گروه حماسه و جهاد دفاعپرس- مونا معصومی؛ چند ماه اول اسارت انفرادی بودم. پس از آن رژیم بعث نام من را به صلیب سرخ نداد و به زندان ابوقریب منتقل کرد. در آنجا خلبانهای دیگری هم به جز من حضور داشتند. مدتی بعد من و ۱۸ نفر از اسرا به خاطر همکاری نکردن با بعثیها به یک طبقه دیگری از زندان تبعید شدیم. آنجا یک اتاق ۱۵۰ متری بدون هیچ پنجرهای بود. ۲ مهتابی اتاق را روشن میکرد. چند سوراخ به اندازه یک سکه روی دیوار بود که ما روزها دستمان را جلوی آن میگرفتیم تا کمی نور به بدنمان بخورد. اسم این کار را «آفتابگیری» گذاشته بودیم. چند ماه در این اتاق بودیم تا اینکه یک روز ما را برای هواخوری به محوطه باز زندان بردند. رنگ بدنمان مثل گچ سفید شده بود. فقط ۱۰ دقیقه در هوای آزاد ماندیم. برخی از بچهها آنقدر بدنشان ضعیف شده بود که بر اثر نور خورشید بیهوش شدند، برخی دیگر نیز حالت تهوع داشتند. از بدن درد، ۲ روز تمام خوابیدیم.
متن بالا برگرفته از سخنان امیر «سید جمشید اوشال» از آزادگان دوران دفاع مقدس است. او سال ۱۳۵۰ وارد نیروی هوایی شد و جزو کسانی بود که در بحبوحه مبارزات انقلابی، به جمع انقلابیون پیوست. زمانی که جنگ نیز آغاز شد، همراه با دیگر خلبانانهای کشورمان به مقابله با دشمن پرداخت. هواپیمای وی در همان روزهای آغازین جنگ مورد هدف موشک دشمن قرار گرفت. پس از ایجکت کردن، او در خاک کشور خودمان به اسارت دشمن درآمد. اوشال ۱۱۹ ماه در زندانهای سازمان امنیتی بغداد، ابوقریب و الرشید حضور داشت. سرانجام سال ۶۹ همراه با مرحوم ابوترابی و دیگر اسرا وارد میهن شد. در ادامه ماحصل گفتوگوی خبرنگار ما با این آزاده سرافراز کشورمان در خصوص روزهای تلخ و شیرین اسارت را میخوانید:
در خاک کشورمان به اسارت دشمن درآمدم
قبل از شروع جنگ، ضدانقلاب شعار تجزیه کردستان سر دادند و خرابکاریهایی نیز صورت گرفت. برای اتمام غائله نیروهای نظامی به کردستان اعزام شدند. زمانی که از ضدانقلاب اسیر گرفتیم، مشخص شد که آنها کرد نیستند و تنها لباس کردی بر تن دارند. این طرح از سوی آمریکا بود تا سیلی که از انقلاب خورده بود جبران کند، اما باز هم شکست خورد. تمرکز ما در کردستان بود که عراق حمله کرد. جنگ که شروع شد تا نیروها سازماندهی شوند، عراق ۳۰ هزار کیلومتر از خاک کشورمان را اشغال کرد. البته جنگ ۱۳ شهریور آغاز شده بود، زیرا عراق از غرب به کشور حمله و برخی ارتفاعات غرب کشور همچون میمک را تصرف کرد. درگیری مرزی داشتیم تا اینکه در ۳۱ شهریور حمله گسترده آغاز شد. پس از آغاز رسمی جنگ، نیروهای نظامی و بسیج به مرزها رفتند تا مقابل دشمن بایستند.
رژیم بعث ما را در کردستان سرگرم کرده بود تا راحتتر در خاکهای ما نفوذ کنند. نیروهای بعثی از سه جهت از جمله اندیمشک، اهواز و خرمشهر به سمت خاکهای کشورمان پیشروی میکردند. نیروی هوایی با بمباران خطوط دشمن سعی داشت تا مانع پیشروی آنها شود. ۲۵ مهر سال ۵۹ مامور شدم تا اجازه ندهم نیروهای بعثی به بهبهان، آقاجاری و مسجد سلیمان برسند. صبح آن روز من و چند خلبان دیگر با بمباران نیروهای دشمن اجازه ندادیم که از کارون عبور کنند. بعد از ظهر ماموریت بمباران را ادامه دادیم، اما این بار هواپیمای من مورد هدف موشک دشمن قرار گرفت. به سمت شرق کارون در حرکت بودم که فرمان هواپیما از دستم خارج شد و به سمت رودخانه رفت. من ایجکت کردم. هنگام ایجکت کردن سرعت زیاد بود، کلاه از سرم افتاد و صندلی یک چرخ در هوا خورد. من بیهوش شدم و به سمت ساحل غربی کارون افتادم. زمانی که به هوش آمدم در آمبولانس بودم و ۲ سرباز بعثی اسلحه به سمتم گرفته بودند. به خاطر بیهوشی یک فراموشی کوتاه مدت به من دست داد. هوشیاریام را که بهدست آوردم متوجه شدم که به اسارت درآمدهام.
۳ پارچ آب سهمیه ۱۰۰ اسیر در روز بود
رژیم بعث نام برخی از اسرا را به صلیب سرخ نمیداد. هیچ کس از وضعیت مفقودین خبر نداشت. این زندانیها به عنوان یک برگ برنده برای آنها بودند. ما ابتدا در زندان اداره اطلاعات عراق و پس از آن سازمان امنیت بغداد بودیم. سپس گروهی از اسرا را به زندان ابوقریب منتقل کردند.
چند ماه اول در انفرادی بودم. سپس وارد زندان شدم. در یک اتاق ۱۵۰ متری، ۱۰۰ اسیر نگهداری میشدند. ۴۰ خلبان در این جمع حضور داشت. بخشی از این اتاق را برای دستشویی جدا کرده بودیم. هر اسیر فقط یک متر جا داشت. پنجرهها بسته بود و هوا برای تنفس نداشتیم. بخار نفسهایمان به سقف میرفت و بر روی صورتمان چکه میکرد. روزی یک پارچ آب سهمیه همه ما برای وضو و دستشویی بود. ۲ پارچ آب هم برای حمام به ما میدادند. به خاطر عدم نظافت، شپش گرفته بودیم. نگهبانان وقتی وارد اتاق میشدند، ماسک میزدند. همه این مباحث باعث شده بود که یک محیط خشن داشته باشیم. همه اسرا عصبی شده بودند.
۱۸ ماه در یک اتاق بودیم
پس از ۱۸ ماه ما را از اتاق خارج کردند تا ۲ ساعت در فضای آزاد باشیم. برایمان میوه و خرما آوردند. ۲ روز بعد چند نفر از خلبانها را بردند. وقتی برگشتند پیشنهاد عجیبی به ما دادند.
برخی از خلبانها که مخالف انقلاب بودند، همان روزهای نخست پیروزی انقلاب اسلامی از کشور خارج شدند، برخی هم در کودتای نوژه از کشور فرار کردند و به عراق رفتند. نیروهای بعثی اسرا را که از اتاق خارج کردند، به ملاقات این خلبانهای فراری بردند. آنها پیشنهاد داده بودند که خلبانها به آنها بپیوندند تا وارد ایران شوند و جمهوری اسلامی را سرنگون کنند. اسم خودشان را ارتش آزادی بخش ایران گذاشته بودند. آنها همچنین گفته بودند، کسانی که با آنها همکاری کنند از بند اسارت آزاد میشوند و برای گذراندن دوران آموزش به ترکیه میروند.
در ابتدا هیچ کس واکنشی نشان نداد. برخی اسرا عصر آن روز بار دیگر این پیشنهاد را مطرح کردند. جز ۳۰ قرآن را داشتیم. آن را برداشتم و تک تک اسرا را قسم دادم که با آنها همکاری نکنند. در جمع ۱۰۰ نفری اسرا، خلبانها اثرگذارتر بودند. یقین داشتم که چنین پیشنهادی برای از بین بردن وحدت اسرا است. آنها میخواستند ما با هم درگیر شویم.
اسرای قسم خورده، هیچ کدام با خلبانهای فراری همکاری نکردند. طرح دشمن شکست خورد. رژیم بعث کسانی را که با این طرح مخالف بودند را جدا و اعلام کرد که این افراد را اعدام کردیم. در حالی که ما به یک طبقه دیگر زندان منتقل شدیم.
در اتاق ۱۵۰ متری، هیچ پنجرهای نبود. فقط چند سوراخ به اندازه سکه بر روی دیوار بود. چند ماه در این تاریکی بودیم، وقتی ما را برای ۲ ساعت از اتاق خارج کردند. از شدت ضعف، برخی بیهوش و برخی دیگر حالت تهوع داشتند.
ادامه دارد...