آزاده «نعمت الله وردان» در گفت‌و‌گو با دفاع پرس روایت کرد

ماجرای آزاده‌ شهیدی که پیکرش پس از سال‌ها زیر خاک و آفتاب بودن، سالم ماند

روز آخر، زمان آزادی درگیری شد. در آن درگیری پیراینده شهید شد و پیکرش را در عراق دفنش کردند. سال 80 او را از خاک درآوردند. دیدن بدنش سالم است. عراقی‌ها گفتند: اگر بخواهیم این جنازه را سالم تحویل بدهیم، می‌گویند حتما تا الان نگه داشته‌اند و او را تازه کشته آند. بنابراین پیکر شهید را در آفتاب سوزان قرار دادند اما باز هم سالم ماند.
کد خبر: ۲۸۴۶۸
تاریخ انتشار: ۰۲ مهر ۱۳۹۳ - ۱۰:۵۷ - 24September 2014

ماجرای آزاده‌ شهیدی که پیکرش پس از سال‌ها زیر خاک و آفتاب بودن، سالم ماند

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس از گرگان، «نعمت الله وردان» از اهالی روستای مهترکلاته شهرستان کردکوی استان گلستان و از جمله آزادگانی است که مدت 1302 روز تلخی و سختیهای اسارت را درک کرد. هفته دفاع مقدس بهانهای شد که پای گفتگو با این آزاده سرافراز بنشینیم.

دفاع پرس: نحوه اعزام خودتان به جبهه را توضیح دهید

بنده دوبار به جبهه اعزام شدم. بار اول اوایل سال 65 به منطقه کردستان، بعد از یک دوره 45 روزه در گهرباران ساری اعزام شدم و بار دوم بعد از پایان دورهی 3 ماهه کردستان، در تاریخ 65/10/24 از طریق سپاه بندر ترکمن به منطقه جنوب کشور اعزام شدم. من آن زمان سن وسال کمی داشتم و جزو کسانی بودم که پدر و مادرم اجازه رفتن به جبهه را به من نمیدادند و با راهکارهایی که خودم داشتم موفق شدم خودم را به جبهه برسانم.

دفاع پرس: با توجه به سن و سال کمی که داشتید چطور اعزام شدید؟ مشکلی در اعزام نداشتید؟

قد بلندی داشتم و همین باعث میشد بزرگتر دیده شوم. اما دوستان دیگر من که هم سن و سالم بودند مثل محمد وردان و اکبر درزی را برگرداندند. وقتی به ساری رسیدیم برای آموزشهای جبهه دیگر با شناسنامه کاری نداشتند. بعد از اسارت در العماره، عراقیای که روی صندلی نشسته بود از من پرسید چند سالته؟ گفتم: 13 سالمه. عراقی به من فحش داد و گفت: مگر میشود تو 13 ساله باشی و باورش نمیشد. فکر میکرد من دروغ میگویم. برای اینکه خودم را خلاص کنم گفتم 15 سالمه و به این ترتیب از دستش خلاص شدم.

دفاع پرس: در کدام عملیات اسیر شدید؟

در عملیات کربلای 5. در تاریخ 65/11/11 جزو نیروهای پدافندی بودیم. قابل ذکر است که بنده کم سن و سال ترین آزاده استان گلستان هستم. متولد 52/1/1 هستم که اون موقع سال 1365 در مقطع دوم راهنمایی تحصیل میکردم.

دفاع پرس: چطور در آن عملیات اسیر شدید؟

ما با توجه به اینکه نیروی پدافندی بودیم عراقیها دوبار تک کرده بودند. دو بار هم جوابشان را با تک داده بودیم دیگر برای بار دوم و سوم عراقیها به شکل مار زخمی با گلولههای تانک جای مقاومت را برای ما نگذاشته بودند به همین دلیل ما مجبور شدیم به دستور فرماندهها عقب نشینی کنیم. هنگام عقب نشینی بایستی پشت خاکریز میرفتیم. گلوله کلاشینکف چون خورده بود به جایی و کمانه کرده بود، خورد به پای من و مرا مجروح کرد. بچهها من رو گذاشتند داخل خاکریز. سپس همرزمان من عقب نشینی کردند. من آن شب را در خاکریز بودم. فردا صبح همه جا خلوت شد، دیدم یکی از بچهها اسم مرا صدا میکرد. همه رفته بودند دیگر در خاکریز کسی نبود. نگاه کردم دیدم دو تا از بچههای علی آباد کتول هستند. یکی دیگر هم با آنها بود که نمیشناختمش و از بچههای محمودآباد آمل بود.

گفتند: وردان اینجایی؟ وقتی دیدند من مجروح شدم من را داخل برانکادر گذاشتند. از این دو نفر علی آبادی یکی شان قبلا مجروح شده بود. بالاخره آنجا همه رزمنده بودیم و بحث آشنا و غیر آشنا نیست. بعد من را بلند کردند. مچ دست یکی از بچههایی که برانکادر را نگه داشته بود مجروح شد. من را زمین گذاشتند و هر دو رفتند کمک بیاورند. من ماندم و آقای علیزاده. گفت که پس من تو را میبرم. دو طرف برانکادر را گرفت و من را میکشید. فیلم سفر به چزابه صحنهای که یکی از پزشکها رزمندهای را به همین شکل میکشید مرا به یاد آن صحنه انداخت. تا زیر یک لودر سوختهای رفتیم و بعد چون خسته شده بود گفت بیا من تو را پشتم کول کنم که آقای علیزاده این کار را انجام داد و چون من از قسمت پا مجروح بودم و یک مقدار ضعیف هم بودم، بهش گفتم تو من را زمین بگذار برو نیروی کمکی بیار تا بتوانی من را از اینجا ببری. ایشان من را گذاشت زمین بعد دعا و قرآن را گذاشت برای من و گفت: من میروم که برایت کمک بیاورم. رفتم زیر لودر دیدم یک مجروح دیگر هم هست. یک شبانه روز آنجا بودیم. با همدیگر آشنا شدیم. اسمش علیرضا ریاحی از بچههای بندرگز بود که هنوز هم با هم رفت و آمد داریم. عراقیها آن قسمت خاکریز را گرفتند و به ما نزدیک شدند. سپس خاکریز بعدی را هم گرفتند.

اگرچه 15 روز بعد از آن بچهها عملیات کردند و همهی منطقه را گرفتند. ما حدود 48 ساعت آنجا بودیم. فکر کردم شاید عملیاتی شود که بتوانم نجات پیدا کنم. یک روز کامل نشستم آنها را نگاه کردم. وقتی گلولههای توپ میآمد عراقیها همه سینه خیز میرفتند. غافل از اینکه کنار دستشان دو تا اسیر هم هست اصلا ما را ندیده بودند. من آنجا دراز کشیده نگاه میکردم. آیه ی "وجعلنا من بین ایدیهم سدا و من خلفهم سدا و اخشینا هم..."از سوره یاسین را بسیار تکرار میکردم و واقعا هم به کارم آمد. از تشنگی و خستگی دیگر ناامید شده بودم. با صدای بلند فریاد زدم. ناگهان 10، 20 نفر آمدند دور من را گرفتند و با تعجب میگفتند: شما کجا بودید. ما شما را ندیدیم. و به این طریق ما اسیر شدیم.

دفاع پرس: مدت زمان اسارت و مکان اسارتتان کجا بود؟

مدت اسارت من سه سال و شش ماه و 24 روز است یا به تعبیری بگویم 42 ماه و 24 روز و کل روز هم 1302 روز. در اردوگاه تکریت یازده که در 15 کیلومتری شهر تکریت بود. سپس ما را از آنجا به العماره بردند و بعد از آن هم به استخبارات عراق رفتیم.

دفاع پرس: رفتار بعثیها با شما چگونه بود؟

داخل اتاق استخبارات 137 نفر بودیم. یک نفر را دیدم که قسمتی از پیشانیاش خیلی ورم کرده بود. بهش گفتم چهرهات خیلی برای من آشنا است من انگار شما را یک جایی دیدم. گفت: منم علیزاده همونی که میخواست شما رو ببره. گفتم چی شده اینجایی؟ گفت: توی راه یک سری وسایل مثل بی سیم و... جمع میکردم که عراقیها مرا دیدند و این اتفاق برایم افتاد. با آنتن بی سیم زدند وسط پیشانیام و چهرهام از حالت طبیعی تغییر پیدا کرده است. یک هفتهای در استخبارات بودیم. آنجا به محل شکنجه معروف است. شکنجه با کابل و برق و اتو و... . داخل یک پیت حلبی غذا میآوردند و برای رفع حاجت هم از همان پیت حلبی استفاده میکردند و بیماری اسرا هم اغلب از همین ظروف بود.

در الرشید داخل اتاقهای سه در چهار 40 الی 50 نفر جا داده بودند بطوری که شبها برای استراحت 10 الی 20 نفر میخوابیدند و 20 نفر سرپا میایستادند تا آنها استراحت کنند. دوباره جاها عوض میشد.

چای را داخل یک دیگ کوچکی میریختند، میآوردند داخل اتاقها. یک نفر که مسئول چای بود دیگ را جلوی دهان ما نگه میداشت و میگفت سهم هرکس دو قورت است یا دو قلوپ. لیوان نبود. به این طریق چایی را میخوردیم. بعد از الرشید ما را به اردوگاه تکریت که نزدیک شهر تکریت بود منتقل کردند.

دفاع پرس: چرا در این مدت شما مفقودالاثر شناخته شدید؟

ما در لیست صلیب سرخ نبودیم. اصلا آنها نمیدانستند ما در این اردوگاه هستیم. نامههایی را که مینوشتیم جوابی نداشت. از همان جا متوجه شدیم که مفقودالاثر هستیم و خانوادههایمان از ما اطلاع ندارند.

دفاع پرس: خاطرهای از دوران اسارتتان بیان بفرمایید

یک مدت در آسایشگاه 3 بودم کنار من یک نفر بود به نام حسین پیراینده. من فقط با ایشان سلام علیک داشتم. بعد از یک مدت اینها رو از اردوگاه ما جدا کردند یک سری از بچهها که در کارها بیشتر فعال بودند جدا میکردند و میبردند به اردوگاه بعقوبه. روز آخر زمان آزادی آنجا درگیری میشود. عراقیها تیر شلیک میکنند. تیر به آقای پیراینده اصابت میکند و ایشان شهید میشود و در عراق دفنش میکنند. سال 1380 بود یک روز آقای علیزاده از تهران با من تماس گرفت و گفت: میدونی شهید پیراینده را آوردند. موقعی که اسرایی که شهید شده بودند را می خواستند بیاورند، شهید پیراینده را از خاک درآوردند. دیدن بدنش سالم است. عراقیها گفتند: ما اگر بخواهیم این جنازه را به ایرانیها سالم تحویل بدهیم، میگویند حتما تا الان نگه داشتید او را تازه کشتید. در حالی که ایشان سال 69 دفن شده بود. بنابراین پیکر شهید را در آفتاب سوزان قرار میدهند اما پیکر پاک شهید باز هم خراب نشد. علتش را از علما پرسیدند. آنان در پاسخ گفتند: ایشان از مردان خوب خداست. هم اکنون پیکر شهید پیراینده در بهشت زهرا دفن است.

دفاع پرس: چه احساسی داشتید وقتی به کشور بازگشتید؟

بعد از پذیرفتن قطعنامه 598 در تاریخ 69/6/5 ما به ایران بازگشتیم. استقبال مردم ایران خصوصا مردم مرزنشین خسروی کرمانشاه که خودشان به هر حال 8 سال در به در جنگ بودند بی نظیر بود. آنان پس از صلح به خانههایشان برگشته بودند و با شور و شوق فراوان از اسرا استقبال کردند. همچنین مردم شهرستان کردکوی و بندر ترکمن که با پاهای برهنه به استقبال آمدند، منت بر ما گذاشتند و من همین جا از همه مردم خوب کشورم، زادگاهم و هم استانیهای عزیزم تشکر میکنم.

دفاع پرس: و سخن پایانی؟

وقتی ایمان و اعتقاد به یک آرمان در انسان باشد انسان محکم میشود او دیگر در اسارت نیست در قفس نیست. اصل آزاد بودن عشق و ایمان است. به قول سعدی که میگوید: "روزی که من در بند توام آزادم." به هر حال ما جدا از هر چیز باید در هفته دفاع مقدس برای ارزشهای خودمان احترام قائل شویم چرا که این هفته روز آغاز دفاع از وطنمان است. چو ایران نباشد تن من مباد.

نظر شما
پربیننده ها