به گزارش گروه سایر رسانههای دفاع پرس، حمید داودآبادی، رزمنده و نویسنده دفاع مقدس در مطلبی در شبکه های اجتماعی نوشت: سال 67 در جایی فیلمی دیدم که همچنان در ذهنم همچون کابوس قدم می زند! همه فیلم، خاطراتی بود که به عنوان اعترافات یک متهم قبل از اعدام، ضبط شده بود. بگذارید نامش را نیاورم. شما فرض کنید او هم اسم من بود: حمید.
حمید در حالی که با قیافه ای شکسته، خسته و پشیمان مقابل دوربین نشسته بود، شروع کرد به شرح زندگی خود، و این بخشی از چیزی است که از حرف های حمید در ذهنم مانده: مادرم سخت مریض بود. حقوقم فقط ماهی 3 هزار تومان بود. 15 هزار تومان پول لازم بود تا در بیمارستان عملش کنند. به هر دری زدم جور نشد. بدجوری قاطی کرده بودم. به هر کسی رو زدم، ولی نشد که نشد. آن موقع در پرسنلی یکی از پایگاه های سپاه مشغول کار بودم. یکی از روزها داشتم از میدان جمهوری رد می شدم که یک نفر از روبه رو به من نزدیک شد و با سلام و احوال پرسی گرم، مرا در آغوش گرفت. اصلا حوصله کسی را نداشتم. او که ظاهرا دوست دوران دبستانم بود، با دیدن قیافه گرفته من تعجب کرد و پرسید که چی شده؟
من هم سر دلم را برایش باز کردم و ماجرای مریضی مادرم و بی پولی ام را گفتم که او با تعجب گفت: آخه این که مبلغی نیست. فردا همین موقع بیا همین جا، خودم برات ردیف می کنم.
فردا نمی خواستم بروم. ولی گفتم می روم شاید چیزی شد. سر ساعت رفتم همان جا. او که داشت از روبه رو با چهره خندان به طرفم می آمد، با رسیدن به من، دوباره مرا در آغوش گرفت. بسته ای پول از جیبش درآورد، داد به من و گفت: ببین حمید جون، ببخشید دیگه من بیشتر از این نتونستم جور کنم. فعلا کارت رو راه بنداز، چند روز دیگه باز برات جور می کنم.
پول را که شمردم، با تعجب دیدم 20 هزار تومان است. یعنی 5 هزار تومان بیشتر از نیاز من. وقتی گفتم: آخه تو روی چه حسابی این مبلغ زیاد رو به من می دی، من 15 تومن بیشتر نیاز ندارم.
که خندید و گفت: عزیز من، پس رفاقت برای چی خوبه؟ همین موقعاست که باید به داد هم برسیم. برو خرج بیمارستان مادرت رو بده. تو حالیت نیست. بعد عمل هم کلی خرج هست که با بقیه این پول انجام بده.
هفته بعد دوباره او را در همان جا که مسیر همیشگی رفتنم به خانه بود، دیدم. دست در جیبش برد و دوباره 20 هزار تومان دیگر داد. هر چه خواستم قبول نکنم، مریضی مادرم را بهانه کرد و مجبور شدم بپذیرم.
وقتی فهمید در پرسنلی سپاه کار می کنم و آمار نیروهای اعزامی به جبهه و... دستم است، با همان خنده پرسید: راستی حمید، امروز چند نفر از پایگاه شما رفتند جبهه؟
و من هم خون سرد تعداد را گفتم.
این کار تکرار شد. هر دفعه مبلغی به من می داد و من هم به سوالات او که برایم پیش پا افتاده می آمدند، جواب می دادم. مثلا تعداد شهدای بسیج و سپاه در عملیات مختلف در جبهه، تعداد نیروهای اعزامی و هر چیزی که به نوعی به جنگ ربط داشت.
یک بار سوالات حساس و مهمی پرسید که دیگر شک کردم. وقتی از او پرسیدم: این سوالایی که تو می کنی خیلی بو داره. پاسخ اینا به چه درد تو می خوره؟
گفت: من عضو واحد اطلاعات حزب توده ایران هستم و این اطلاعات رو برای اونا می خوام.
جا خوردم و ترسیدم. گفتم: یعنی تو جاسوس حزب توده مزدور کمونیستای شوروی هستی؟
خندید و گفت: مزدور چیه؟ ما داریم به مملکت خدمت می کنیم. سعی اتحاد جماهیر شوروی و ما اینه که زودتر این جنگ و خون ریزی تموم بشه. این به نفع ملت ایرانه.
وحشت کردم. داشتم با یک جاسوس شوروی حرف می زدم. گفتم:
من دیگه نمی تونم با تو حرف بزنم. تو یه جاسوس کثیفی. من تو رو لو می دم. به سپاه می گم تو کی هستی. وطن فروش مزدور ... که بیشتر خندید و گفت: اولا که تو هیچ رد و نشونی از من نداری. دوما اگه به مزدوری و جاسوسی باشه، تو از من بدتری. می دونی تا امروز چقدر اطلاعات درباره جنگ به من دادی و در عوضش چقدر پول گرفتی؟
جا خوردم. پول در قبال اطلاعات و جاسوسی؟ که او ادامه داد: بله. تو فکر کردی من اون همه پول رو برای رضای خدا به تو دادم؟ من خیلی وقت بود که مراقب تو بودم و دنبال فرصتی می گشتم تا بهت نزدیک بشم که شدم. همه اون پول هایی هم که تا امروز بهت دادم، بابت اطلاعات ارزشمندی بود که تو بهم دادی و اون پول ها همه مال حزب توده بود نه من.
القصه این که: از آن روز دیگر آقا حمید شد جاسوس حزب توده که مستقیما اطلاعات خود را درباره جنگ، به اتحاد جماهیر شوروی سابق (روسیه امروز) می داد و آنها هم آن اطلاعات را به صدام حسین می دادند که او هم در مقابله با عملیات ما، از آنها استفاده می کرد.
هنگامی که آن عضو اطلاعاتی حزب توده همراه گروهی دیگر از مزدوران و جاسوسان شوروی در ایران دستگیر شد، اولین اسمی را که داد، نام حمید به عنوان بهترین منبع اطلاعاتش بود.
آخر فیلم حمید گریه کرد و گفت: خودم خوب می دونم چه خیانتی کردم و مجازاتی هم جز اعدام ندارم، ولی ای کاش همون روز که مادرم مریض بود ...
منبع: مشرق