به گزارش گروه فرهنگ و هنر دفاع پرس، هفتمین برنامه حکیم خرد «نشست ادبی شاهنامهخوانی» روز گذشته (15 مردادماه) با حضور استاد حمید تجریشی در کتابخانه گلستان برگزار شد. در این برنامه که با هدف آشنایی بیشتر مخاطبان با گنجینههای اصیل و غنی ادبیات فارسی اجرا میشود، حمید تجریشی کارشناس برنامه، به شرح و تفسیر ابیات شاهنامه فردوسی پرداخت.
افسانههای شاهنامه بستری برای بیان تمثیلهای حکیمانه فردوسی است
وی در ابتدای سخنان خود به وجود نکات عمیق در ابیات شاهنامه اشاره کرد و گفت: فردوسی در ابیات نخستین از شاهنامه، به نکات بسیار عمیق و پرمعنی اشاره میکند و آن هم این است که بخشی از ابیات این کتاب، حاوی مطالب واقعی از جهان هستی و جوامع بشری است که ما به عنوان خواننده باید هنگام مطالعه آنها، ملاحظات علمی و عقلی آن را درنظر داشته باشیم و بکوشیم تا معنای مطابق با واقعیت این ابیات را دریافت نماییم. داستانهای شاهنامه ممکن است که در ظاهر به صورت افسانههای تخیلی و غیرواقعی باشد و از جنبه عقلی و علمی جنبه خرافهگویی و گزافهگویی بیمعنی باشد اما باید این افسانهها را به منزله تمثیلها و رمزهای حکیمانهای تصور کنیم که فهم درستشان نیازمند تاویل و تفسیرهای باطنی است. چنانکه خود فردوسی فرموده است:
تو این را فسون و فسانه مخوان به یکسان روشن زمانه مهران
از آن هر چه با عقل اندر خورد دگر برده رمز معنی برد
دیو در شاهنامه نمادی از نفس اماره انسانی است
این کارشناس ادبیات، در بخش دوم صحبتهای خود به مفاهیم سمبلیک در شاهنامه اشاره کرد و گفت: در مباحث جلسات قبل، بسیاری از مفاهیم سمبلیک و مثالگونه شاهنامه را گاه در کسوت موجودات جاندار، مانند دیو، پری و فرشته، گاه به صورت امور خارقالعاده غیرقابل باور مثل طلسم، سحر و جادو، گاه در هیات انسانهائی با عمرهای طولانی و دور از واقع مانند شهرناز، ارنواز، جمشید، ضحاک و فریدون، گاه در قالب اشیاء، اماکن و حیوانات خیالی مثل گرز افسانهای فریدون، درفش کاویانی ضحاک یا آن گاو بر مایه که نقش دایه فریدون را داشت بررسی کرده و برای پیبردن به معانی باطنیشان رمزگشائی کردهایم. برای مثال در مباحث جلسات قبلی گفتهایم که دیو اگر چه بر حسب ظاهر، موجودی کاملا عجیب الخلقه، دارای شاخ و سم و دم و هیکلی کوه مانند و پشمالو که از دهانش آتش برون میآید و نفسش جنگلها را خشک میکند، تصور شده است ولی معنای باطنی آن چیزی جز نفس اماره انسانی که فریب خورده توهمات زشت خویش است، نیست و هریک از آن نشانههای ظاهریاش نمایشگر یک صنعت باطنی و یک رذیلت اخلاقی بسیار شوم است.
سیمرغ، موجود رمزآلود شاهنامه/ نشانههای سیمرغ در منطق الطیر عطار تماما نشانههای خداوند در کتب دینی است
تجریشی در ادامه مباحث مطرح شده در جلسات قبل، به ماجرای تولد «زال»، پدر رستم و سیمرغ به عنوان یکی از چهرههای افسانهای در شاهنامه اشاره کرد و گفت: اکنون با ماجرای تولد «زال» و بیان داستان زندگیاش با یکی دیگر از آن مفاهیم پر مغز شاهنامه یعنی سیمرغ افسانهای مواجه میشویم که در تاریخ ادبیات ما هر خردمندی در آثار خود راجع به آن صحبت کرده و در واقع ظرف وجود او را وسیلهای برای توضیح عالیترین مفاهیم معنوی ساخته و با آن ماجرا پرداخته است. به سبب اهمیت بیش از حد این اسطوره، سعی میکنیم به نکاتی که در شاهنامه یا آثار دیگر ادبی راجع به او آمده است، اشاره نمائیم. در ابتدا باید بگوییم که این پرنده افسانهای در ادبیات «مزد سینا» از گروه مخلوقات اهورامزدایی است که در کار آفرینش جهان به عنوان مددکار و سببساز رویداد برخی از امور مهم به اراده خداوندگار هستی حضور دارد. در حقیقت، این پرنده موجودی مقتدر با توانائیهای شگرف است که در ردیف اشسپندان و فرشتگان کاگزار جهان قرار میگیرد. در دوران تمدن اسلامی، متفکرانی که در خلق آثار خود نظر به وجود سیمرغ داشتهاند، بیشترین استفادهشان از وجود او منوط به امور ماورائی و ملکوتی است. برای مثال، عطار در مجموعه منطقالطیر خود که بی گمان باید آن را داستان جستجوی خدا توسط انسان دانست، مستقیما سیمرغ را به عنوان رمز و سمبل جایگزینی ذات اقدس الهی فرض کرده که جایگاهش نیز مکانی افسانه ای یعنی در کوه قاف است. قلهای رفیع که برترین مکان برای موجودی لامکان به شمار میرود. باید دقت داشت که نشانههای سیمرغ در منطق الطیر تماما نشانههای خداوند در کتب دینی و آسمانی است. برای مثال، سیمرغ موجودی است که آوازهاش همه جا پراکنده است اما هیچکس نشانی از او یا آشیانهاش ندارد، به دام هیچ صیادی نمیافتد بلکه این صیادان هستند که به دام او گرفتار میشوند.چنانکه حافظ فرموده است:
برو این دام هر مرغی وگرنه که غنقا را بلند است آشیانه
سیمرغ در شاهنامه مظهر حکمت و قدرت الهی است
وی ادامه داد: همان طور که در نظر فلاسفه و عارفان ما جهان با تمام پدیدههای ظاهریاش به مثابه سایه و جور مطلق خداوند تلقی میشود، سیمرغ نیز چنین است. بدین معنی که هر کس به جستجوی خدا کوشش میکند همه جا با سایههای او مواجه است و از این منظر، سیمرغ نیز به مانند پرندهای است که شکارچیان خبره و تیراندازان زبردست به گمان شکار او در تمام عمر در عین نادانی پرتابگر تیر به سایههای او هستند و در خیالشان گمان میکنند سیمرغ را شکار کرده یا به دام انداختهاند. با این حال، در شاهنامه، حکایت سیمرغ نخستین بار با ماجرای ولادت زال آغاز میشود. البته در شاهنامه فردوسی، سیمرغ دقیقا همان سیمرغ منطقالطیر نیست چرا که در منطقالطیر سیمرغ، نمایانگرخداوند است در حالی که در شاهنامه مظهر نمایش حکمت و قدرت الهی است. در مورد زندگی زال و سیمرغ باید به چند نکته نیز اشاره کرد. اولا پرورش زال توسط سیمرغ، به طور خاص بیان خللناپذیری اراده حق در انجام هر عملی حتی به ظاهر ناممکن است. فردوسی میخواهد ما را متوجه سازد که اگر چه بسیاری از کارها و رویدادها در پیش چشم عقل بشری ناممکن است، اما برای خدا عمل غیرممکن وجود ندارد. در واقع باید گفت وجود سیمرغ برهان قاطعی در اثبات وجود خدا است. ثانیا هر جا گرهی در امور هستی قهرمانان میافتد که با انگشت عقل و امکانات بشری گشودن آن عملی نیست، سیمرغ پادرمیانی و گره گشائی میکند. جالب است که راهنمای زال در چگونه بدنیا آوردن رستم، سیمرغ است که اگر او نبود بیشک هم کودک و هم مادر از میان میرفتند. در ادبیات اسلامی، آنکس که اسم اعظم خداوند را بداند مانند حضرت سلیمان، هرگاه آنرا به زبان آورد، بر انجام هر کار و رسیدن به هر مقصودی مجهز به نیروی خرد و قدرت خداوند میشود. بنابراین آن پر که سیمرغ هنگام جدائیاش از زال به او داد تا در تنگناهای ناتوانیهای بشری با آتش زدنش به یاری او رود، همان اسم اعظم است که سوزاندنش به نشانه روشنی جان انسان دل سوخته، امدادگر مرد خدا و قهرمان یاور حق میگردد. ثالثا باید دقت داشت که انسان، آراسته به گوهر خرد است که خود بهترین وسیله برای شناخت اسم اعظم الهی است.
ماجرای راهنمایی سیمرغ به رستم برای کشتن اسفندیار روئین تن
تجریشی اضافه کرد: اگر چه انسان پرهیزگار و یزدانپرست به کمک خرد خویش معمولا به رفع مشکلات خویش تواناست و همواره مورد عنایت اسم اعظم است اما آنجا که خرد بشری از حل مشکلی عاجز میشود و نمیتواند به اسم اعظم سرافراز گردد، آتش زدن پر سیمرغ این مشکل را برطرف میکند. برای مثال دومین باری که سیمرغ و پر مشکلگشایش به مدد انسان یزدانپرست درشاهنامه میرود، هنگام مبارزه رستم با اسفندیار است. اسفندیار خود فرستاده زرتشت است و مامور او برای گسترش دین الهی است اما برای انجام ماموریتش دچار اشتباه میگردد و درنمی یابد که به هر قیمت حق ندارد از توانمندیهای اعجاز دین الهی استفاده کند. او رویین تن و نامیرا است بنابراین فقط از طریق چشمهایش ممکن است هلاک گردد. اما در میدان جنگ وقتی اسفندیار به عنوان هدفی متحرک در مقابل رستم قرار میگیرد.، رستم هر تیری که به او میزند یا هر زخم شمشیر و خنجری که بر بدنش وارد میسازد در کشتن او بی فایده است. این سیمرغ است که اولا نقطه عطف و مرگ اسفندیار را از طریق پدرش زال به او میآموزد و همه اوست که تیری از چوب گز برای او میآورد تا به نحوی معجزهگر عمل کند. بنابراین به این شیوه، سیمرغ بزرگترین قهرمان شاهنامه و مددکار ایرانیان پاک نهاد را درجنگ با اسفندیار نامیرا و رویین تن حفظ میکند و رستم با زندگی طولانی خود بر عرصه دنیای فانی نگهبان ایرانیان یزدانپرست است. نتیجه این قیاس ساده که می توان مقدمات آن را بدین نحو تنظیم کرد، چنین میشود که سیمرغ ایران را حفظ می کند چرا که سیمرغ رستم را حفظ میکند، رستم ایران را حفظ میکند، پس، سیمرغ ایران را حفظ میکند. اگر دقت کنید میبینید که سیمرغ شاهباز عالم قدس و مثال عرفانی جبرئیل یا روح القدس است. پس میتوان از سخن فردوسی اینچنین نتیجه گرفت که ایران همواره در پناه یزدان و فرشتگان خداوند است.
تمثیل فردوسی از کسانی که به خاطر حفظ عزت خود، یک ارزش انسانی را قربانی میکنند
این کارشناس ادبیات، به ماجرای سام، پدر زال که قصد افکندن پسر خود در کوهستان را داشت اشاره کرد و گفت: سام در واقع میخواست که زال را در کوهستان رها کند. دلیل این موضوع نیز از ترس رسوایی در چشم اطرافیان و به ویژه منوچهر شاه بود. در این تمثیل کوتاه فردوسی به مایادآوری میکند که گاه انسانهای بزرگی مثل سام جهان پهلوان، چنان از رده حق و انصاف دور میشوند که برای حفظ خودخواهی، عزت و مقام خویش که آنها آبرو تلقی کردهاند حاضر به نابودی کودکی بیگناه میشود. آنهم کودکی بدون هیچ عیب و نقص و سالم که تنها ایرادش موی سفید اوست. چنانکه از ادبیات فردوسی بر میآید، سام فقط از ترس خوار شدن در چشم منوچهر است که نمیتواند وجود کودک را تحمل کند و اگر به کراهت احتمالی طفل در چشم منوچهر نمیاندیشید چه بسا آن کار زشت را نمیکرد. این اشتباهی است که غالبا ما انسانها مرتکب میشویم. یعنی بخاطر حفظ عزت خود در چشم کسی، یک ارزش انسانی را قربانی میکنیم. ملاحضه کنید که سام در دل خود برای بیزاری از کودک معصوم چگونه میاندیشد.
تجریشی سپس بخشهایی از ابیات شاهنامه که به ماجرای زال و سام میپرداخت را خواند:
از این بچه چون بچه اهرمن سیه پیکر و موی همچون سمن
چو آیند و پرسند گردم کشان چه گویم از این بچه بدنشان
بفرمود پس تاش برداشتند از آن بوم و بر دور بگذاشتند
بجائی که سیمرغ را خانه بود بدان خانه آن خرد بیگانه بود
پدر مهر وپیوند بفکند خوار جفا کرد با کودک شیر خوار
چو خورشید تابان برآمد ز کوه برفتند گردان همه همگروه
بدیدند مر پهلوان را پگاه وزان جایگه برگرفتند راه
سپهبد فرستاد خواننده را که خواند بزرگان داننده را
چو دستور فرزانه با موبدان سرافراز گردان و فرخ ردان
به شادی بر پهلوان آمدند خردمند و روشن روان آمدند
زبان تیز بگشاد دستان سام لبی پر ز خنده دلی شادکام
نخست آفرین جهاندار کرد دل موبد از خواب بیدار کرد
چنین گفت کز داور راد و پاک دل ما پر امید و ترس است و باک
به بخشایش امید و ترس از گناه به فرمانها ژرف کردن نگاه
ستودن مراو را چنان چون توان شب و روز بودن به پیشش نوان
خداوند گردنده خورشید و ماه روان را به نیکی نماینده راه
بدویست گیهان خرم به پای همو داد و داور به هر دو سرای
بهار آرد و تیرماه و خزان برآرد پر از میوه دار رزان
جوان داردش گاه با رنگ و بوی گهش پیر بینی دژم کرده روی
ز فرمان و رایش کسی نگذرد پی مور بی او زمین نسپرد
بدانگه که لوح آفرید و قلم بزد بر همه بودنیها رقم
جهان را فزایش ز جفت آفرید که از یک فزونی نیاید پدید
ز چرخ بلند اندر آمد سخن سراسر همین است گیتی ز بن
زمانه به مردم شد آراسته وزو ارج گیرد همی خواسته
اگر نیستی جفت اندر جهان بماندی توانای اندر نهان
و دیگر که مایه ز دین خدای ندیدم که ماندی جوان را بجای
بویژه که باشد ز تخم بزرگ چو بیجفت باشد بماند سترگ
چه نیکوتر از پهلوان جوان که گردد به فرزند روشن روان
چو هنگام رفتن فراز آیدش به فرزند نو روز بازآیدش
به گیتی بماند ز فرزند نام که این پور زالست و آن پور سام
بدو گردد آراسته تاج و تخت ازان رفته نام و بدین مانده بخت
کنون این همه داستان منست گل و نرگس بوستان منست
که از من رمیدست صبر و خرد بگویید کاین را چه اندر خورد
نگفتم من این تا نگشتم غمی به مغز و خرد در نیامد کمی
همه کاخ مهراب مهر منست زمینش چو گردان سپهر منست
دلم گشت با دخت سیندخت رام چه گوینده باشد بدین رام سام
شود رام گویی منوچهر شاه جوانی گمانی برد یا گناه
چه مهتر چه کهتر چو شد جفت جوی سوی دین و آیین نهادست روی
بدین در خردمند را جنگ نیست که هم راه دینست و هم ننگ نیست
چه گوید کنون موبد پیش بین چه دانید فرزانگان اندرین
ببستند لب موبدان و ردان سخن بسته شد بر لب بخردان
که ضحاک مهراب را بد نیا دل شاه ازیشان پر از کیمیا
گشاده سخن کس نیارست گفت که نشنید کس نوش با نیش جفت
چو نشنید از ایشان سپهبد سخن بجوشید و رای نو افگند بن
که دانم که چون این پژوهش کنید بدین رای بر من نکوهش کنید
ولیکن هر آنکو بود پر منش بباید شنیدن بسی سرزنش
مرا اندرین گر نمایش کنید وزین بند راه گشایش کنید
به جای شما آن کنم در جهان که با کهتران کس نکرد از مهان
ز خوبی و از نیکی و راستی ز بد ناورم بر شما کاستی
همه موبدان پاسخ آراستند همه کام و آرام او خواستند
که ما مر ترا یک به یک بندهایم نه از بس شگفتی سرافگندهایم
ابا آنکه مهراب ازین پایه نیست بزرگست و گرد و سبک مایه نیست
بدانست کز گوهر اژدهاست و گر چند بر تازیان پادشاست
اگر شاه رابد نگردد گمان نباشد ازو ننگ بر دودمان
یکی نامه باید سوی پهلوان چنان چون تو دانی به روشن روان
ترا خود خرد زان ما بیشتر روان و گمانت به اندیشتر
مگر کو یکی نامه نزدیک شاه فرستد کند رای او را نگاه
منوچهر هم رای سام سوار نپردازد از ره بدین مایه کار
سپهبد نویسنده را پیش خواند دل آگنده بودش همه برفشاند
یکی نامه فرمود نزدیک سام سراسر نوید و درود و خرام
ز خط نخست آفرین گسترید بدان دادگر کو جهان آفرید
ازویست شادی ازویست زور خداوند کیوان و ناهید و هور
خداوند هست و خداوند نیست همه بندگانیم و ایزد یکیست
ازو باد بر سام نیرم درود خداوند کوپال و شمشیر و خود
چمانندهٔ دیزه هنگام گرد چراننده کرگس اندر نبرد
فزاینده باد آوردگاه فشاننده خون ز ابر سیاه
گراینده تاج و زرین کمر نشاننده زال بر تخت زر
به مردی هنر در هنر ساخته خرد از هنرها برافراخته
من او را بسان یکی بندهام به مهرش روان و دل آگندهام
ز مادر بزادم بران سان که دید ز گردون به من بر ستمها رسید
پدر بود در ناز و خز و پرند مرا برده سیمرغ بر کوه هند
نیازم بد آنکو شکار آورد ابا بچهام در شمار آورد
همی پوست از باد بر من بسوخت زمان تا زمان خاک چشمم بدوخت
همی خواندندی مرا پور سام به اورنگ بر سام و من در کنام
چو یزدان چنین راند اندر بوش بران بود چرخ روان را روش
کس از داد یزدان نیابد گریغ وگر چه بپرد برآید به میغ
سنان گر بدندان بخاید دلیر بدرد ز آواز او چرم شیر
گرفتار فرمان یزدان بود وگر چند دندانش سندان بود
یکی کار پیش آمدم دل شکن که نتوان ستودنش بر انجمن
پدر گر دلیرست و نراژدهاست اگر بشنود راز بنده رواست
من از دخت مهراب گریان شدم چو بر آتش تیز بریان شدم
ستاره شب تیره یار منست من آنم که دریا کنار منست
به رنجی رسیدستم از خویشتن که بر من بگرید همه انجمن
اگر چه دلم دید چندین ستم نیارم زدن جز به فرمانت دم
چه فرماید اکنون جهان پهلوان گشایم ازین رنج و سختی روان
ز پیمان نگردد سپهبد پدر بدین کار دستور باشد مگر
که من دخت مهراب را جفت خویش کنم راستی را به آیین و کیش
به پیمان چنین رفت پیش گروه چو باز آوریدم ز البرز کوه
که هیچ آرزو بر دلت نگسلم کنون اندرین است بسته دلم
سواری به کردار آذر گشسپ ز کابل سوی سام شد بر دو اسپ
بفرمود و گفت ار بماند یکی نباید ترا دم زدن اندکی
به دیگر تو پای اندر آور برو برین سان همی تاز تا پیش گو
فرستاده در پیش او باد گشت به زیر اندرش چرمه پولاد گشت
چو نزدیکی گرگساران رسید یکایک ز دورش سپهبد بدید
همی گشت گرد یکی کوهسار چماننده یوز و رمنده شکار
چنین گفت با غمگساران خویش بدان کار دیده سواران خویش
که آمد سواری دمان کابلی چمان چرمه زیر او زابلی
فرستادهٔ زال باشد ازو آگهی جست باید نخست
ز دستان و ایران و از شهریار همی کرد باید سخن خواستار
هم اندر زمان پیش او شد سوار به دست اندرون نامه نامدار
فرود آمد و خاک را بوس داد بسی از جهان آفرین کرد یاد
بپرسید و بستد ازو نامه سام فرستاده گفت آنچه بود از پیام
سپهدار بگشاد از نامه بند فرود آمد از تیغ کوه بلند
سخنهای دستان سراسر بخواند بپژمرد و بر جای خیره بماند
پسندش نیامد چنان آرزوی دگرگونه بایستش او را به خوی
چنین داد پاسخ که آمد پدید سخن هر چه از گوهر بد سزید
چو مرغ ژیان باشد آموزگار چنین کام دل جوید از روزگار
ز نخچیر کامد سوی خانه باز به دلش اندر اندیشه آمد دراز
همی گفت اگر گویم این نیست رای مکن داوری سوی دانش گرای
سوی شهریاران سر انجمن شوم خام گفتار و پیمان شکن
و گر گویم آری و کامت رواست بپرداز دل را بدانچت هواست
ازین مرغ پرورده وان دیوزاد چه گویی چگونه برآید نژاد
سرش گشت از اندیشه دل گران بخفت و نیاسوده گشت اندران
سخن هر چه بر بنده دشوارتر دلش خستهتر زان و تن زارتر
گشادهتر آن باشد اندر نهان چو فرمان دهد کردگار جهان
تجریشی ضمن توضیح و تفسیر ابیات بالا به ماجرای عاشق شدن زال و رودابه اشاره کرد و گفت: زال عاشق رودابه میشود و برای خوش یمن بودن آن، برزگان و ستارهشناسان را صدا میزنند تا این ازدواج را بررسی کنند. موبدان و ستارهشناسان از این موضوع عاشقی شوکه میشوند چرا که منوچهر از فرزندان ضحاک است و دشمنی سام پدر زال و پدر منوچهر همیشگی بوده است. دانایان و بزرگان زال را نصیحت میکنند که از این کار صرف نظر کند و سنتشکنی نکند اما زال عاشق شده است و گوشش بدهکار این حرفها نیست. بزرگان، در آخر به زال پیشنهاد میکنند که نامه ای به پدرش سام بنویسد و این موضوع را به گوش پدر برساند. زال این کار را انجام میدهد و نامهای به پدر مینویسد. سام پس از دریافت نامه متعجب میشود که این چه کاری است که زال از او میخواهد و نمیداند که چه جوابی به پسرش بدهد.
این جلسه با پرسش و پاسخ حاضران به پایان رسید.
انتهای پیام/ 114