهواز را تحمل می‌کردم و لب از لب باز نمی‌کردم. هر سه تا چهار ماه یک بار اثاثیه مختصر زندگی‌مان را پشت یک وانت بار می‌زدیم و از شهری به شهر دیگر انتقال می‌دادیم. از ایلام به اسلام آباد غرب، از اسلام آباد غرب به کرمانشاه، از کرمانشاه به پاوه، از پاوه به شوش، از شوش به اهواز؛ به طوری که فرزند اول ما زینب در اهواز و فرزند دوم‌مان صادق در ایلام به دنیا آمد.

انتهای پیام/ 131

نظر شما
پربیننده ها