خاطره‌ یک آزاده

چانه‌ام آمادگی چسبیدن به سینه‌ام را نداشت!

من 17 سال داشتم که به اسارت درآمدم. در روزهای ابتدایی ورودم به اردوگاه الرمادیه و کمپ اتفاقی افتاد که به نوبه خود بسیار شنیدنی است. در روز ورودم به کمپ، مسئول اردوگاه مرخصی بود و حضور نداشت.
کد خبر: ۳۰۲۲۷
تاریخ انتشار: ۱۰ مهر ۱۳۹۳ - ۱۳:۳۰ - 02October 2014

چانه‌ام آمادگی چسبیدن به سینه‌ام را نداشت!

به گزارش دفاع پرس، افسر عراقی مرا به آسایشگاه آورد و به قولی من را تحویل داد و رفت. من با لباس فرم بسیج وارد اردوگاه شدم. موهایم بلند و سر و رویم خاکی بود. برای استحمام و تعویض لباسهایم به حمام رفتم و به آسایشگاه برگشتم. پس از مستقر شدن در آسایشگاه، یکی از درجهداران عراقی برای سرکشی از قاطع یک به قاطعدو آمد و با صدای بلند پرسید: «اسیر جدید کجاست؟» بچهها مرا نشان دادند.

من بسیار عادی و آرام و خیلی مؤدبانه با او برخورد کردم. پرسید: «چند سالته؟» در جواب گفتم: «17 سال.» پرسید: «کجا اسیر شدی؟» گفتم: «فاو اسیر شدم.» پرسید: «فاو مال ایرانه یا مال عراق؟» منم گفتم: «خب، مال عراق.» گفت: «پس چطور شد که ایران سر از فاو درآورد و اونجا را گرفت؟» دیگر پاسخی نداشتم که به او بدهم. او هم به تلافی تصرف فاو توسط ایران شروع کرد به تنبیه من. بعد از اینکه یک دل سیر مرا کتک زد، راهش را کشید و رفت.

سربازان دیگر عراقی هم برای دیدن و ملاقات با اسیر جدید میآمدند و میرفتند. از طرف دیگر هم، اسرای اردوگاه پیش من میآمدند و بعد از خوش و بش، اظهار خوشحالی میکردند که خدا را شکر! نائب رئیس اردوگاه مرخصی است که اگر بود از خجالتت درمیآمد.

10 روزی گذشت و من در اردوگاه هر روز با تعداد بیشتری از اسرای قدیمی آشنا میشدم. مرخصی نائب رئیس و سربازان اردوگاه تمام شد، آنها برای انجام خدمت وارد کمپ شدند. بعد از تعویض لباسها و رفتن سر پستهایشان، مرا صدا زدند: «اَینَ اَسیر جدید؟... تَعال... تَعال...» بچههای اردوگاه فوراً مرا خواستند و ضمن تذکر چند نکته به من گفتند احضار شدهام و باید به پیش «عبید»، نائب رئیس اردوگاه بروم. نکات امنیتی و حفاظتی بچهها برای کمتر آسیب دیدنم از طرف عبید این بود که موقع صحبت با او، سرم پایین باشد به طوری که چانهام به سینهام بچسبد و هر آنچه عبید گفت با کلمه نعم تأیید کنم.

به راه افتادم تا به پیش عبید رسیدم. به او احترام گذاشتم، اما چانه من آمادگی کامل برای اینکه به سینهام بچسبد را نداشت!!! . هر چه کردم نتوانستم تا آن حد سرم را پایین بیاورم. عبید کابل در دستش را به زیر چانهام برد و سرم را بالا آورد. گفت: اَنتَ بسیج؟... اَنتَ جَیشِ شعبی؟... اَنتَ حرس خمینی؟... اَنتَ دجال؟... اَنتَ...؟ و ... و ... و ... . شروع کرد به دشنام دادن و بد و بیراه گفتن. چیزی نگفتم و مجدداً سرم را پایین انداختم. خیلی عادی و خونسرد ایستاده بودم که به یکباره با چک و لگد عبید به زمین افتادم. به شدت مرا کتک می زد و انگار قصد کشتنم را داشت.

در حین تنبیه من، بچههای اردوگاه باید مینشستند و بدون هیچ حرکت و واکنشی سرهایشان را پایین میانداختند. کسی حق نداشت سرش را بالا بیاورد. یکی از بچههای کمپ 9 که موجب غرور و سرافرازی است و من به وجودشان افتخار میکنم، جناب آقای « محمودی مظفر» از جانبازان جنگ و دوران اسارت است. ایشان در اردوگاه به سبب ترکشی که به سرشان اصابت کرده بود توان ایستادن و راه رفتن را نداشت.

آقای محمودی مظفر در سالن نشسته بودند. هر بار که من با ضربات بیرحمانه عبید به سینهام به زمین میافتادم و به قولی ولو میشدم، ایشان با جسارت و شجاعت تمام با صدایی رسا مرا تشویق میکرد و میگفت: «بلند شو.. بلند شو و برو جلو...» و من هر بار جسورانهتر از قبل از زمین برمیخاستم و در مقابل عبید میایستادم و او باز با لگد به سینه من میکوفت. خدا شاهد است که این لگد زدنها آنقدر ادامه پیدا کرد که دیگر این عبید بود که خسته و درمانده شده بود.

او در نظر داشت تا با این کار روحیه بسیجیها، پاسدارها و به قول خودش حرس خمینیها و جندی مکلفها را زیر پا له کند و آن غرور و ایستادگی و غیرت ایرانی را زیر سؤال ببرد که شکر خدا با مقاومت و ایستادگی همه جانبازان و اسرا که به ایثارگر بودنشان میبالند، این هدف شکست خورد.

 

منبع:روزنامه جوان


نظر شما
پربیننده ها