به گزارش خبرنگار دفاعپرس از کرج، اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس استان البرز به مناسبت گرامیداشت مقام «زن» به دیدار همسر شهید «احمد مرادی» رفت و از مقام صبر و استقامت این بانوی فداکار تقدیر و تجلیل به عمل آورد.
در این دیدار که سردار سرتیپ دوم پاسدار «ابوالفضل اسلامی» مدیرکل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس استان البرز و جمعی از همرزمان آن شهید گرانقدر حضور داشتند، همسر شهید به بیان برخی از خاطرات خود با «احمد مرادی» پرداخت و اظهار داشت: احمد در سال 1339 به دنیا آمد. احمد 22 ساله بود و من 13 سال داشتم که در روز 22 بهمن سال 1361 با هم ازدواج کردیم و ثمره ازدواجمان 2 فرزند است.
همسر شهید مرادی گفت: با جبهه رفتنهایش مخالف نبودم. قبل از این که بخواهد به صورت مداوم و به عنوان مسئول دسته راهی جبهه شود، محافظ یکی از شخصیتهای برجسته روحانی در کرج بود، به خاطر همین مسؤولیتش این طور نبود که دائم پیش هم باشیم. اولین اعزامش در بهمنماه به کردستان بود. 13 سال بیشتر نداشتم، خیلی دلتنگش میشدم. آن زمان با مادر شوهرم زندگی میکردم و خودمان تلفن نداشتیم. به همین خاطر گاهی به بسیج محله زنگ میزد و من میتوانستم چند لحظه صدایش را بشنوم.
وی در ادامه بیان داشت: یک بار که زنگ زد وقتی بیقراریام را دید به من گفت که «فکر نکن از این که عروس جوانم را تنها گذاشتهام ناراحت نیستم. از من گله مند نباش. گریه نکن. روزی معنی «دره شیطان» را می فهمی. یک روز داستان سربریدن ها را می شنوی و دیگر از من گله نخواهی داشت.»
همسر شهید مرادی از روزهای کمی که با شهید گذرانده صحبت و اظهار کرد: هرگز از شهید گلهای ندارم و اگر باز هم دشمن به این سرزمین تعرض کند و اگر بازهم احمد زنده باشد با کمال افتخار او را راهی جبههها میکنم.
وی گفت: با این که بزرگ کردن 2 فرزند کم سن برای من خیلی سخت بود؛ با این وجود فرزند برادر شهیدم را هم به فرزندی قبول کردم. احمد در سال 1365 در عملیات کربلای 5 به شهادت رسید. با این حال بعد از شهادت هم همیشه با ما بود.
وی در ادامه بیان کرد: خاطرم هست که یک سال برای اولین بار با اردوی راهیان نور به مناطق عملیاتی جنوب رفتم. بعد از این که برگشتیم قبل از خواب کلی با او حرف زدم. خرداد ماه بود و سالگرد تولد من. خیلی احساس غربت کردم و دلم گرفت. آنقدر با احمد حرف زدم و گریه کردم تا این که خوابم برد. در عالم رویا بین خواب و بیداری دیدم که احمد از درب منزل داخل آمد و به رویم لبخند زد. لبخندی که نمیتوانم زیبایی و آرامش آن را توصیف کنم. یک دسته گل بزرگ هم برایم آورده بود. جلوتر آمد و کنار رختخوابم نشست. دسته گل را به من داد و گفت: عزیزم هرگز فکر نکن که من تو را تنها میگذارم. همیشه به یادت و در کنارت هستم. حتی تولدت هم یادم بود. بعد از این خواب انگار تمام غصه ها و غربتم تمام شد و از بین رفت.
این بانوی صبور در ادامه بیان داشت: الان هم که بچههایم ازدواج کردهاند و تنها شدهام باز هم شبها با احمد صحبت میکنم. برای هر کاری از او مشورت میگیرم. به او میگویم که از برخی رفتارهای همرزمانش گله دارم. از آن هایی که شهدا و راه و رسم شهدا را از یاد برده اند گله دارم. گاهی به گلزار شهدای امامزاده محمد (ع) می روم و ساعت ها در کنار مزارش می نشینم و تمام دردهایم را برایش می گویم. احمد مثل همیشه با آرامش به حرف هایم گوش می کند و بعد مرا برای ادامه این زندگی بدرقه می کند.
همسر شهید «احمد مرادی» بخشی از منزل را به صورت موزه کوچکی آماده کرده تا همسایه ها و میهمانانش که گاهی از مدارس اطراف هم هستند به دیدن این یادگاریهای جنگ بیایند و با دیدن آن ها یاد و خاطره همسرش و شهدا را زنده نگهدارند.
انتهای پیام/