پدر شهیدان سید مهدی و سید محمد میرزمانی در گفت‌وگو با دفاع پرس:

پسرها برایم فقط یک پلاک باقی گذاشتند/ آقاهای محله بودند

درگیر مراسم شهادت سید مهدی بودیم که خبر دادند سید محمد در جزیره مجنون گم شده است. نزدیکی‌های عید سال 63 بود که از سپاه آمدند خانه‌مان و گفتند که سید محمد در عملیات بدر حضور داشته و گویا به شهادت رسیده و از جنازه‌اش هم اثری نیست.
کد خبر: ۳۵۲۲۵
تاریخ انتشار: ۱۲ آذر ۱۳۹۳ - ۰۹:۰۷ - 03December 2014

پسرها برایم فقط یک پلاک باقی گذاشتند/ آقاهای محله بودند

به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، سید احمد میرزمانی بافقی، پدر شهیدان سید مهدی و سید محمد میرزمانی بافقی از شاعران پیشکسوت آیینی است که تاکنون کتابهای شعر «نقش روزگار»، «نقش زمانه» و «نقش زندگی» را به چاپ رسانده است.

دقایقی میزبان این پدر ایثارگر بودیم تا ما را میهمان خاطراتی از فرزندان شهیدش کند.

مرد کار

مهدی سال 42 در تهران به دنیا آمد و فرزند ارشد خانواده بود. آن موقع در محله هاشمی زندگی میکردیم. سال 45 هم محمد به دنیا آمد. کودکیهایشان در محله هاشمی گذشت. بچهها خیلی زود بزرگ شدند و قد کشیدند. هر دو دانش آموز دبیرستان شهید رجایی بودند و مدرسهشان هم در خیابان کمیل بود. سید مهدی و سید محمد همه جا با هم بودند. درس سید مهدی زیاد تعریف نداشت.

مثل خودم، بیشتر به کارهای ساختمانی علاقه داشت. آن موقع کارم معماری ساختمان بود. بیشتر در کارهای ساختمانی فعالیت میکردم. به همین خاطر سید مهدی هم وردستم کار می کرد. برای این کارها خیلی زرنگ بود. به کارهای ساختمانی خیلی علاقه نشان میداد. اما در عوض سید محمد درسش خوب بود. به درس خواندن خیلی علاقه داشت.

اعلامیههای امام

«انقلاب» مسیر بچهها را عوض کرد. زمان انقلاب، در محله قصر دشت ساکن شده بودیم. آن محله به اوج درگیریها و تظاهرات نزدیک بود. سید مهدی و سید محمد بیشتر وقتها در راهپیمائیها حضور داشتند. مرتب اعلامیههای حضرت امام خمینی (ره)را میآوردند خانه و در محله پخش میکردند .

سید مهدی بیشتر روزها در تظاهرات بود. سر نترسی داشت. چون با کارشان مخالفت نمی کردم، خیلی راحت فعالیت میکردند. انقلاب که پیروز شد ، مسجد امام حسن مجتبی (ع) در خیابان مرتضوی به محل فعالیت بچهها تبدیل شد. سید مهدی خیلی به مسجد رفت و آمد داشت و عضو فعال بسیج بود. هم به کارش می رسید و هم در مسجد و بسیج محله فعالیت می کرد تا اینکه ماجرای جنگ پیش آمد.

رزمنده خرمشهر

اوایل سال 60 وقتی سید مهدی خواست برود جبهه، مادرش ابتدا کمی نگران بود. سید مهدی نفوذ کلام خوبی داشت. مادرش را بالاخره قانع کرد و اجازهاش را گرفت. من هم از اول مخالفتی با جبهه رفتن سید مهدی نداشتم. اولین بار به منطقه جنوب یعنی دوکوهه رفت. توی جبهه تکتیرانداز گردان مالک اشتردر لشکر 27 شد. موقعی که عملیاتی در کار نبود میآمد تهران برای مرخصی. همین که خبردار میشد عملیاتی در کار است، دوباره برگ اعزام میگرفت و میرفت. در بیشتر عملیاتها از جمله آزادسازی خرمشهر حضور داشته. سید مهدی جزء نفرات اولی بود که به خرمشهر وارد شده بود. در عملیات والفجر مقدماتی مجروح شد اما به ما چیزی بروز نداد.

هوادار برادر

از اول با هم بودند. توی جبهه هم، سید مهدی و سید محمد کنار هم بودند. سید مهدی بچه بسیار زرنگی بود. روابط عمومی خیلی بالایی داشت. در جبهه خیلی هوای سید محمد را داشت. حتی موقعی که سید محمد حال و حوصله شرکت در مراسم صبحگاه را نداشت، سید مهدی به جایش حاضر میگفت. سید محمد اوایل سال 61 مدرسه را به امید خدا رها کرد و اعزام شد به جبهه و رفت پیش سید مهدی. بعد از مدتی عضو رسمی سپاه پاسداران شد. یک مدتی در پایگاه مقداد مسئولیت داشت و مسئول مخابرات پایگاه مقداد بود. سید محمد توی جبهه هم میجنگید و هم درس میخواند. اکثراً با سید مهدی در لشکر 27 با هم بودند. البته در گردانهای مختلف.

وادی رفاقت

سید مهدی بچه سخاوتمندی بود. در خرج کردن هم دست و دلباز. خیلی به فکر پول و این حرفها نبود. وقتی با دوستانش میرفت بیرون ، اجازه نمیداد کسی دست به جیب شود و چیزی حساب کند. همیشه خودش حساب میکرد. یک مهربانی و آرامش خاصی داشت. توی دل می نشست. توی وادی رفاقت معروف بود. هوای همه را داشت . خیلیها دوستش داشتند. مرامش در رفاقت خوب بود. سید مهدی با اینکه کار میکرد و مشکل مالی نداشت اما ازدواج نکرد. مجرد بود. اصلاً توی این وادیها نبود. میگفت: «هنوز برای این کارها زود است». اخلاق خاصی داشت. خیلی زرنگ بود. زمانی که در جبهه ها خبری از عملیات نبود، می آمد تهران، شب می ماند و زود بر می گشت به منطقه. جبهه که بود هوای سید محمد را داشت و تهران هم که میآمد حسابی هوای مرا داشت.

مرد خیبر

سید محمد بیشتر توی منطقه عملیاتی بود. در عملیاتهای زیادی حضور داشت. هر وقت خبردار میشد که عملیاتی در کار است ، زود میرفت منطقه. در عملیات والفجر مقدماتی و خیبر که از عملیاتهای سخت هم بوده شرکت داشته. سید محمد مسئول مخابرات لشگر 27 محمد رسول الله (ص)بود. آدم منضبط و مقرراتی بود. بر خلاف سید مهدی که بیشتر شوخ طبع بود، سید محمد قاطع بود و با جدیت رفتار میکرد. در جبهه هم به نظم و انضباط احترام زیادی قائل بود.

سال 63 وقتی موضوع ازدواج را مطرح کرد، حاج خانم خدا بیامرز خیلی خوشحال شد. بنده خدا فکر می کرد که سید محمد پس از ازدواج سرش گرم زندگی می شود و کمتر به جبهه می رود. اما این طور نشد. دست بردار نبود از جبهه.

مسافر فکه

عملیات والفجر 1 تازه شروع شده بود (اوایل سال 61). یادم هست 22 فروردین به ما خبر دادند که سید مهدی توی جبهه در حین عملیات گم شده و خبری ازش نیست. رفتم منطقه و خیلی پیگیری کردم. از دوستانش نشانی سید محمد را گرفتم اما خبری نشد. هر کسی چیزی گفت. همه تا زمان مجروحیت از اوضاع و احوال سید مهدی خبر داشتند اما بعد از آن دیگر کسی چیزی نمی دانست.

گویا موقع تک عراقیها، ترکش خمپاره، سید مهدی را زمین گیر میکند. توی همین عملیات حسابی زخمی میشود و بلا فاصله به شهادت میرسد. به دلیل سختی عملیات، جنازه اش درمنطقه عملیاتی فکه میماند و بعد از شهادت هم از جنازه اش خبری نمیشود. اعلام کردند که سید مهدی مفقودالاثر است. مادرش خیلی غصه خورد و بیتابی کرد. اما فایده نداشت.

گمشده مجنون

یک هفته بیشتر به عید نمانده بود. گوش به زنگ بودیم که از آقا سید مهدی خبری برسد. خیلی بیتاب بودم. هر جا که فکرم میرسید، میرفتم و پیگیری میکردم. درگیر ماجرای سید مهدی بودیم که خبر دادند سید محمد در جزیره مجنون گم شده. نزدیکیهای عید سال 63 بود که از سپاه تهران آمدند خانهمان و گفتند که سید محمد در عملیات بدر حضور داشته و گویا به شهادت رسیده و از جنازهاش هم اثری نیست.

بچه های سپاه گفتند که سید محمد موقع عبور از آبراه­های مجنون زخمی شده و به دلیل حجم آتش زیاد عراقیها جنازهاش همان جا مانده و به عقب منتقل نشده است. هر چه پیگیری کردیم دیدیم کسی از نحوه شهادت سید محمد خبر ندارد.

بیقرار پسر

مادر مرحومهشان خیلی بیتابی کرد و سختی کشید. روزهای بسیار سختی بود. وضع خودم هم به هم ریخته بود. فشار زیادی را متحمل شدیم. آخر سر هم به دلیل فشارهای روحی کسب و کارم را رها کردم. دیگر نتوانستم بروم سر کار. کارم شده بود خبرگیری از سید مهدی و سید محمد. چند بار به منطقه عملیاتی رفتم تا شاید خبری از سید محمد دستگیرم شود اما هر چه گشتم و پرسیدم ، به در بسته خوردم.  هی اصرار میکرد که برو و از بچه ها خبر بگیر. با خانه نشینی که کار درست نمیشود. تند تند به پایگاه مقداد میرفتیم و خبر میگرفتیم تا اینکه جنگ تمام شد و آزادگان برگشتند. امیدوار بودیم که شاید سید مهدی و سید محمد هم جزء آزادگان باشند. چند بار رفتم و از اسرای آزاد شده پیگیر بچهها شدم ولی باز هم خبری نشد.

دو چشم بیسو، یک قلب بیقرار

بلاتکلیفی بد دردی است آقا. همین درد حاج خانم را داغون کرد.خدا بیامرز همیشه چشم به در بود که خبری از بچه ها برسد. همه آزاده ها آمدند اما باز از سید مهدی و سید محمد خبری نشد. همسرم خیلی غصه خورد. همیشه خدا چشم انتظار بچه ها بود. کارش شده بود گریه و زاری. آنقدر گریه و زاری کرد و اشک ریخت که بالاخره سوء چشمهایش را از دست داد. مدام گریه می کرد و می گفت : «من مطمئن هستم که خبر خوشی از بچه ها می رسد.» این ها را می گفت و اشک می ریخت. بنده خدا آخر سر مشکل بینایی پیدا کرد. چندین بار عمل کردیم اما فایده ای نداشت. آنقدر انتظار کشید تا بالاخره به آرزویش رسید. عید سال 74 بود که خبر دادند جنازه سید مهدی پیدا شده. بیایید برای شناسایی. خیال حاج خانم راحت شد.

نشانی آخر

رفتیم معراج شهدا برای شناسایی سید مهدی. جنازه سید مهدی را از روی قرآن توجیبی و پلاکش شناسایی کردم. خدا بیامرز همسرم وقتی مطمئن شد که سید مهدی برگشته، کمی خیالش راحت شد و نفس راحتی کشید. تابوت سید مهدی را به محل انتقال دادیم. بعد از مراسم تشییع در قطعه 50 به خاک سپردیم. مراسم سالگرد سید مهدی تازه تمام شده بود که این بار از طریق سپاه خبر دادند که جنازه سید محمد در جزیره مجنون پیدا شده ، بیایید برای شناسایی.

رفتیم معراج شهدا، از آقا سید محمد جز یک پلاک و چند تکه استخوان چیزی نمانده بود. لباس هایش پوسیده بود. خیلی سبک آمده بود سید محمد پیش ما. جنازهاش را منتقل کردیم به مسجد محل. آنجا نماز خواندیم و بعد از تشییع در محل بردیم بهشت زهرا(س) و کنار سید مهدی به خاک سپردیم. بالاخره سید مهدی و سید محمد بعد از 11 سال دوری باز هم کنار هم آرام گرفتند. خوشا به حالشان.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها