به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع پرس، شهدای گمنام چراغی پرفروغاند. راه را به گمشدگان دریای پرتلاطم دنیا نشان میدهند. اهل دنیا را به ساحل امن هدایت فرا میخوانند، نور امید را بر دل سرگشتگان اقیانوس معرفت میتابانند. آری شهدای گمنام اینگونهاند.
شهدای گمنام دنیا و اهلش را لایق ندانستند که حتی پیکر خود را در بازار آن سودا کنند. آنان هرچه کردند برای خدا بود و خدا بهترین خریدار کالای وجودشان شد. امام علی (ع) میفرماید: «اگر میتوانید گمنام بمانید؛ پس چنین کنید.»
شهدای گمنام اگر در زمین بینشان و گمنام هستند؛ اما در آسمان برای اهلش شناخته شدهاند. برای شناخت آنها باید آسمانی شد. باید از ورطه خاک بیرون رفت و با آنان تا ملکوت رهسپار شد.
در ادامه بُرشی از کتاب «شهید گمنام» که شامل «72 روایت از شهدای گمنام و جاویدالاثر» است را میخوانید:
«نام شهید مجید پازوکی برای بچههای تفحص نام آشنایی است. او یکی از بسیجیان غریب و گمنام هشت سال دفاع مقدس بود. بعد از پایان جنگ نیز راهی مناطق عملیاتی شد و تا پای جان به دنبال پیکر مطهر شهدا بود. مجید هم مزد زحماتش را گرفت و در منطقه فکه در حالی که مسئول تفحص لشکر ۲۷ حضرت رسول الله (ص) بود با پیکری خونین به قافله شهدا پیوست.
تازه در برون مرزی شلمچه در خاک عراق مشغول به کار شده بودیم. هر روز یک تیم از بچهها به سرپرستی مجید پازوکی داخل خاک عراق میرفتند. برای اینکه عراقیها حساسیت نداشته باشند قرار شد نگوییم از بچههای جنگی هستیم.
دست مجید از زمان جنگ توسط عراقیها مجروح شده بود. برای همین وقتی آنها سوال کردند، به آنها گفت: دستم را سگ گاز گرفته! همیشه هم بساط خنده ما به راه بود. عراقیها هم منظور او را نمیفهمیدند. من را هم اینطور معرفی کرد. حاج قاسم دارای مدرک دکترا و فارغالتحصیل از آمریکاست! همیشه خدا خدا میکردم کسی مریض نشود.
افسر مسئول عراقیها خیلی دوست داشت از آمریکا بیشتر بداند. خیلی دوست داشت به من نزدیک شود. من هم تنها سفر برون مرزیام داخل خاک عراق بود. آن هم با جنگ. برای همین جوابش را نمیدادم. یک روز از من پرسید: میتوانی انگلیسی صحبت کنی؟ من هم برای جلوگیری از آبروریزی گفتم: اجازه ندارم. اما عاقبت بلایی که فکرش را میکردم بر سرم نازل شد.
یک روز افسر عراقی آمد و گفت: همسرم مریض شده. پایش ورم کرده، داروی خوب میخواهم. من هم کمی فکر کردم و گفتم: فردا برایت دارو میآورم. شب کمیسیون پزشکی در مقر برپا شد. من، مجید، آشپز و راننده لودر اعضای جلسه بودیم. قرار شد بیخطرترین راه را انتخاب کنیم. توی مقر مقداری خمیردندان تاریخ گذشته داشتیم. آن را با رب گوجه مخلوط کردم و توی ظرفی قرار دادم.
صبح فردا وارد خاک عراق شدیم. افسر بعثی بلافاصله سراغ من آمد. داروی اختراعی را به او دادم و گفتم: این خیلی کمیاب است. روی محل ورم بمال و خوب گرم نگهدار.
هفته بعد دوباره این افسر بعثی پیدایش شد. خیلی ترسیدم. میخواستم برگردم؛ اما او زودتر جلو آمد. مرا بغل کرد و گفت: حاج قاسم ممنون، تو طبیب حاذقی هستی. همسرم خوب شده.
عذرخواهی شهید پازوکی از پیکر همرزمانش
هر وقت از جستجو برمیگشتیم قمقمه من خالی بود؛ اما قمقمه مجید پازوکی پر بود. لب به آب نمیزد. انگار دنبال یک جای خاص بود.
نزدیک ظهر روی یک تپه کوچک توی فکه نشسته بودیم. حالت مجید خیلی عجیب بود. با تعجب به اطراف نگاه میکرد. یک دفعه بلند شد و گفت: پیدا کردم. این همون بلدوزره. بعد هم سریع به آن سمت رفت. در کنار بلدوزر یک خاکریز کوچک بود. کمی آنطرفتر یک سیم خاردار قرار داشت. مجید به آن سمت رفت. انگار اینجا را کامل میشناخت. خاکها را کمی کنار زد. پیکر دو شهید گمنام در کنار سیم خاردار نمایان شد. مجید قمقمه آب را برداشت و روی صورت شهدا میریخت. آبها را میریخت و گریه میکرد. میگفت: بچهها ببخشید اون شب بهتون آب ندادم. به خدا نداشتم. مجید روضهخوان شده بود و... .»
روایان: بچههای تفحص
انتهای پیام/ 114