به گزارش گروه سایر رسانههای دفاعپرس، شهید «عبدالحمید شاهحسینی» دهم آبان سال ۱۳۴۸ در محله نیاوران تهران متولد شد. خانوادهای تحصیلکرده و متمول؛ اما پایبند به اصول مذهبی داشت. حمید با آنکه در خانوادهای مرفه رشد کرده و از تمام مواهب دنیایی برخوردار بود؛ ولی زمانی که متوجه شد دشمن بعثی به کشورمان تجاوز کرده است، از تمام داشتههای دنیایی دست کشید و راهی جبهه شد.
به گفته همرزمانش، او دست از دنیا کشیده بود که توانست شهادت را در سوم اسفند سال ۱۳۶۴ در کسوت جانشین گردان حضرت قمر بنیهاشم (ع) در آغوش بکشد.
آنچه در ادامه میخوانید، ماحصل گفتوگو با «اسماعیل خلجی» مداح اهل بیت و همرزم شهید «عبدالحمید شاهحسینی»، روایت «نصرالله سعیدی» فرمانده عملیات لشکر ۱۰ حضرت سیدالشهدا (ع) و «سید مجید میرمحمدی» از دیگر همرزمان این شهید والامقام است.
نحوه آشناییتان با شهید شاهحسینی چطور بود؟
من رزمنده لشکر ۱۰ سیدالشهدا بودم. به پیشنهاد شهید صبوری به گردان حضرت قمر بنیهاشم (ع) رفتم و مسئول کارگزینی شدم. چون مداح بودم و شهید عبدالحمید شاهحسینی علاقه عجیبی به اهل بیت داشت، آنجا دوستی و رفاقت ما بیش از اندازه شد. بعد از مدتی که برای عملیات والفجر ۸ آمادهسازی میکردیم، برای شرکت در عملیات به منطقه امالرصاص رفتیم. عملیات لشکر ما در این منطقه یک عملیات ایذایی بود. کلی مجروح و شهید داشتیم و وقتی برگشتیم یگان را بازسازی کردیم. در مقر کوثر استراحت چندروزه به بچهها دادند و آمادهسازی شدند. همان زمان شهید شاهحسینی با سردار فضلی برای توجیه عملیات پیش محسن رضایی میروند. محسن رضایی میگوید در تداوم عملیات باید به فاو بروید که گویا شهید شاهحسینی به طرح عملیات ایراد میگیرد، ولی، چون محسن رضایی میگوید تکلیف است و باید انجام بدهید، ایشان هم میپذیرد و وارد عمل میشود. خلاصه ایشان آمد و گفت بچهها را سریع آماده کنید. گردان ما با کلی شهید و مجروح دوباره آماده شد و به ادامه عملیات پرداخت.
گفتید که شهید علاقه زیادی به اهل بیت داشت، از سیره و منش ایشان بگویید.
بله، حمید ارادت خاصی به حضرت زهرا (س) داشت. در هیئتها، چون قد بلندی داشت میاندار میشد و دستش از همه دستها بالاتر بود و سینه میزد. ارادت عجیبی هم به روحانیان سید داشت. مثلاً به طلبههایی که به گردان میآمدند و سید بودند خیلی ارادت داشت و تحویلشان میگرفت. در کل به بچه سیدها خیلی ارادت داشت.
در تداوم عملیات والفجر ۸ هم به شهادت رسیدند؟
بعد از عملیات ایذایی در امالرصاص، به فاو رفتیم. در بین رزمندهها عرف بود که به همدیگر میگفتند انشاءالله شهید شوی. اما شهید شاهحسینی در جواب این حرف میگفت زبانت را عقرب بزند، من نمیخواهم شهید شوم، میخواهم بجنگم. ولی وقتی در کامیون بودیم و به طرف منطقه میرفتیم، وقتی یکی از بچهها به شاهحسینی گفت الهی شهید بشوی، نگفت زبانت را عقرب بزند، گفت آره! انشاءالله. من هم از رفقایم جا ماندم. بعد چشمانش پر از اشک شد. کنار دستم ایستاده بود و به هم چسبیده بودیم. در آن ایام هواپیماهای دشمن زیاد میافتاد. خیلی از هواپیماهای بعثی را در فاو زدند. در آن بین یک هواپیمای دشمن داشت از دور میآمد. شهید شاهحسینی گفت فلانی آن هواپیما را میبینی؟ دارد میآید ما را بزند. عجیب بود همان هواپیما آنقدر پایین آمده بود که خلبانش معلوم بود. همان هم ما را زد و همه بچهها شهید شدند. وقتی توی ماشین زمین خوردیم ایشان روی دستم افتاده بود و با همان الفت و دوستی و رفاقتی که داشتیم شوخی کردم. گفتم خیلی کوچولویی، از روی دستم بلند شو! دیدم که لبهایش تکان میخورد، اما نمیتواند حرف بزند. دستش هم به پهلویش است. چند لحظهای نگذشت که ایشان شهید شد. عکسی دارم از آخرین لحظه که با چند تا از بچهها قبل از شهادتشان انداخته بودم؛ رضا زالی بودو، سیدین خراسانی، من و حمید و... این عکس برایم عجیب بود. چون همه آدمهای داخل عکس شهید شدند جز من.
در همان کامیون خیلی از همرزمانتان شهید شدند؟
بله، وقتی در کامیون را باز کردند خون شهدا مثل جوی آب سرازیر شد. شهید آجرلو به خاطر مجروحیت سردار فضلی فرمانده لشکر شده بود. ایشان چند بار پرسید شاهحسینی چی شده؟ هیچ موقع یادم نمیرود وقتی متوجه شد شاهحسینی شهید شده کلاه آهنی که روی سرش داشت را محکم به سرش کوبید و گفت بیچاره شدیم. پیکر پاک این بچهها را پایین آوردند و یادم است آقای طهماسبی زنده ماند و سید آقامیری و من و آقای میرمحمدی. آمبولانس آمد و من، چون پاهایم و گردن و کتفم ترکش خورده بود، نمیتوانستم حرکت کنم. با یک آمبولانس چند تا مجروح حمل میکردند که ما را به بیمارستان صحرایی فاطمه الزهرا (س) بردند، ولی شهادت ایشان را همانجا متوجه شدم. یعنی آخرین لحظه کنار شهید شاهحسینی مانده بودم که شهید شدند.
گویی شهید شاهحسینی از یک خانواده متمول بودند؟
تمام خانواده شهید گرین کارت داشتند. خانوادهای متمول بودند که در محله شمیران زندگی میکردند. مادرش التماس میکرد که این بچه را راضی کنید ازدواج کند، ولی عبدالحمید میگفت تکلیف من است که بجنگم. به خانوادهاش میگفت شما زندگی خودتان را داشته باشید، من زندگی خودم را دارم. امکانات دنیاییاش فوقالعاده عالی بود، اما به همه اینها پشت پا زد. عجیب است هنوز این برایم سؤال است که مادرش هر بار مرا میدید از خاطرات پسرش در جبهه از من میپرسید. یادم است شهید شاهحسینی به بچههای جنوب شهر به مزاح میگفت شهدای شمیران افضل من شهدای خراسان. به نظر من هم کسی که در تجریش و شمیران زندگی کرده است، شهادتش افضل است، چون همه وابستگیهای دنیا را زیر پایش میگذارد و میآید. عبدالحمید اهل تظاهر و ریا نبود. در رابطه با جنگ اصلاً شوخی نداشت. موقعی که شهید شد بسیجی بود و من پاسدار بودم، اما من عاشق و مطیعش بودم.
خاطره «نصرالله سعیدی» فرمانده عملیات لشکر ۱۰ حضرت سیدالشهدا (ع) از حضور شهید شاهحسینی در عملیات «والفجر ۸»
خط که توسط غواصها شکسته شد، دستور رسید نیروهایی که سوار قایقها هستند حرکت کنند. با توجه به برنامه مانور عملیات گردان، قرار شد گروهان اول را شهید شاهحسینی هدایت کند و خودم گروهان دوم را جلو ببرم. معبری که شهید شاهحسینی نیروهایش را از آن عبور داد مستقیماً روبهروی پلی بود که متصل میشد به جزیره امالبابی.
حمید فوری وارد کانال خط اول جزیره امالرصاص شد و سریع کار پاکسازی سنگرها را انجام داد. با سرعت خودش را به پل امالبابی رساند و نیروها را مستقر کرد. از یک طرف تاریکی هوا و از طرف دیگر باران شدید که زمین را لغزنده کرده بود سرعت و تحرک را از ما گرفته بود. ما با تأخیر رسیدیم. وقتی الحاق برقرار شد، شهید حمید شاهحسینی را پیدا کردم، دیدم تمام بدنش خیس است و از شدت سرما میلرزد.
پرسیدم چه خبر؟ گفت زمانی که به پل رسیدم خواستم از روی پل عبور کنم و وارد جزیره امالبابی شوم و آنجا را شناسایی کنم. روی پل گلوله خورد و پل کج شد، باران هم میآمد که سبب لغزندگی پل شده بود، لیز خوردم و توی آب افتادم. خلاصه با شهید حمید نیروها را سازماندهی کردیم و به مقر گردان مستقر در جزیره امالرصاص حمله کردیم و آنجا فتح شد. در آن گیر و دار شهید حاجعبدالله نوریان را دیدیم که با بچههای تخریب سریع دست به کار شدند و با انفجار خرج، یگ گودال برای جانپناه رزمندهها درست کردند. بچههای گردان را در سنگرها پخش کردیم. شهید حمید را فرستادم سمت سرپل جزیره امالبابی و با او در تماس بودم. شاهحسینی سرپل مستقر بود و تمام عراقیها میدانستند فقط از آنجا میتوانند فرار کنند. به سمت پل که میآمدند توسط حمید اسیر شده و به عقب فرستاده میشدند. دشمن خیلی سعی کرد سرپل را بگیرد و بتواند خودش را پشتیبانی کند، اما حمید شاهحسینی و یارانش اجازه نفس کشیدن را به دشمن ندادند.
سیدمجید میرمحمدی همرزم شهید
عازم عملیات فاو بودیم. وقتی میخواستیم سوار کامیون شویم من رفتم جلوی کامیون کنار دست راننده نشستم. همین طور که داشتم میرفتم بالا، شهید شاهحسینی به من گفت سید بیا پیش ما، بیا عقب. گفتم من حوصلهاش را ندارم پشت کامیون بنشینم، میروم جلو. گفت بیا اینجا، نیایی ضرر میکنی! گفتم نه ضرر نمیکنم، جام خوبه.
رفتیم توی کامیون نشستیم و حرکت کردیم. در ۱۳ کامیون نیروها را سوار کرده بود و به سمت اروندکنار میرفتیم. توی جاده که میرفتیم یک موقع صدای پدافندها درآمد، صدای توپخانه و آتش و همه چیز منطقه شلوغ شده بود. پدافندها شلیک میکردند. بچهها هم پشت بار کامیون برای خودشان شعر میخواندند و گاهی هم صدای قهقههشان میآمد که یک دفعه صدا زدند هواپیما را زدند! هواپیما را قشنگ دیدیم. آمد چرخید خورد زمین و منهدم شد. صدای اللهاکبر بچهها از توی کامیونها بلند شد. بچهها تکبیر گفتند، هنوز تکبیر بچهها تمام نشده بود که یکی دیگر از هواپیماها شیرجه زد روی جاده و دیدم به سمت ستون کامیونهایی که ما سوارشان بودیم میآید. همزمان با صدای شیرجهاش صدای انفجار آمد و یکی از راکتهایش به فاصلۀ نزدیکی از جاده سمت چپ ما خورد زمین طوری که صدای انفجار و آتش متعاقب آن، قشنگ پیچید توی ماشین و در همین حین دیدم راننده یک داد کشید و افتاد روی فرمان.
ترکش آمده بود از سمت چپش گرفته بود و به قلبش اصابت کرده بود. دیدم سرش روی فرمان افتاد و درجا شهید شد. بلافاصله کامیون از جاده منحرف شد، کنار جاده خاکریز بود. رفت روی خاکریز به طوری که چرخهایش به سمت بالا قرار گرفت و چپ کرد. من مجروح نشده بودم. در جلو را باز کردم و پریدم بیرون، آمدم عقب کامیون را نگاه کردم. دیدم صدای ولوله و آه و ناله و داد و بیداد بچهها بلند است. کامیون ما عقب بارش چوبی بود. دیدم از زیر در عین یک جوی آب دارد خون میریزد. بچههای بقیه کامیونها هم سریع خودشان را رساندند. همه نگران بودند. ستونهای گردان قمر بنیهاشم (ع) داخل بار کامیون بودند. با زحمت در بار کامیون را باز کردیم. دیدیم بچهها روی هم ریختهاند. تمام ترکش بمب وسط بار کامیون را گرفته بود، همه بچهها بدنهایشان پرخون بود. مجروحها را پیاده کردیم، اما در کمال ناباوری دیدیم حمید از جا بلند نمیشود. هیچکس نای رفتن سمت حمید را نداشت. ترکش پهلویش را پاره کرده بود. حمیدی که تا چند لحظه قبل کمپوت روحیه همه بود بیجان افتاده بود. برادر راستگو و قاسمی آمدند و کمک کردند شهدا را از کامیون پایین آوردیم. یادم آمد وقت سوار شدن حمید گفت سید بیا عقب، اگر پیش ما نیایی ضرر میکنی و من گوش نکردم.
شش تن از دوستانم عقب ماشین شهید شدند. خود حمید شاهنظری، سیدین خراسانی، رضا زالی، عرب و ابوطالبی درجا شهید شدند و شهید رضا عبدی هم سخت مجروح شد و در بیمارستان سینای تهران به شهادت رسید.
منبع: روزنامه جوان
انتهای پیام/ 113