برشی از کتاب سلام بر ابراهیم؛

فقط یه «الله اکبر» احتیاج بود تا دشمن فرار کند

نیمه‌های شب دوباره ابراهیم را دیدم؛ گفت: «عنایت مولا رو دیدی؟ فقط یه الله اکبر احتیاج بود تا دشمن فرار کنه.»
کد خبر: ۲۹۲۲۴۴
تاریخ انتشار: ۰۱ خرداد ۱۳۹۷ - ۰۹:۴۱ - 22May 2018

فقط یه «الله اکبر» احتیاج بود تا دشمن فرار کنهبه گزارش گروه فرهنگ و هنر دفاع پرس، شهدا دلیل خوبی برای تشخیص مسیر حق و باطل هستند. «ابراهیم هادی» با شهادتش خیلی‌ها را به مسیر درست زندگی کشاند و اسطوره‌ی جوانانی شد که حسرت شهادت را می‌خورند. به‌همین خاطر گریزی به کتاب «سلام بر ابراهیم» درخصوص قسمت‌هایی از شخصیت جالب شهید هادی با روایت‌گری جواد مجلسی زده‌ایم که در ذیل می‌خوانید:

«آذر ماه ۱۳۶۱ بود. معمولا هر جا که ابراهیم می‌رفت با روی باز از او استقبال می‌کردند. بسیاری از فرماندهان، دلاوری و شجاعت‌های ابراهیم را شنیده بودند. یک‌بار هم به گردان ما آمد و با هم صحبت کردیم. صحبت ما طولانی شد. بچه‌ها برای حرکت آماده شدند. وقتی برگشتم فرمانده از ما پرسید: کجا بودی؟ گفتم: یکی از رفقا آمده بود با من کار داشت. الان با ماشین داره می‌ره. برگشت و نگاه کرد. پرسید: اسمش چیه؟ گفتم: ابراهیم هادی. یک‌دفعه با تعجب گفت: این آقا ابراهیم که می‌گن همینه؟ گفتم: آره چطور مگه؟ همین‌طور که به حرکت ماشین نگاه می‌کرد، گفت: اینکه از قدیمی‌های جنگه چطور با تو رفیق شده؟ با غرور خاصی گفتم: خب دیگه بچه محل ماست. بعد برگشت و گفت: یکبار بیارش اینجا برای بچه‌ها صحبت کنه. من هم کلاس گذاشتم و گفتم: سرش شلوغه؛ اما ببینم چی می‌شه.

روز بعد برای دیدن ابراهیم به مقر اطلاعات عملیات رفتم؛ پس از حال و احوال‌پرسی و کمی صحبت گفت: صبر کن برسونمت و با فرمانده شما صحبت کنم. بعد هم با یک تویوتا به سمت مقر گردان رفتیم. در مسیر به یک آب‌راه رسدیم. همیشه هر وقت با ماشین از آنجا رد می‌شدیم، گیر می‌کردیم. گفتم: آقا ابراهیم برو از بالاتر بیا، اینجا گیر می‌کنی. گفت: وقتش را ندارم. از همین جا رد می‌شیم. گفتم: اصلا نمی‌خواد بیایی، تا همین جا دستت درد نکنه من بقیه‌اش را خودم می‌رم. گفت: بشین سرجات، من فرمانده شما رو می‌خوام ببینم. بعد هم حرکت کرد. با خودم گفتم: چطور می‌خواد از این همه آب رد بشه! تو دلم خندیدم و گفتم: چه حالی می‌ده گیر کنه یه خورده حالش گرفته بشه! اما ابراهیم یک الله اکبر بلند و یک بسم الله گفت. بعد با دنده یک از آنجا رد شد! به طرف مقابل که رسیدیم گفت: ما هنوز قدرت الله اکبر را نمی‌دانیم، اگر بدانیم خیلی از مشکلات حل می‌شود.

گردان برای عملیات جدید آمادگی لازم را به دست آورد. چند روز بعد موقع حرکت به سمت سومار شد. من رفتم اول سه‌راهی ایستادم! ابراهیم گفته بود قبل از غروب آفتاب پیش شما می‌آیم. من هم منتظرش بودم. گردان ما حرکت کرد. من مرتب به انتهای جاده خاکی نگاه می‌کردم. تا اینکه چهره زیبای ابراهیم از دور نمایان شد.

همیشه با شلوار کردی و بدون اسلحه می‌آمد. اما این دفعه برخلاف همیشه، با لباس پلنگی و پیشانی بند و اسلحه کلاش آمد. رفتم جلو و گفتم: آقا ابراهیم اسلحه دست گرفتی؟ خندید و گفت: اطاعت از فرماندهی واجبه. من هم، چون فرمانده دستور داده این طور آمدم. بعد گفتم: آقا ابراهیم اجازه می‌دهی من هم با شما بیام؟ گفت: نه، شما با بچه‌های خودتان حرکت کن. من دنبال شما هستم. هم‌دیگر را می‌بینیم. چند کیلومتر راه رفتیم. در تاریکی شب به مواضع دشمن رسیدیم. من آر پی جی زن بودم. برای همین به همراه فرمانده گردان تقریبا جلوتر از بقیه راه بودم. حالت بدی بود. اصلا آرامش نداشتم. سکوت عجیبی در منطقه حاکم بود.

ما از داخل یک شیار باریک با شیب کم به سمت نوک تپه حرکت کردیم. در بالای تپه سنگر‌های عراقی کاملا مشخص بود. من وظیفه داشتم به محض رسیدن آن‌ها را بزنم. یک لحظه به اطراف نگاه کردم. در دامنه تپه در هر دو طرف سنگر‌هایی به سمت نوک تپه کشیده شده بودند. عراقی‌ها کاملا می‌دانستند ما از این شیار عبور می‌کنیم! آب دهانم را فرو دادم طوری راه می‌رفتم که هیچ صدایی بلند نشود. بقیه هم مثل من بودند. نفس در سینه‌ها حبس شده بود!

هنوز به نوک تپه نرسیده بودیم که یکدفعه منوری شلیک شد. بالای سر ما روشن شد! بعد هم از سه طرف آتش و گلوله روی ما ریختند. همه چسبیده بودیم به زمین. درست در تیررس دشمن بودیم. هر لحظه نارنجک، یا گلوله‌ای به سمت ما می‌آمد. صدای ناله بچه‌های مجروح بلند شد و ...

در آن تاریکی هیچ کاری نمی‌توانستیم انجام دهیم. دوست داشتم زمین باز می‌شد و مرا در خودش مخفی می‌کرد. مرگ را به چشم خودم می‌دیدم. در همین حال شخصی سینه خیز جلو می‌آمد و پای مرا گرفت!

سرم را کمی از روی زمین بلند کردم و به عقب نگاه کردم. باورم نمی‌شد. چهره‌ای که می‌دیدم، صورت نورانی ابراهیم بود. یکدفعه گفت: تویی؟ بعد آر پی جی را از من گرفت و جلو رفت. بعد با فریاد الله اکبر، آر پی جی را شلیک کرد. سنگر مقابل که بیشترین تیراندازی را می‌کرد منهدم شد. ابراهیم از جا بلند شد و فریاد زد: شیعه‌های امیر المومنین بلند شید، دست مولا پشت سر ماست. بچه‌ها همه روحیه گرفتند. من هم داد زدم؛ الله اکبر، بقیه هم از جا بلند شدند. همه شلیک می‌کردند. تقریبا همه عراقی‌ها فرار کردند. چند لحظه بعد دیدم ابراهیم نوک تپه ایستاده!

کار تصرف تپه مهم عراقی‌ها خیلی سریع انجام شد. تعدادی از نیرو‌های دشمن اسیر شدند. بقیه بچه‌ها به حرکت خودشان ادامه دادند. من هم با فرمانده جلو رفتیم. در بین راه به من گفت: بی‌خود نیست که همه دوست دارند در عملیات با ابراهیم باشند. عجب شجاعتی داره! نیمه‌های شب دوباره ابراهیم را دیدم. گفت: عنایت مولا رو دیدی؟ فقط یه الله اکبر احتیاج بود تا دشمن فرار کنه! عملیات در محور ما تمام شد. بچه‌های همه گردان‌ها به عقب برگشتند. اما بعضی از گردان‌ها، مجروحین و شهدای خودشان را جا گذاشتند! ابراهیم وقتی با فرمانده یکی از آن گردان‌ها صحبت می‌کرد، داد می‌زد! خیلی عصبانی بود تا حالا عصبانیت او را ندیده بودم. می‌گفت: شما که می‌خواستید برگردید نیرو و امکانات هم داشتید چرا به فکر بچه‌های گردانتان نبودید؟ چرا مجروح‌ها رو جا گذاشتید، چرا... با مسوول محور که از رفقایش بود هماهنگ کرد. به همراه جواد افراسیابی و چند نفر از رفقا به عمق مواضع دشمن نفوذ کردند. آن‌ها تعدادی از مجروحین و شهدای بجا مانده را طی چند شب به عقب انتقال دادند. دشمن به واسطه حساسیت منطقه نتوانسته بود پاکسازی لازم را انجام دهد. ابراهیم و جواد توانستند تا شب ۲۱ آذرماه ۶۱ حدود ۱۸ مجروح و ۹ نفر از شهدا را از منطقه نفوذ دشمن خارج کنند. حتی پیکر یک شهید را درست از فاصله ۱۰ متری سنگر عراقی‌ها با شگردی خاص به عقب منتقل کردند!

ابراهیم بعد از عملیات کمی کسالت پیدا کرد. با هم به تهران آمدیم. چند هفته‌ای تهران بود. او فعالیت‌های مذهبی و فرهنگی را ادامه داد».

انتهای پیام/ 114

نظر شما
پربیننده ها