اشاره: حکایت شهدای اسیر، حکایت جان دادن غریبانه در غربت است. بی آنکه حضور آرامش بخش کسی را در کنارت حس کنی با دردی که در بدن داری، فراق و شکنجه و اسارت را هم به دوش می کشی و آنگاه غریبانه در کیلومترها فاصله از خاک وطن تسلیم امر حق می شوی.
شاید همین غربت است که باعث میشود کمتر نامی از شهدای اسیر هشت سال جنگ تحمیلی ببریم. آنان که بی نام و نشان تنها با خاطره ای به جای مانده در ذهن همرزمان و خانواده و اطرافیان در آن سوی مرزها شهادت را به جان خریدند.
متن زیر حاصل گفت و گوی خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس با خانواده شهید مجتبی احمد خانیها از شهدای غریب جنگ تحمیلی است که در اردوگاه های رژیم بعث به شهادت رسید.
ساواک به خاطر کتابهای شهید مطهری دستگیرش کرد
ما سه خواهر و هفت برادر بودیم. مجتبی چهارمین پسر خانواده و پنجمین فرزند بود. آن زمان سه تا از برادرانم در جبهه حضور داشتند. پدرم هم وقتی دید برادرانم به جبهه رفتند طاقت نیاورد و در قسمت تدارکات و پیشتبانی جنگ مشغول شد. مجتبی هم از اینکه می دید برادرانم به جنگ رفته اند و خودش مانده حسرت می خورد و ناراحت بود. مادرم از مجتبی قول گرفته بود که فعلا نرود تا برایش زن بگیرند بعد که موقعیتش پیش امد برود.
زمان نا آرامیهای قبل از انقلاب بود که مجتبی برای درس خواندن به پارک شهر میرفت. یک بار ساواک به خاطر اینکه کتاب های شهید مطهری را در دستش دیده بودند می گیرد. دو تا از ماموران ساواک می آیند خانه. مادر تعریف می کرد که صدای در آمد و رفتم در را باز کنم. دوتا جوان را دیدم که روی پله ایستاده اند. پرسیدند خانه مجتبی اینجاست گفتم بله شما چه می خواهید؟ ما را بردند یکی از زندان های ساواک که مجتبی را در یک زیر زمین نگه می داشتند. نگران بودم که سرنوشت مجتبی چه می شود که پس از چند روز آزاد شد.
خبر مجروحیت برادرم را که شنید، گفت: خدا را شکر
یک روز مادرم نشسته بود که زنگ زدند و گفتند پسرتان مجروح شده است. یکی از برادرانم که تا پایان جنگ در جبهه حضور داشت مجروح شده بود. مادرم وقتی خبر را می شنود ازهوش می رود. برادرم مجتبی تازه از مسجد آمده بود خبر را که می شنود با خوشحالی می گوید: خدارا شکر! مادر عصبانی می شود و می گوید پسرم این حرفی هست که میزنی. مجتبی می گوید که این عنایتی خداوند به خانواده ما است و مطمئنم که یکی از خانواده ما شهید می شود.
سال 61 مجتبی 21 سالش بود که برای سربازی اقدام کرد و به عنوان سرباز نیروی هوایی در پدافند اهواز مشغول به خدمت شد. چند ماه بعد در زمستان همان سال عملیات ولفجر مقدماتی انجام می شود. از آنجا که مجتبی سرباز پدافند بود و نمی توانست به خط مقدم برود چند روز مانده به عملیات خود را به عنوان بسیجی معرفی می کند تا در عملیات شرکت کند. در همان عملیات به پاهایش تیر می خورد و در کانالی که گیر افتاده بود اسیر می شود.
به خاطر پیدا شدن عکس امام در جیبش، اسمش را به صلیب سرخ ندادند
بعد از اسارت به خاطر اینکه بسیجی بود و عکس امام را در جیبش پیدا کرده بودند اسمش را به صلیب سرخ ندادند برای همین حدود سه ماه بعد از اسارت مجتبی بی خبر بودیم. آن سال ها سال های اوج جنگ بود. یک زمانی می شد که ما از 8 تا اعضای خانواده خبر نداشتیم. برادر بزرگترم تمام 8 سال را در جبهه بود و هر وقت از جبهه بر می گشت یا تیر خورده بود یا مجروح شده بود. با وجودی که نگران مجتبی بودیم و سه ماه از او خبر نداشتیم کمتر فکر می کردیم که اسیر شده باشد. فقط منتظر بودیم که خبری از او برسد.
تا اینکه از طرف هلال احمر نامه هایی به ما دادند و شروع کردیم از زبان همه خانواده برای برادرم نامه نوشتن. رفتن هر نامه حدود 6 ماه طول می کشید. فروردین ماه نامه ای از هلال احمر به دست ما می رسد که خبر می دهند مجتبی سه ماه است که در اردوگاه انبر عراق اسیر شده. خانواده به هلال احمر می روند و نامه های کوچک را دریافت می کنند و برای برادرم نامه می نویسند.
نامه نگاری های رمزی
نامه ها را سعی می کرد به صورت رمزی بنویسد گویا عراقی ها مترجم فارسی داشتند و نامه ها را می خواندند و بعضی از قسمت های نامه خط خوردگی داشت. مثلا می نوشت اینجا برادران عراقی به ما خوب می رسند و در همان ظرفی که رفع حاجت می کنیم غذا می دهند. یا می نوشت آنچه تحمل شرایط را برایم راحت می کند این است که در راه اهداف پدربزرگم قدم برمی دارم که منظور از پدربزرگ همان امام خمینی بود. یا اینکه نوشته بود من ده کیلو چاق شده ام که از عکس هایش معلوم بود دقیقا برعکس است. اکثرا توی نامه هایش از قرآن و علاقه به امام و حال پدر و مادرم می پرسید و سفارش می کرد که درس بخوانیم. علاقه شدیدی به امام خمینی داشت. قسمت هایی از نامه را هم به صورت حروف الفبا و رمزی می نوشت که برادرهایم آن را به افراد آشنا می سپردند تا نامه را ترجمه کند. به خاطر علاقه ای که به مادرم داشت چند باری عکس گرفتیم و برایش فرستادیم که هیچ وقت به دستش نرسیده بود.
بعد از چند وقت خانواده می بینند نامه ها خطاب به خانواده است ولی دستخط نامه ها فرق می کند. مجروحیت برادرم در دوران اسارت به خاطر عدم رسیدگی ها و جراحی های ناشیانه بدتر شده و عفونت می کند و باعث می شود که برادرم نابینا شود. به خاطر وضعیت بد مجتبی هلال احمر از عراق خواسته بود تا او را آزاد کنند که عراقی ها گفته بودند این یکی از فعالیت اردوگاه است و به همین بهانه اجازه نداده بودند آزاد شود.
خرداد سال 66 پنج ماه از اسارت برادرم گذشته بود. چند باری نامه نوشتیم و دیدیم که جوابش نمی آید. بلاخره نامه ای به دست ما می رسد که رویش نوشته شده بود انا لله و انا الیه راجعون. این را دوستان مجتبی که دیده بودند نامه می دهیم نوشته بودند. خود عراقی ها یک عکسی را برای ما فرستادند که مجتبی روی یک پتو خوابیده و مثل اسکلت شده بود. عکسی بود که هرکس آن را می دید واقعا ناراحت می شد. مثل اینکه این عکس را قبل از دفن گرفته بودند و برای ما فرستادند. تا اینکه پیگیری کردیم و هلال احمر هم شهادت مجتبی را تائید کرد.
حاج آقا ابوترابی خبر شهادت برادرم را داد
چون جنازه برادرم به ایران برنگشت قبول شهادتش برای مادرم سخت بود چند ماه بعد از آزادی اسرا حاج آقا ابوترابی در جلسه فرماندهان یکی از برادرانم را پیدا می کند. آدرس خانه را می گیرد و به همراه چند تن از خلبانان به خانه می آید. حاج آقا ابوترابی به خاطر علاقه ای که به مجتبی داشت و اینکه برادرم وصیت کرده بود تا آقای ابوترابی خبر شهادتش را به مادرم بدهد حاج آقا خودش راملزم دیده بود که خانواده ما را پیدا کند.
خود حاج آقا ابوترابی تعریف می کرد که مجتبی همیشه قرآن می خواند تا حدی که همه عراقی ها از دستش عصبانی بودند. هر وقت که بر علیه امام خمینی حرفی زده می شد مجتبی علنا بلند می شد و با وجود شکنجه های افسران عراقی مخالفتنش را ابراز می کرد. زمانی هم که هنوز به جبهه نرفته بود هر وقت امام صحبت می کرد جلوی تلویزیون می نشست و با دیدن روی امام گریه می کرد همیشه می گفت بعدها امام را درک خواهید کرد.
مجتبی مثل اسمش برگزیده و خدایی شده بود
یک بار یکی از دوستانش تعریف می کرد که مجتبی در اردوگاه مثل امام حسین بود که با همه را دور خودش جمع می کرد مثل یک الگو بود. روزانه تا 50 رکعت نماز را در جبهه می خواند. چیزهایی از مجتبی تعریف می کردند که نشان می داد واقعا مجتبی مثل اسمش برگزیده و خدایی شده بود.
هر وقت با من صحبت می کرد می گفت که از جبهه برگردم می خواهم ازدواج کند. اسم کسی را هم که مد نظر داشت گفته بود. دوست داشت همسرش با حجاب باشد.
بسیار مرتب و تمیز بود. شلوارش را خودش می شست و می گذاشت زیر بالشت که اتو شود. وقتی می دید ظرف ها نشسته مانده خودش می رفت و به مادرم کمک می کرد. انقدر توی چشم بود و همه فامیل دوستش داشتند همه می گفتند اگر مجتبی برای دختر ما بیاید، نه نمی گوییم.
همانطور که آرزو داشت روبه روی حرم امام (ره) دفن شد
قبل از رفتن به سربازی مدتی کارمند بانک ملی بود. هر وقت حقوقش را می گرفت زیر تشک پدرم می گذاشت و با اینکه خودش احتیاج داشت به پدرم می داد تا مبادا پدرم بدون پول بماند. بسیار در این موارد حساس بود. بعدها فهمیدیم که وسیله می خریده و به حلبی آباد ها می برده.توی ساک سربازی که بعدها برای ما آوردند دفترچه صدقه و کمیته امداد پیدا کردیم. حتی همان حقوق ناچیز سربازی را به محرومین می داد.
تابستان سال 81 به ما زنگ زدند. پدر و مادرم از طرف بنیاد شهید به مشهد رفته بودند. خبر دادند که طی قراردادی با عراق شهدا را نبش قبر کردیم تا جنازه شهدا را به ایران بیاوریم که برادر شما هم جزو این شهدا است. وقتی جنازه ها را آوردند من به معراج الشهدا رفتم تا برادرم را ببینم جز یک تکه مو روی پیشانی و استخوان چیزی از او نمانده بود.
پیکر مجتبی را همراه شهید دوران، شهید اقبالی و چند شهید دیگر بعد از اینکه مراسم شبی با شهدا را در پادگان ولیعصر برگزار کردند، همانطور که خود مجتبی آرزو داشت در قطعه 50 بهشت زهرای تهران رو به روی حرم امام خمینی (ره) بین خلبانان نیروی هوایی دفن کردند.
گفت و گو از: سیده فاطمه سادات کیایی
انتهای پیام/