به گزارش خبرنگار دفاع پرس از ساری، «خلیل اسماعیل نتاج» از نیروهای تخریبچی لشکر ۲۵ کربلا است که در عملیات «بیت المقدس ۷» حضور داشت.
در ادامه خاطرهای از این رزمنده بابلی برگرفته از کتاب «نَقل و نُقل» روایتگر خاطرات پیشکسوتان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی استان مازندران را میخوانید:
عملیات «بیتالمقدس ۷» همراه با شهید «کمیل ایمانی»، «رحمت صبحی» و «علیاکبر بخشیان» از بچههای سوادکوه در هفتتپه بودیم. چند وقتی بود که اوضاع جنگ آرام شده و پایمان به خط باز نشده بود. بدجوری دلتنگ خط مقدم شده بودیم، تا اینکه «مرتضی قربانی» پیغام داد که هرچه زوتر خودمان را به خط برسانیم.
با بچهها به طرف خط حرکت کردیم. از هفتتپه به پایگاه «شهید بهشتی» اهواز رفتیم تا از آنجا به خط برویم. پایگاه در دادن ماشین به ما کوتاهی میکرد، اما تا اسم «آقا مرتضی» و مأموریتی که او به ما داده بود به میان آمد، قبول کردند و یک تویوتای اتاقدار مجهز به کولر به ما دادند.
تأکید «آقا مرتضی» برای رساندنمان به خط آنقدر برایمان مهم بود که با خودمان گفتیم اگر به هر دلیل، پایگاه ماشین نداد، میرویم شهر و تکهتکه هم که شده ماشین میگیریم و خودمان را به خط میرسانیم. به خط که رسیدیم، بلافاصله به هر پنج نفرمان تجهیزات دادند و به طرف نقطهای که «آقا مرتضی» آنجا بود راه افتادیم. از قرار معلوم عملیاتی در پیش بود و آقا مرتضی تصمیم داشت مأموریت شناسایی منطقه عملیاتی را به ما محول کند.
از اینکه بالاخره طلسم نرفتنمان به خط شکسته شده بود، خوشحال بودیم. ۲ شب متوالی همراه با بچههای اطلاعات که دوربین مادون قرمز دستشان بود، برای شناسایی جلو رفتیم. خط ما کانال پرورش ماهی بود و از آنجا مأموریتمان شروع میشد. از میدان مین خودی عبور کردیم. عراقیها که متوجه حضور ما شدند شروع کردند به شلیک «خمپاره ۷»، هشت نفر از بچههای گروه در اثر جراحت ناشی از اصابت ترکش خمپاره مجروح شدند. در همین اوضاع و احوال، دوربین مادون قرمز یکی از بچههای واحد اطلاعات گم شد. باید میگشتیم و هر طور شده آن را پیدا میکردیم.
بعد از چند دقیقه گشتن، بلافاصله راه بازگشت را پیش گرفتیم. زخمیهایی که سالمتر بودند با سرعت بیشتری راه را میپیمودند. به منطقه خودی رسیدیم. نگهبان تا ما را دید، یک «ایست» محکم داد. رو به نگهبان گفتم: «نتّاجم؛ از بچههای تخریب». بچههای نگهبان وقتی فهمیدند خودی هستیم، آمدند و زیر بغل بچههای مجروح را گرفتند و آنها را به جای امنی منتقل کردند. کمی بعد آمبولانس سر رسید، آنها را سوار کرد و به بیمارستان انتقال دادند.
هر چند گفتند که ممکن است محل زخمت عفونی شود و باید به عقب بروی، قبول نکردم و تأکید کردم هر طور شده باید در عملیات پیش رو شرکت کنیم. هنوز یک شب از ۲ شب شناساییمان مانده بود، اما بهخاطر مجروحیت، توان همراهی با بچهها را در شناسایی بعدی نداشتم. یکی، ۲ شب بعد از شناسایی، درست در شب عملیات، به واسطه اصابت دوباره ترکش، از قافله عقب ماندم. وقتی برگشتم بچهها خط را شکسته بودند.
دوباره پایم به خط باز شد و قرار شد بچههای تخزیب برای باز کردن سیم خاردارهایی که عراقیها آن جلو کار گذاشته بودند، وارد عمل شوند. تا وارد شدیم جنگندههای عراقی سر رسیدند. من و «رحمت غلامیان» با ۱۰ یا ۱۲ نفر دیگر، داخل سنگر بتونی هلالی شکل بودیم. سنگر خیلی محکم بود. روی آن را با الوار و خاک پوشانده بودند. رو به «رحمت» گفتم: «الان هست که جنگندههای عراقی سر برسند؛ بیا تا دیر نشده در سنگر را با گونی ببندیم تا ترکش داخل سنگر نیاید.
تا خواستیم دست به کار بشویم، جنگندهها زودتر از ما بمبهای خوشهایشان را نزدیک سنگر ریختند. بمب از کنار من و «رحمت» گذشت و وارد سنگر شد. کمی بعد دود غلیظی از داخل سنگر بیرون آمد. صدای ناله بچههای تخریب از درون سنگر بلند شد. جراحت بچهها سطحی بود. آمبولانسها مثل دفعه قبل رسیدند و بچهها را به عقب انتقال دادند. با این که بیرون سنگر بودم، اما اینبار هم جراحت سطحی نصیب من شد.
در مسیر برگشت به عقب، همراه با آمبولانسی که چراغ خاموش میرفت، از دور چشممان به بولدوزر خاموشی که وسط جاده افتاده بود، افتاد. حالا فکرش را بکنید، برخلاف یک ماشین معمولی که میتوانی آن را از وسط جاده برداری، این غول آهنی را نمیشد، حتی یک وجب هم تکان داد.
من و «رحمت غلامیان» جلوی آمبولانس نشسته بودیم. هم بچههای اطلاعات با ما بودند و هم بچههای خودمان یعنی، تخریبچیها. باسن، دست، آرنج و فکّ خیلی از بچههای توی آمبولانس به خاطر اصابت ترکشها آسیب دیده بود. آه و ناله و فریادهای ریز و درشتشان به گوش میرسید.
در همین گیر و دار، راننده آمبولانس در اقدامی غیرمتتظره با همان سرعتی که به جلو میرفت، نرسیده به بولدوزر، به سمت چپ مسیر منحرف شد و از روی خاکریز نسبتاً مرتفعی گذشت. مجروحان روی هم افتادند و دادشان به هوا رفت. همه در یک لحظه مرگ را جلوی چشمانمان دیدیم.
از آنجایی که ترکش کوچکی به آرنج من خورده بود و ترکشی هم به کف دست «رحمت»، وضعمان بهتر از وضع مجروحان دیگر بود. آمبولانس که به سر خاکریز رسید، راه سراشیبی را پیش گرفت و کمی بعد متوقف شد، تند از داخل آمبولانس پیاده شدیم و به کمک مجروحان رفتیم. حالا که فکرش را میکنم با خودم میگویم چطور آمبولانس با آن سرعت توانسته از خاکریزی با آن ارتفاع عبور کند و سالم به آن سوی خاکریز برسد. یک چیزی شبیه معجزه اتفاق افتاده بود.
انتهای پیام/