به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، حکایت شهدای اسیر حکایت جان دادن غریبانه در غربت است. بی آنکه حضور آرامش بخش کسی را در کنارت حس کنی با دردی که در بدن داری، فراغ و شکنجه و اسارت را هم به دوش می کشی و آنگاه غریبانه در کیلومترها فاصله از خاک وطن تسلیم امر حق می شوی.
شاید همین غربت است که باعث می شود کمتر نامی از شهدای اسیر هشت سال جنگ تحمیلی ببریم. آنانکه که بی نام و نشان تنها با خاطره ای به جای مانده در ذهن همرزمان و خانواده و اطرافیان در آن سوی مرزها شهادت را به جان خریدند.
مجتبی احمدخانیها نام داشت و اهل تهران بود. نمی دانم در کدام عملیات اسیر شده بود اما حالا با سرطان خون دست و پنجه نرم می کرد. همیشه همانطور که دراز کشیده بود از ورای میله های سرد اردوگاه به آسمان لایتناهی چشم می دوخت و گاه قطره اشکی از گوشه چشمانش سر می خورد و میان موهای سرش گم می شد. تا اینکه لحظه شهادتش رسید.
در آخرین لحظات، برادر ابوترابی کنارش نشسته بود و دستانش را میان پنجه های گرم و زجر کشیده اش فشار می داد. مجتبی به سختی گفت: "حاجی جون هر وقت به ایران برگشتی و به جماران رفتی سلام مرا به امام برسان و بهش بگو خیلی دوستش داشتم."
سپس زیر لب نجوایی زمزمه کرد؛ لبخندی زد و پلکهایش در هوای غریبانه اردوگاه بسته شد.
انتهای پیام/