به گزارش خبرنگار دفاعپرس از زاهدان، خاطره پیش رو روایتی از «مهدیه توکلی» همسر روحانی شهید «مهدی توکلی» است که چگونگی شهادت این شهید بزرگوار را نقل کرده است.
فقط خدا میداند که مهدی در شب نوزدهم چه حال و هوایی داشت. مدام به سینه میزد و اشک میریخت و با خدا مناجات میکرد.
حال و هوای مهدی طور دیگری بود. او همیشه در روضههایش از حضرت زهرا (ع) سخن میگفت و با عشق برای امام حسین (ع) مداحی میکرد؛ اما انگار این شب دلش سوز بیشتری داشت و حال و هوای او با خدایش همگان را به تعجب برانگیخته بود.
آن شب هم گذشت. صبح روز بعد، خبر فوت یکی از اقوام در زاهدان مهدی را رهسپار آنجا کرد. مهدی در مراسم عزاداری شرکت کرده بود و این بهانهای شده بود تا با پدر و مادر و دیگر اقوام دیداری تازه کند و حلالیت بطلبد.
صبح روز بیستم ماه مبارک رمضان فرا رسید. روزی که تا ابد از ذهن من و دخترانم و همین طور مردم افتخارآباد پاک نخواهد شد.
انگار همه چیز دگرگون شده بود. صالحه مدام گریه میکرد. اسماء بهانهگیری میکرد و دلشورهای عجیب تمام وجودم را فرا گرفته بود.
مهدی که متوجه حال خراب من شد، با اصرار زیاد مرا به مطب دکتر برد و بعد از چند ساعت سِرُم بهدست به منزل برگشتیم و من به خواب کوتاهی فرو رفتم. اما در خواب هم آرام و قرار نداشتم.
با صدای اذان بیدار شدم. مهدی برای افطار به منزل یکی از اهالی روستا رفته بود. بلند شدم و مشغول امورات دخترانم گشتم و عزم رفتن به مسجد کردم که مهدی برگشت. با دیدن من، با تعجب گفت: «کجا با این حالت؟» گفتم: «آرام و قرار ندارم. امشب شب شهادت امیرالمؤمنین (ع) است و شب قدر. شاید بهخاطر همین موضوع دلم گرفته و حالم آشفته است. به مسجد میروم تا کمی آرام شوم».
صالحه را بغل کرده و دست اسماء را گرفتم و به مسجد رفتم. نماز خواندم و مشغول راز و نیاز با خدا شدم؛ اما نمیدانم که چرا وجودم میلرزید. قلبم درون قفسه سینهام جا نمیشد و تند تند میتپید. خدا را به فرق شکافتهی مولا قسم دادم تا آرامش را به وجودم برگرداند. مشغول راز و نیاز شدم که صدای صلوات مرا متوجه ورود مهدی به مسجد کرد.
اسماء دواندوان پرده را کنار زد و به قسمت آقایان رفت. صدای مهدی از بلندگوی مسجد پخش میشد؛ که از مردم برای شرکت در مراسم احیا دعوت میکرد.
همه مشغول آماده شدن برای شروع مراسم بودند که ناگهان صدای موتورسیکلت توجه همگان را به خود جلب کرد. دو مرد در لباس نظامی و مسلح وارد مسجد شدند و مهدی به احترام آنها به استقبالشان رفت که ناگهان همه جا لرزید.
صدایی مهیب تمام مسجد را پر کرد و همه فریاد میزدند. بلافاصله صالحه را بغل کردم و نگاهم را به اطراف چرخاندم تا اسماء را بیابم؛ امّا او در قسمت مردانه، در کنار مهدی بود. چند دقیقه گذشت تا اوضاع آرام شد و من تصور میکردم زلزله شده است.
امّا انگار زلزلهی واقعی در زندگی من اتفاق افتاده بود. پارچهی میان قسمت مردانه و زنانه را کنار زدم تا ببینم چه اتفاقی افتاده است؟ با بالارفتن پارچه، دنیا روی سرم خراب شد. مهدی را دیدم که بر روی زمین افتاده و مردم دورش حلقه زدند. نزدیک شدم، اما هنوز نمیدانستم چه اتفاقی افتاده است.
صدایی شنیدم که یکی گفت: «تروریستها فرار کردند» با شنیدن این حرف، تازه فهمیدم که آن دو نفر در لباس نظامی، شیطانصفتان بیگانهای بودند که به قصد ترور وارد مسجد شدند. اما مهدی که سالم بود و حتی قطرهای خون هم در اطرافش نبود. وقتی نزدیک شدم و مهدی را بیهوش و لبخند به لب و اسماء را با تنی لرزان بر بالای سر پدر دیدم، دیگر نفهمیدم چه اّتفاقی افتاد. چشمانم را که باز کردم، در منزل یکی از همسایهها بودم. به سختی سعی به نشستن کردم و اسماء را در کنار دیدم. دخترکم انگار خشکش زده بود؛ و هنوز از ترس میلرزید.
شروع به گریه کردم و جویای حال مهدی شدم که پاسخ دادند حالش خوب است. تیر به پایش اصابت کرده و او را به زاهدان انتقال دادهاند. کمی آرام گرفتم؛ و بعد از اندک مدتی به منزل خودمان رفته و لباس و لوازم بچهها را جمع کردم تا به زاهدان بروم.
پدر و برادرم به سرعت خودشان را به روستا رسانده بودند و من همراه برادرم به سمت زاهدان حرکت کردم. در طول مسیر سکوت غمانگیزی بین ما حاکم بود. اسماء روی صندلی عقب خوابیده بود و من در حالیکه صالحه را در بغل داشتم و نوازش میکردم، اتفاقات مسجد را از ذهن میگذراندم.
برادرم با صدای لرزان گفت: «مهدیّه… اگر مهدی شهید بشه…» حرفش را قطع کرده و گفتم: «تو را به خدا این حرف را نزن. مهدی تمام زندگی من است. من و دخترانم لحظهای نبود او را نمیتوانیم تحمل کنیم».
مسیر کوتاه خاش تا زاهدان برایم بسیار طولانی گذشت. وقتی به منزل پدر شوهرم رسیدم ناگهان دنیا دور سرم چرخید. چرا همه جا پارچهی مشکی نصب کردهاند؟ اینجا چه خبر است؟
چشمانم دیگر همه جا را سیاه میدید… حتی توان خواندن جملات را نداشتم. نگاهم به پارچهی سر درِ خانه افتاد. با مِنّمِن کلمات را خواندم. ناگهان خشکم زد: «اوّلین شهید محراب استان سیستان و بلوچستان…».
هنوز معنی و مفهوم این جملات را نمیتوانستم درک کنم. با صدای گریهی اطرافیان به خود آمدم و تازه به عمق فاجعهای که برای من و فرزندانم اتفاق افتاده بود، پی بردم.
رمضان سال 1386 هیچگاه از ذهن مردمان شهید پرور سیستان و بلوچستان پاک نخواهد شد. بعد از شهادت اوّلین شهید محراب و شنیدن خبر شهادت ایشان، بلافاصله مسوولین استانی به روستای افتخارآباد و شهرستان خاش رفته و تشییع جنازه باشکوهی را در آنجا برگزار کردند؛ و همچنین مراسم با شکوه تشییع پیکر مطهّر شهید بر روی دستان مردم قدرشناس شیعه و سنی، مسئولان و دلسوزان نظام و انقلاب اسلامی در زاهدان انجام و پیکر مطهر آن بزرگوار در گلزار شهدای زاهدان آرام گرفت.
انتهای پیام/