به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاعپرس، سردار شهید حاج قاسم سلیمانی فرمانده بیبدیل جبهه مقاومت پیشینهای طولانی در دفاع مقدس دارد. این شهید عزیز، همه تجربیات گرانسنگش را به کار گرفت تا در جبهه وسیعتری علیه کفر حقانیت اسلام را اثبات کند. برای همین ضروری است که نگاهی به حضور سردار شهید سلیمانی در سالهای دفاع مقدس داشته باشیم.
متن زیر بخشهایی از کتاب «ذوالفقار» نوشته «علیاکبر مزدآبادی» است که در آن خاطرات شفاهی شهید حاج قاسم سلیمانی را گردآوری کرده است که قسمت هفتم آن را در ادامه میخوانید:
یادگار همهی دلبستگیها
«من باورم این بود که وقتی خبر شهادت حاج احمد گفته میشود و گفته شد، حداقل تیتر همهی روزنامههای ما این جمله باشد که: فاتح خرمشهر شهید شد. همانطوری که بزرگی از ما در ادبیات، در هنر، در هر چیزی از بین میرود یا فوت میکند، ما بلافاصله برای او تیتری داریم. مثلاً [پدر] علم ریاضی ایران از دنیا رفت. فکر میکنم حقی که احمد به گردن ملت ایران دارد، با حقی که دیگر اندیشمندانی که مورد تجلیل هستند و بهحق هم مورد تجلیل بودند، کمتر نباشد و شاید در ابعادی بیشتر باشد.
خب، ما با احمد خیلی رفیق بودیم. البته من نمیدانم احمد بیشتر من را دوست داشت یا من بیشتر او را دوست داشتم. همیشه در ذهنم این بود که ای کاش میشد من یک طوری به احمد ثابت کنم که من چقدر دوستش دارم. فکر میکردم بهترین چیزی که میتواند این را ثابت کند، این باشد که مثلاً من یک کلیه بدهم به احمد. از هر چیزی که دو تا دارم، یکیاش را به احمد بدهم.
وقتی احمد در جمع ما بود، تداعی همهی زندگیمان را میکرد؛ هر چیزی که در زندگی به آن خوش بودیم. چهرهی باکری را در احمد میدیدیم. خرازی را در احمد میدیدیم. خیلی از شهدا را ما در احمد خلاصه میدیدیم. شما وقتی یک کسی یادگار همهی یادگاریهایت است، یادگار همهی دلبستگیهایت است، یادگار همهی بهترین دوران عمرت است، این را از دست میدهی، این یک از دست دادن معمولی نیست. احمد با رفتن خودش، همهی ما را آتش زد.
خب. مدتها از زمان جنگ گذشته بود. دلخوشی ما به هم بود. نه این که پشتوانهی خاصی برای همدیگر باشیم، قوت قلب معنوی برای هم بودیم. در بیان کردن موضوعات، نصیحت کردن هم و سطوح مختلف دیگری با هم رودربایستی نداشتیم. وقتی ما بچههای جنگ جلسهای میگرفتیم، اولین موضوعی که احمد بر همه تذکر میداد، این بود که آیا این جلسه برای خدا است؟ و بعد پیرامون این حرف میزد؛ لذا نقش احمد در ما خیلی نقش برجستهای بود. رفتن احمد برای همهی ما سنگین بود و فراموش نشدنی هم هست.
من همیشه به احمد میگفتیم: الهی دردت بخوره توی سرم.
اصطلاح من بود نسبت به احمد. میگفتم: دورت بگردم.
آنچه که مکنونات قلبیام است، از خدا میخواهم، خدا هر چه سریعتر مرا به او ملحق بکند و خودم را مستحق این عنایت خدا میدانم؛ و به او اگر بنویسم، این را خواهم نوشت: مرا ببر. ما را تنها نگذار. این را خواهم گفت.
خدا رحمت کند، شهیدی داشتیم همیشه ورد زبانش این بود: یاران همه رفتند افسوس که جامانده منم/ حسرتا این گل خارا همهجا مانده منم/ پیر ره آمد و طریق رفتن آموخت/ آنکه نارفته و جامانده منم.
فکر میکنم مصداق این شعر، من هستم. باور کنید به احمد حسودیام میشود؟ دلم میخواهد همهی عمرم را بدهم، فقط یک بار دیگر صدای احمد را بشنوم. وقتیکه جنگ تمام شد تا روزی که شهید شد، هیچ روزی، هیچ لحظهای هیچ ساعتی نبود که ما با هم باشیم و او با حسرت پشت دستش نزند و نگوید ما ضرر کردیم و شهدا بُرد کردند. نهتنها برای شهید شدن آنقدر بیتاب بود که از زنده ماندن خودش ناراحت بود و ضمن اینکه آرزویش شهادت بود، یک آرزوی دیگرش زودتر رفتن بود.»
انتهای پیام/ 161