گروه حماسه و جهاد دفاع پرس: طی عملیات کربلای ۵؛ هر لحظه اخبار خوب و امیدبخشی مخابره میشد. پس از عملیات، رزمندگان در حالی پیروزی را جشن میگرفتند که برخی از فرماندهان و دوستانشان را در این عملیات از دست داده بودند. در عملیات کربلای ۵، فرماندهان بزرگی همچون خرازی، یونس زنگی آبادی، اسماعیل دقایقی، یدالله کلهر، محمد علی شاهمراد و ... به شهادت رسیدند. از جمله این مردان شایسته خدا، شهید مجید رمضان رییس ستاد لشکر 27 محمدرسول الله (ص) و محمد عبادیان معاون پشتیبانی و تدارکات لشکر 27 محمد رسول الله (ص) بود. در ادامه گفتوگوی خبرنگار ما با سردار قاسم صادقی از رزمندگان دوران دفاع مقدس و مسئول یادمان شهدای دشت ذوالفقاری در خصوص این دو شهید بزرگوار را میخوانید.
شهید مجید رمضان
24 دی سال 65؛ بعد از نماز صبح و خوردن صبحانه ساعت 8 از نقطه رهایی در پاسگاه کوت سواری با حاج مجید رمضان رییس ستاد لشکر 27 محمد رسول الله (ص) به سمت منطقه عملیاتی کربلای 5 رفتیم تا حاج سعید سلیمانی مسئول عملیات را که به مدت چهار روز در منطقه مانده و زیر آتش گردانها را هدایت کرده بود را به عقب بیاوریم. سوار موتور شدیم تا از زیر آتش بگذریم و خودمان را به نیروها برسانیم. حجم آتش به حدی بود که مجید شروع کرد به «یا زهرا» گفتن. در مسیر شهدای زیادی را دیدیم که به سختی از آنها دل کندیم و جلو رفتیم. به علت حجم آتش، نیروهای تعاون نمیتوانستند پیکر شهدا را به عقب برگردانند.
کِل کشیدن در میدان جنگ/ پخش سکه تبرک امام راحل
خودمان را به سه راهی شهادت رسانیدم. حاج مجید به دنبال سعید رفت و من با موتور منتظرش ماندم. پنج دقیقه بیشتر نتوانستم آنجا بمانم. موتور را کنار خاکریز گذاشتم و به دنبال حاج مجید رفتم. آن زمان با صحنه غم انگیزی مواجه شدم. پیکر شهدا در کنار باتلاق افتاده بود. با چشمانی اشک بار از کنار پیکر شهدا گفتم و با صدای بلند مجید را صدا میزدم. به سنگرهای حفره روباهی سرک میکشیدم اما خبری نبود. 150 متر جلوتر که رفتم مجید را در چالهای دیدم. سینه خاکریز را بالا رفتم. گفتم چرا سعید را نفرستادی؟ مجید پاسخ داد: «هر چی اصرار کردم نیامد. من هم ماندم.» گفتم: «من از اینجا تکان نمیخورم تا یکی از شما را به عقب نبرم.»
در کنار سنگر یک کیسه خواب بود. ترکش خمپاره به آن اصابت کرد و همان زمان پرها در هوا معلق شد. چند تن از رزمندگان برای اینکه دیگر نیروها روحیهشان را از دست ندهند، شروع به شیطنت کردند و با صدای بلند کِل کشیدند. چند نفر دیگر هم همراهی کردند و سوت و دست زدند. من با سرنیزه چاله میکنم. مجید خاک را بیرون میریخت. نیروهای تبلیغات روزنامه و سکه تبرک امام (ره) پخش میکردند.
ماجرای شهادت داماد حاجی بخشی و یک خبرنگار
ماشین حاجی بخشی با بلندگویی شعار «ماشاالله حزب الله» سر داده و فضای معنوی فرهنگی در منطقه ایجاد شده بود. در همین حال آتشهای دشمن سینه خاکریز را سوراخ کرد. همه نگاهها روی پل کانال بود. یک توپ تانک به ماشین حاجی بخشی خورد و آتش گرفت. حاج مجید بخشی به سختی خودش را بیرون انداخت و سعی کرد با وسایل مختلف آتش را خاموش کند اما نشد. گوی موج زده شده بود. ایستاد و رو به دشمن پیش میرفت. خطاب به مجید و سعید گفتم یک نفر از شما بیایید برویم عقب اما گوش نمیکردند. برادر کریملو از مخابرات گفت من با شما میآیم. کریملو به سمت موتور و من به سمت حاجی بخشی رفتیم. پاهای حاجی بخشی روی زمین کشیده میشد. پاهایش را روی پایم گذاشتم تا به عقب برویم. در مسیر از حال رفت. او را به آمبولانس تحویل دادیم و خودمان را به قرارگاه رساندیم. حاجی بخشی بعد از این که حالش بهتر شد، گفت دو جوانی که در ماشین سوختند، دامادش و یک خبرنگار بود.
شهید محمد عبادیان
عصر همان روز ساعت پنج بعد از ظهر، پیک مخابرات من را صدا کرد و گفت: «حاج سعید کارت دارد». گوشی را گرفتم. بی مقدمه گفت: «قاسم، مجید موقعیت ممقانی شد. بیا ببرش عقب.» (شهید ممقانی در عملیات کربلای یک به شهادت رسیده بود) به سراغ ماشینها رفتم، چون موشک سه متری آنها به زمین خورده بود، کار نمیکردند.
غروب شد. در سنگر اطلاعات خبر شهادت مجید را دادم. یک دفعه از انتهای سنگر یک نفر از زیرپتو تکان خورد و یک نفر از زیر پتو بیرون آمد. محمد عبادی بود. عبادی و مجید رمضان با هم دوست صمیمی بودند. محمد بعد از شنیدن این حرف، از سنگر خارج شد. رفت وضو گرفت و نماز مغرب و عشاء را خواند. لودربلدوزر را راه انداخت تا به سه راهی شهادت برود. میخواست خاکریز بسازد. ساعت 10 شب پیک مخابرات آمد و گفت: «حاج سعید پشت خط با شما کار دارد.» گوشی را گرفتم. بعد از سلام و احوالپرسی گفت: «قاسم بیا. عبادیان هم موقعیت سعید شد.» من به دنبال ماشین رفتم تا بروم و پیکر مجید رمضان و عبادیان را بیاورم اما ماشینی نبود. زیرآتش توپخانه دشمن تا صبح ماندم. روز بعد حاج شیبانی با ماشین رفت و پیکر مجید رمضان و محمد عبادیان را آورد. وقتی میخواستیم این دو شهید را از داخل آمبولانس به داخل قرارگاه ببریم، تمام صحنههای روز قبل در مقابل چشمانم گذشت.
انتهای پیام/ 131