گروه حماسه و جهاد دفاعپرس: سردار شهید «حسن حجاریان» جانشین فرمانده گروهان امام حسین (ع) متولد ۱۳۴۲ در اصفهان بود. وی در دومین روز از اسفند ماه سال ۱۳۶۰ در منطقه چزابه به خیل شهدا پیوست. پیکر این شهید عزیز پس از ۳۴ سال چشم انتظاری در اردیبهشت ماه سال ۱۳۹۴ تفحص و در گلستان شهدای اصفهان آرام گرفت.
کتاب «حوله خیس» نیمنگاهی به زندگی و اوج بندگی شهید «حسن حجاریان» است. در ادامه گزیدهای از این کتاب را میخوانید.
رزق حلال
آقا جواد سنگ تراش بود. ۲۰ مغازه اجاره کرد و به صاحبان مغازهها علاوه بر اجاره، مبلغ ۳۰۰ تومان داد تا این پول برایشان سرمایهای شود و کار کنند. در هر مغازه چندین شاگرد گذاشت و به آنها آموزش میداد.
آقا جواد بین خانه خود و شاگردهایش هیچ تفاوتی قائل نمیشد. اگر میوه، غذا و یا وسیلهای برای خانه خودش میخرید، برای شاگردها نیز تهیه میکرد. تا اینکه به خاطر بیماری قلبی سکته کرد و ممنوع الکار شد. آن زمان تمام شاگردها دیگر اوستا شده بودند. به تمام صاحب مغازهها گفت که مغازههای خودشان را تحویل بگیرند و ۳۰۰ تومانش را پس بدهند. اهل بازار معترض بودند که چرا فقط اصل پولتان را دریافت میکنید؟ باید ۱۲۰۰۰ تومان بگیرید. آقا جواد با عصبانیت میگفت، «نه! من لقمه حرام به زن و بچههایم نمیدهم. سالها بعد با شهادت حسن، رزق حلال برای بازاریان تفسیر شد.
به نقل از مادر شهید
نماز عاشقانه
داشت نماز میخواند. پرسید، «آقا جواد چرا وقتی حسن نماز میخواند خبردار میایستد؟» آهی کشید و گفت، «حسن که مثل ما نیست، او میداند با چه کسی حرف میزند.»
به نقل از مادر شهید
دقیقا نیم ساعت
خانهشان در یک کوچه بن بست بود. حسن و محمد گفتند، «مامان اجازه میدهید با سعید و مهدی مقداری فوتبال بازی کنیم.» مادر پاسخ داد، «نه نمیشود. بابا اگر ببیند شما در کوچه هستید، عصبانی میشود.» حسن با زیرکی گفت، «حواسمان را جمع میکنیم، همین که صدای موتور بابا آمد، داخل خانه میآییم. فقط نیم ساعت.» مادر قبول کرد.
دقیقا نیم ساعت بعد حسن آمد و گفت، «مامان میشود اجازه بدهید پنج دقیقه دیگر هم بازی کنیم؟ باید یک گل دیگر به محمد و مهدی بزنم.» ابروهایش را در هم گره زد و با اخم گفت، «نه نمیشود! همین الان به خانه برگردید. کافی است.» حسن اعتراض و اصرار نکرد. فقط گفت، «چشم!»
به نقل از مادر شهید
بیکاری ننگ است
ماه رمضان بود و تابستانی داغ. روزها میرفت کارگری. یک روز عصر که آمد، بهش گفت، «حسن جون. قربونت برم، دیگر سرکار نرو. بابا خیلی ناراحت است. همین طور به من اعتراض میکند که به حسن بگو سرکار نرود. ما نزد مردم آبرو داریم. ما که به پول او نیاز نداریم.» حسن یک لحظه تأسف خورد و گفت، «مامان به بابا بگویید عمله گری که ننگ نیست، بیکاری ننگ است. حضرت علی (ع) هم یک لحظه دست از کار و تلاش برنداشتند. من میمیرم اگر کار نکنم.»
حسن همین که خسته از سرکار میرسید، در ایوان میخوابید. گاهی که خیلی گرمش میشد، مدام استغفار میکرد و آبی به سرو صورت خود میزد و دوباره میخوابید.
نزدیک اذان، مادر سفره افطاری را آماده میکرد و او هم میرفت وضو میگرفت و لباس میپوشید تا به مسجد برود. به او گفتم، «پسرم قبل از اینکه به مسجد بروی، یک لیوان آب جوش بخور.» میخندید و با شیطنت میگفت، «مامان این مسجد است. چشم بر هم بگذارید، برگشتم.»
یادم نمیآید که نماز جماعتی را از دست داده باشد.
به نقل از مادر شهید
تحت تعقیب
از روزهای اول انقلاب، فعالیتشان شروع شد. در تظاهرات شرکت میکردند. در میدان انقلاب و میدان امام حسین (ع) توسط نیروهای ساواک شناسایی شدند. حسن گفت، «هیچ راهی نداریم، باید به تکلیفمان عمل کنیم. نمیتوانیم عقب بکشیم، چارهای نداریم جز اینکه ادامه بدهیم.» چشمانش از تعجب گرد شد، «معلوم هست چه میگویی حسن؟ شناسایی شدیم. ادامه کار خیلی خطرناک است. اگر ساواکیها دستگیرمان کنند چی؟» حسن پاسخ داد، «خطر معنایی ندارد، محل زندگیمان را تغییر میدهیم. نگران نباش!»
فعالیتهای خود را در خیابان ملک ادامه دادند، اما متأسفانه پس از گذشت مدتی، باز هم شناسایی شدند و تحت تعقیب قرار گرفتند. اینبار خیلی جدی گفت، «دیگر هیچ جای اصفهان نمیتوانیم کار کنیم. کاملا شناسایی شدیم. مدت کوتاهی فعالیت نمیکنیم تا آبها از آسیاب بیافتد.» از حرفهایش خیلی عصبانی شد و محکم و جدی گفت، «نه! اگر اینجا شناسایی شدیم به تهران میرویم.» به تهران رفته و در شهرستان ری به فعالیتهای خودشان ادامه دادند.
به نقل از برادر شهید
خانه تیمی
با دستان بسته به خانه آمد. با ترس بسیار پرسید، «چی شده؟» حسن گفت، «هیچی نشده مامان. نگران نباشید.» یکی از آشنایان که آنجا بود گفت، «در خیابان چهار باغ دعوا کرده و چاقو خورده.» پدرش که این حرف را شنید، عصبانی شد و از کوره در رفت. رو به حسن گفت، «تو خجالت نکشیدی؟ تو فکر نکردی من آبرو دارم؟ فکر نکردی مردم میگویند پسر پهلوان اهل دعواست؟» حسن چشمانش قرمز و خیس عرق شده بود. سرش را پایین انداخت و هیچ حرفی نزد.
«محسن یراقی» رئیس سپاه برای تسلیت شهادت حسن آمد. به پدرش گفت، «همه ما به حسن غبطه میخوریم. در شجاعت و دلاوری بی نظیر بود، بسیار با ادب ومتین. هرچه خانه اراذل در اصفهان بود به کمکش میگرفتیم. دو سه ماهی بود که هر چه تلاش میکردیم یک خانه را محاصره کنیم، نمیشد. کار خیلی حساس و مهمی بود. به حسن گفتم، یک خانه در چهارباغ هست، میخواهیم بگیریم. گفت، «یاعلی! برویم.» همین که رسیدیم از دیوار بالا رفت و پرید آنطرف و درب را باز کرد. دیدم دستش پاره شده و خون میآید. کار که تمام شد به بیمارستان رفتیم. دستش شش بخیه خورد. ما بیشتر موفقیتهای خودمان را مدیون حسن هستیم.» رنگ از چهره پدرش پرید. تا ساعتها گریه میکرد و مدام میگفت، «پسرم من رو ببخش.»
به نقل از مادر شهید
حقوق دریافت نشد
روز گرفتن حقوق بود. لیست اسامی را از مسئول حسابداری گرفت. رسید به اسم حسن حجاریان، در تاریخ فلان حقوق دریافت نشد، حقوق دریافت نشد، حقوق دریافت نشد... گیج شده بود. او یک بار هم حقوقش را نگرفته بود. به خودش گفت، «اینطوری نمیشود.» حقوقش را برداشت و به حسن گفت، «هر چقدر که میخواهی بردار. اینها مال توست، حق توست. چرا حقوقهایت را نمیگیری؟» خجالت کشید و گفت، «این چه حرفی است؟ من که برای پول نیامدهام، فقط برای اسلام آمدهام.»
به نقل از آقای یراقی
آخرین دیدار
برای بار دوم با همه خداحافظی کرد. به خواهرش گفت، «آبجی جانم میشود اسلحهام را بگذاری زیر چادرت و تا ماشین برایم بیاوری؟» پدرش با او دعوا کرد و گفت: «چرا؟ نکند خجالت میکشی؟» سرش را انداخت پائین و انگار که دلش شکسته باشد، آرام گفت، «پدر جان» و همراه پدرش رفتند.
وقتی به سپاه رسیدند، دست پدر را بوسید و گفت، «از من ناراحت نباشید. اسلحه را ننداختم روی دوشم، چون ترسیدم کسی ببیند و فکر کند که به عشق اسلحه به جبهه رفتم. من به عشق اسلام رفتم.»
به نقل از مادر شهید
حوله خیس
دلم قرص است که حسن شهید شده؛ ولی برای اطمینان محمد را بفرستید سپاه تا ساک حسن را بیاورد. محمد رفت و با ساک حسن برگشت. آن را گشود، تنها چند کتاب، مسواک، لباس و حوله اش بود. حوله نم داشت. پرسید، «چرا حولهاش خیس است؟» «پیش از عملیات غسل شهادت کرده.» حوله را بغل کرد و بوسید، بوی عطر میداد. پدرش هم حوله را بوسید. دست چپش به خاطر بیماری قلبی گاهی از کار میافتاد. حوله را کشید روی دستش و گفت، «خدایا به حق خون تمام شهدا و خون شهید بی پیکرم، مرا شفا بده»
۱۰ سال پس از شهادت حسن پدرش فوت کرد؛ اما دیگر حتی یک بار هم دستش مشکل پیدا نکرد.
به نقل از مادر شهید
گریه نکنید
باید به وصیتش عمل میکردند. خانه را از پرچمهای سبز پر کردند. همه آمده بودند. تا ماهها مراسمش ادامه داشت. یک روز نزدیک ظهر زنگ خانه را زدند. مادر در را باز کرد! چهرهاش آشنا بود، کمی فکر کرد تا شناخت، مسعود ربانی مهر...
مادر گفت، «سلام برادر. شما دوست حسن آقائید؟» چشمانش خیس از اشک بود. پاسخ داد، «بله» مادر پرسید، «همان که با هم عکس انداخته بودید؟» «بله.» مادر گفت، «من مادر حسن هستم. اگه برای تسلیت آمدی، باید بگویم به شهادت پسرم افتخار میکنم، اگر برای من پیامی آوردی باز هم با افتخار گوش میکنم.»
هق هق گریههایش به او امان صحبت کردن نمیداد. کمی صبر کرد، همین طور که اشکهایش را پاک میکرد، گفت، «آمدهام تا هم تسلیت بگویم، هم پیغام حسن را برسانم.» یک لحظه احساس کرد نفسش به شماره افتاده. مسعود شروع به تعریف کرد، «دعای کمیل داشتیم. شب حمله بود. در ظلمت شب از صورت چند نفر نور میبارید. دعا که تمام شد یکدفعه حسن غش کرد. وقتی به هوش آمد تا چند ساعت در فکر بود. نشستم کنارش و دست در گردنش انداختم و گفتم، حسن امشب خیلی در فکر فرو رفتی! نور بالا میزنی؟! چند ثانیه نگاهم کرد. خندید و گفت، مسعود جون اگر در این عملیات با من شهید شدی که هیچ، اگر شهید نشدی به خانه ما برو و به مادرم بگو: یک نوار ضبط کردم، پشت کتابخانه گذاشتم.»
حرف ربانی مهر که تمام شد، همه اعتراض کردند و گفتند، «نمیخواهد اکنون نوار را گوش کنید. پدرش مریض است و مادرش تحمل ندارد.» به اعتراضات توجهی نکرد و گفت، «بگذارید ببینم پسرم چه گفته است!»
نوار را پیدا کرد. داخل ضبط گذاشت. اول با صوت زیبایش سوره والعصر را خوانده بود و سپس گفته بود، «بسم الله الرحمن الرحیم. بنام خدا و با یاد خدا و برای خدا شروع میکنم. من با انتخاب و میل و آگاهی کامل خودم، هدفم را یافتم و برای رسیدن به این هدف مقدس که در راه انبیاء و اولیاء خداوند متعال میباشد و جهاد در راه خدا و لبیک به اوامر امام امت و منجی نسل بشریت و ادامه راه شهدا میباشد، به جبهه اعزام میشوم. با اینکه میدانم پدر و مادرم ناراحتند، ولی من برای کشتن این کافران و بعثیان عراقی و بالاخص پیروزی اسلام رفتم. اگر خواست خداوند بود به طرف او هجرت کنم و اگر خداوند این شهادت را نصیبم نکرد، به امید خدا پیش خانوادهام برمیگردم. به امید پیروزی اسلام میروم و امیدوارم در کربلا ملاقاتمان باشد.
فقط در آخر به برادران و خواهرانم بگویم که اول خودسازی کنید، هدفتان را پیدا کنید و بعد به دنبالش بروید.
نصیحتی که میتوانم به چند نفر از خویشاوندانم کنم این است که امام را فراموش نکنید. به خداوند قسم اگر امام نمیآمدند، اسلام حالا حالاها زنده نمیشد. به سخنان این رهبر عظیم گوش دهید. إنشاءالله خداوند سایه این رهبر را از سر ما کم نکند.
اگر إنشاءالله شهید شدم از شما پدر و مادر عزیزم میخواهم که علی وار و زهرا وار دنبال جنازهام بیائید و تا میتوانید گریه نکنید و افتخار کنید. آرزو داشتم امام را ببینم، ولی امیدوارم با این کاری که میکنم به فرمانش گوش داده باشم؛ و السلام.»
به نقل از مادر شهید
سردار حسن حجاریان
بنیاد شهید برای خانوادههای شهدا عکس یاد بود شهید را هدیه میکرد. با او تماس گرفتند و گفتند، «به سپاه فلان منطقه رفته و سمت شهیدتان را بگیرید.»
به سپاه رفت. مسئول نیروی انسانی اسمش را در کامپیوتر وارد کرد و گفت، «سردار حسن حجاریان؟» تعجب کرد. گفت، «نه آقا، بسیجی بوده. اسم پدرش هم جواد است.» بله بنده که عرض کردم، «سردار حسن حجاریان، نام پدر جواد، تاریخ تولد ۱۳۴۲.» هاج و واج ماند. «پس چرا سردار؟» پاسخ داد، «پسرتان جانشین فرمانده گروهان لشکر مقدس امام حسین (ع) و با رتبه ۱۷ بوده. مگر شما نمیدانستید؟»
به نقل از مادر شهید
انتهای پیام/ ۷۱۱