به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس از مشهد، قوچان شهری است در استان خراسان و رهورد روستایی در اطراف آن. بیش از نیمقرن پیش یعنی در اول فروردین سال 1325 خورشیدی محمد در این روستا به دنیا آمد. نوزاد درشتاندامی که وقتی در آغوش مادرش شیر مینوشید، شاید کسی حتی تصورش را هم نمیکرد که او روزی یکی از مردان بزرگ این سرزمین خواهد شد. بزرگمردی که در گذرگاههای حساس کشورش افتخار آفرید و سرافرازی را برای مردمش به ارمغان آورد.
روزهای زندگی برای آن نوزاد شروعشده بود. روزها از پی هم گذشتند و هفته شدند و هفتهها ماه و ماهها سال. محمد آرامآرام بزرگ شد و شیرینزبانی و بازیگوشیهایش شور زندگی را به خانهشان میآورد. شادی پدر و مادر و آغوش گرم پرمهرشان همهٔدنیای او در این روزها و سالها بود.
اما دوران کودکی و بازیگوشی در دل روستای کوچکشان خیلی طول نکشید. سفر ابدی مادرش به آسمانها دل کوچک او را زود باغم تنهایی آشنا کرد. غمی که او را زودتر از دیگر دوستان همسنوسالش با سختیهای زندگی روبهرو کرد و باعث شد پا به دنیای بزرگی بگذارد.
دوران درس و مدرسه از راه رسید و او با دنیای دیگری آشنا شد؛ دنیای کتاب و نوشتن. اولین کلمات را در کلاس کوچک تاریک روستایشان خواند و نوشت. شبها که پدرش «قربان»خستهوکوفته از سر زمین بازمیگشت، او روی دفتر و کتابش خمشده بود و درس میخواند. زمزمهٔشیرین کلمات کتاب و نقش آنها با مداد سیاهش روی سفیدی کاغذ دفتر: بابا آب داد.
سالهای نوجوانی، سالهای کار در کنار پدرش بود. درس و بازی در کنار دوستانش که جای خود را داشت. به «کشتیچوخه»هم که بزرگترها میگرفتند، علاقه نشان میداد و هرازگاهی با دوستی دستوپنجه نرم میکرد. خوشبنیه بودن و اندام چغرش کمکحال او بود که اغلب، پیروز زور آزماییهاباشد.
بالاخره دورهٔابتدایی به آخر رسید و او توانست بانمرههای خوب و قبولی، بار دیگر پدرش را شاد کند. اما این پایان درس خواندن او هم بود. پایانی که خیلی زود آغازشده بود.
در همان ایام پدرش تصمیم گرفت به مشهد مهاجرت کنند واو در کنار پدر راهی شد. مشهد خیلی بزرگتر از روستایشان بود و پر از چیزهایی که او را به هیجان میآورد. حرم امام رضا (ع) مرکز همهٔآنها بود.
گنبد و گلدستهها، حیاطهای بزرگ، کبوترها، سقاخانهی اسماعیل طلا، بوی عطر و عود، همه و همه محمد را به دنیای دیگر میبرد؛ دنیایی پر از مهر و صفا، پر از شادی و محبت.
روزگار چرخی دیگر زد و پدرش را هم به آنسوی آسمانها برد؛ در کنار مادرش. محمد تنهاتر از قبل شده بود. خودش بود و خودش و خدایی که همیشه او را در کنار خود احساس میکرد. همانطور که پدرش میگفت: «اگر من هم نباشم، خدا همیشه با توست و مواظبت است.»
بعد از پدر، بیشازپیش کار میکرد و روزگار میگذراند. کشتی چوخه هم بهترین سرگرمیاش بود. جدیتر آن را دنبالمیکرد. فن میزد و فن میخورد. جُثهٔتو پُرش هنوز او را حریفی قدر نشان میداد.
در این سالها به سربازی رفت. پس از بازگشت، دیگر برای خودش جوانی از آب و گل درآمده بود. جوانی که هم جسمی قوی داشت و هم روحی بلندنظر و محکم و باایمان. با این سرمایه شخصی وارد فعالیتهای اجتماعی شد.
برای نماز به مسجد امام حسین (ع) میرفت. آنجا به خادمی نیاز داشتند. خادمی آن مسجد را پذیرفت و به نمازگزاران خدمتمیکرد. از طرف دیگر، درد یتیمی و نداری را از نزدیک لمس کرده بود و با آن آشنا بود. برای همین تلاش کرد در حد امکان به محرومین و نیازمندان کمک و قدری از مشکلات آنها کم کند.
کار در هیئتهای عزاداری و جنبوجوشی که از خود نشانمیداد، کمکم او را به مرکزیتی در این زمینه تبدیل کرد و شد یکهیأتگردان فعال. مجموعهٔاین فعالیتها او را با افراد مذهبی وانقلابی آشنا کرد؛ بهگونهای که از افراد مؤثر و قابلاعتماد انقلابیون شد.
در همین سالها ازدواج کرد و صاحب فرزند شد. پسری که نامش را حسن گذاشت. با شروع انقلاب در خانهبند نبود. هرروز تظاهرات، هر روز پای سخنرانی و هر روز پخش اعلامیه و نوارهای امام.
انقلاب بیشتر اوج گرفت و کار محمد بیشتر شد. او با استفاده از تجارب گذشتهٔخود و ارتباطاتی که داشت، نیروهای مردمی را جمع و سازماندهی کرد. او پلی بود میان بزرگان انقلاب و مردم کوچه و بازار.
در همین زمانها بود که به خاطر شخصیت پرهیبت و روحیهٔپدرانهای که داشت، از طرف بعضی از دوستان نزدیکش، بهرسم خراسانیها «بابا» نامیده شد. بعدها دیگر این لقب از اسم او جدا نشد. او برای همهٔکسانی که او رامیشناختند، بابا محمد یا بابا رستمی بود.
شاه رفت، امام آمد و کلانتریها و پادگانهای نظامی یکی پس از دیگری توسط مردم خلع سلاح شدند. جای شهدا خالی بود. نهال نوپای انقلابی نیاز به حفاظت و نظم داشت. کمیتههای انقلاب شکل گرفتند و محمد از فعالان آنها شد. پس از مدتی نیاز به نیرویی منسجمتر، قویتر و خالصتر احساس شد. سپاه پاسداران انقلاب اسلامی تشکیل شد و محمد از پایهگذاران این نیرو در استان خراسان بود.
انقلاب مشکلات و دردسرهای خود را داشت. هرروز گروهی در گوشهای سر برمیداشتند: گنبد، کردستان، سیستان، خوزستان و... هرروز شاهد آشوب و جنگ مسلحانه از طرف این گروهها بود. اما مردم راضی نمیشدند انقلاب و کشورشان به این شکل پارهپاره شود. محمد از این افراد بود ونیروهای خراسان را برای مقابله با آنان سازماندهی و آماده کرد. با دستور امام برای سرکوبی ضدانقلاب، او و نیروهایش جزو اولین کسانی بودند که راهی این میدان شدند.
گنبد اولین جا بود و به استان خراسان نزدیک. محمد بهعنوان فرمانده عملیات سپاه پاسداران مشهد، به همراه نیروهایش وارد این شهر شد. شهر درگیر بود اما او توانست با خوشفکری نظامی و جلب اعتماد مردم خیلی زود نیروهای ضدانقلاب را تار و مار و شهر را پاکسازی کند.
هنوز نفس راحتی از آن ماجرا نکشیده بودند که دستور رسید برای مقابله با گروهکهای مزدور راهی شوند. چند شهر کردستان کاملاً در اشغال ضدانقلاب بود و بقیه هم ناامن. در چنین شرایطی و درحالیکه حتی وسیلهای مناسب و سریع برای حملونقل نیروها در اختیار محمد نبود، او توانست با حداقل امکانات و تدارکات نیروهای خود را به سنندج مرکز استان کردستان برساند.
در آنجا محمد تواناییهای خود را بیشتر نشان داد. او بازیرکی و پشتکار در سختیها و مصیبتها نیروهایش را هدایت کرد و آنها را تا دل دشمن و جاهایی که آنها خیال تکتازی کامل داشتند، برد. سقز، بانه و چند شهر دیگر محل درگیری سخت و بیامان آنها با ضدانقلاب بود. در همین دوران بود که محمد با دکتر مصطفی چمران از نزدیک آشنا شد و بارها در کنار او با دشمن جنگید.
کردستان هنوز کاملاً آرام نشده بود که در 31 شهریورماه 1359 صدام به ایران حمله کرد. شهرهای مرزی یکی پس از دیگری اشغال و مردم بیدفاع به خاک و خون کشیده شدند. اخبار نگرانکننده بود. تمامی فرودگاههای کشور در روز اول جنگ توسط هواپیماهای دشمن بمباران شدند. نفت شهر، مهران و بعد از مدتی خرمشهر و بسیاری جاهای دیگر به اشغال دشمن درآمدند. آبادان در محاصره و اهواز زیر آتش توپها و خمپارههای آنها قرار داشت. وضعیت در بقیهٔجاها هم چندان بهتر نبود. او نیروهایش را به اهواز رساند و آنها را برای مقابله با دشمن آماده کرد.
محمد در این زمان مانند بسیاری از فرماندهان دیگر سپاه ازنیروهایش میخواست سلاح و مهمات را از نیروهای دشمن به غنیمت بگیرند و بهاینترتیب خودشان را تقویت کنند. نیروهای بعثی سوسنگرد را هم تقریباً تصرف کردند اما نیروهای ایرانی در مقابل، دست به عملیات تهاجمی زدند.
محمد و نیروهایش در این عملیات نقش مهم و جدی داشتند. آنها در کنار نیروهای دکتر چمران در ستاد جنگهای نامنظم و دیگر نیروهای مردمی، سپاه و ارتش در یک عملیات هماهنگ توانستند نیروهای دشمن را به عقبنشینی وادار کنند و شهر را باز پس بگیرند. بهاینترتیب نیروهای ایرانی اولین عملیات آزادسازی خاک خود را با موفقیت به انجام رساندند.
این روزها محمد حال و هوایی دیگر داشت. از یکسو از موفقیتهای نیروهای خودی خوشحال بود و از سوی دیگر خود را برای سفری ابدی آماده میکرد. او شهادت بسیاری ازنیروهایش را دیده و پیوستن به آنها آرزویش بود. اما گویی خود را کشتهٔمیدان جنگ نمیدید. انگار به او الهام شده بود که شهادتش رنگ دیگری خواهد داشت.
عاقبت نیز این پیشبینی او به واقعیت پیوست و در 18 دی 1359 یعنی حدود چهار ماه و نیم پس از شروع جنگ تحمیلی، به دیدار حق رفت. او به هنگام مأموریت، در یک تصادف در جادهی سبزوار به شهادت رسید.
فرازی از وصیتنامه شهید بابا رستمی،خدایا! من خودم را بنده تو میدانم و از تو میخواهم در آن نفس آخر، اجازه داشته باشم سلام دوستداشتنی که همیشه آرزویم بود را خدمت آن صاحب امر که یکعمر دنبالش میگشتم، عرض نمایم.
من به سادات امرونهی نمیکنم
یک هفته بعد از بازگشت از کردستان، جنگ ایران و عراق آغاز شد به مرکز عملیات خراسان رفتم. در آنجا عدهای از نیروها آماده اعزام به منطقه بودند یکی از نیروهای بسیجی گفت: رهبر پیام داده لذا ما به منطقه میرویم تا با دشمن متجاوز بجنگیم. من نزد مسئول سلاح رفتم و مهمات گرفتم و خودم را آماده نموده و داخل یکی از ماشینها نشستم حاجبابا محمد رستمی آمد داخل ماشین و از نیروها آمار گرفت همه بچهها کلاه آهنی داشتند و از پشت شناخته نمیشدند. حاجآقا رستمی متوجه شد که یک نفر اضافی است گفت: چه کسی اضافه آمده؟ من سکوت کردم چیزی نگفتم به چهره نیروها نگریست و همینکه چشمش به من افتاد گفت: سید بیا پایین با ناراحتی پیاده شدم به او گفتم وظیفه من جنگیدن است چرا من را پیاده میکنید؟ او به من گفت: برو اسلحهات را تحویل بده من همانطور ناراحت بودم. گفتم: آقای رستمی در قیامت از شما شکایت خواهم کرد چراکه اجازه ندادی از اسلام دفاع کنم. بابا رستمی یک نگاهی به من انداخت و اشک از چشمانش سرازیر شد و گفت: تو میخواهی این بنده حقیر و ذلیل را نزد فاطمه زهرا (س) روسیاه کنی؟ تو میخواهی از من شکایت کنی. خلاصه حرفهایی زد که اشک من را هم درآورد بعدازآن به من گفت تو الآن خستهای و باید استراحت کنی تازه از عملیات کردستان برگشتهای و خانواده به تو نیاز دارد. ولی من داغ بودم و هر چه او برای من صحبت میکرد زیر بار نمیرفتم و مصر شدم تا بروم. بابا رستمی گفت: تو سید هستی و من نمیتوانم جسارت کنم و به تو امرونهی نمایم هر کار میخواهی بکن من هم رفتم و سوار ماشین شدم و با همان نیروها به منطقه اعزام شدم.
سید حسن قاسمی
نظر سنجیده
زمانی که مقام معظم رهبری حضرت آیتالله خامنهای، نماینده امام در شورای عالی دفاع بودند در جلسهای که بنده نیز در خدمتشان بودم شهید رستمی نظراتی را درباره چگونگی دفاع خدمت آقا ارائه کردند که آقا فرمودند عجب فرد پختهای و عجب نظر سنجیدهای و حسابشدهای. پسازآن جلسه جناب آقای بابا رستمی در خدمت آقا حدود نیم ساعت در صحن گلف اهواز مطالبی در مورد وضعیت جنگ و دفاع توضیح دادند.
علی معدنی
احساس مسئولیت
در منطقه که بودیم یک روز صبح تصمیم گرفتیم دو کیلومتر جلوتر برویم و سنگر بکنیم. زیرا فاصلهمان با دشمن زیاد بود بهطوریکه اگر عراقیها عقبنشینی هم میکردند ما متوجه نمیشدیم. ساعت ده صبح وسایل را برداشتیم به جلو رفتیم و مشغول کندن سنگر شدیم. گروهان ما سیوپنج نفر بودند. کل گردان صد نفر بودند. وقتی ارتشیها دیدند ما جلو رفتیم، آمدند و کنار ما مستقر شدند. آقای رستمی به شورای عالی دفاع در تهران رفته و درخواست سلاح کرده بود تا دشمن را از منطقه بیرون کنیم. ولی جوابی به ایشان نداده بودند. یادم هست وقتی ایشان به منطقه آمد بچهها را در میدان جمع کردند و گفتند: برادران با این بنیصدر باید سوخت و ساخت بنیصدر نمیخواهد به سپاه کمک کند این اولین حرفی بود که برعلیه بنیصدر و باحالت گریه از آقای رستمی شنیدم. گفت: برادرها باید با همین ام یکها به عراق حمله کنیم و از آنها کلاش بگیریم. ستاد فقط یک خمپاره 81 و چند سلاح ژ 3 به ما داده است. در حملهای که در هفدهم دیماه سال پنجاهونه کردیم این جمله ایشان به وقوع پیوست. حدود بیست کیلومتر پیشروی کردیم ولی باز باخیانت بنیصدر ملعون بیستوسه کیلومتر عقبنشینی کردم.
علیرضا عاصمی
اطاعت از فرماندهی
وقتی ما به بانه رسیدیم، در خدمت آقای دکتر چمران بودیم، که فرمانده بودند. دکتر چمران به نیروهای ارتش که آن موقع همراهش بودند، گفت: ارتفاعات اطراف را بگیرید. که تدبیر نظامی خیلی درستی بود، بانه یک شهری است که در گودی واقعشده. چهار طرفش ارتفاعات بلندی دارد که به بانه اشرافیت دارد. یعنی اگر کسی ارتفاعات را بگیرد بر آنهایی که در شهر هستند نیز مسلط است. و آنها توان نظامی دیگر ندارند و ازنظر نظامی واقعاً محکوم هستند. وقتی شهید چمران به فرمانده نیروی ارتشی دستور گرفتن ارتفاعات را داد، ایشان گفت: من نمیتوانم و حتی من اجازه ورود به بانه را ندارم. بعد شهید چمران رو به شهید رستمی کرد. اشتیاق و استقبال شهید رستمی، و همچنین ایستادن و آمادگی وی، همه باعث میشد که دکتر چمران این مسئولیت را به ایشان بدهد. ایشان بلافاصله گفت: بچهها جلو و اتفاقاً من جزء گروه یک بودم و گفت: گروه یک این تپه را اشغال کند. البته بچههای تک آور که آموزشهای نظامی به اینها روحیات والایی داده و اینها را نسبت به کارشان خیلی قوی کرده بود نیز ما را در این مأموریت کمک کردند و من خیلی از نحوه عملکرد آنها خوشم آمد. چون آنها آموزش و مانور خیلی زیاد اجرا کرده بودند و از این آمادگی و تکرار کار جمعی که کرده بودند خیلی خوشم آمد. یک اشاره و یککلام کفایت میکرد که اینها چگونه آرایش بگیرند و در چه جهتی و با چه فاصلهای و از کدام جهت نسبت به همدیگر موضع داشته باشند و حرکت کنند.
سید هاشم درچهای
شجاعت و شهامت
در عملیات بستان من بابا محمد رستمی را دیدم که مانند شیری بهتنهایی در مقابل لشگر صدام ایستادگی میکرد من هرگز یادم نمیرود که بابا رستمی سوار جیپی بود و در ده کیلومتری سوسنگرد حضور داشت. ما همپشت سر ایشان درحرکت بودیم. عراقیها حمله کرده بودند و میخواستند محاصره سوسنگرد را کامل کنند. بابا رستمی سعی میکرد خودش را به هر طریقی شده به نیروهای داخل سوسنگرد برساند و ارتباط بین آنها و نیروهای خارج از شهر را برقرار کند بهطرف ماشینی که بابا رستمی به سمت سوسنگرد در حال حرکت بود من شاهد بودم که حداقل 3 تا 4 موشک شلیک کردند. اما بابا رستمی بیتوجه به شلیک این موشکها به راه خود ادامه میداد. با هماهنگی که ایشان با نیروهای داخل سوسنگرد انجام داده بود و نیروهایی که از خارج از سوسنگرد بودیم توانستیم تلفات بسیار سنگینی از نیروهای عراقی که قصد بستن جاده را داشته گرفتیم. و این حرکت باعث شد که عراقیها بخش زیادی از سوسنگرد را رها کنند و درواقع سوسنگرد از محاصره خارج شد.
نورعلی شوشتری
نفوذ و تأثیر کلام
یادم است در اهواز یک برخوردی بین یک عده از بچهها با ارتشیها شده بود بچهها آمدند و این خبر را شدید به بابا رستمی انعکاس دادند ماها که این خبر را شنیدیم گفتیم که اسلحه برداریم پیش آنها که آقا این چهکاری است که شما انجام دادهاید. بابا رستمی مقداری برای بچهها صحبت کرد بهنحویکه وقتی صحبتهایش تمام شد همه آنها را آرام کرد و گفتک بابا آنها هم آدم هستند حالا یک برخوردی کردهاند طوری نشده است بالاخره جوری شد که تمام هیجانات و احساسات تند ما از بین رفت.
امیر عطاران
اخلاص عمل
بابا رستمی به یک نوبتکاری بسنده نمیکرد، بلکه در دو یا سه نوبت فعالیت داشت ولی فقط از یکجا حقوق میگرفت. هنگامیکه فهرستهای حقوقی تنظیم میشد و آنها را برای امضاء به خدمت آیتالله طبسی میداد، ایشان میگفت: چرا اسم خودت را ننوشتهای. بابا رستمی میگفت: من از جای دیگری حقوق میگیرم. همان کفایت میکند. من هدفم رضای خداست، این کارها را برای پول انجام نمیدهم.
زینالعابدین ده پناه
تقید به مسائل شرعی
رئیس ادارهای که بابا محمد در آنجا مشغول بکار شده بود، یک روزبه بابا محمد گفته بود: شما هنگامیکه سرکار میآیید باید ریشتان تراشیده باشد. بابا محمد زیر بار نرفته بود و به همان سبک و روش خودش ریشش را اصلاح میکرد. رئیس اداره از این بیتوجهی بابا محمد ناراحت شده و با پرخاش گفته بود: یا باید ریشت را بتراشی و یا اینکه دیگر حق نداری به اداره بیایی. او در پاسخ گفته بود: اگر با همین وضعیتی که دارم مرا قبول دارید، به خدمتم ادامه میدهم در غیر این صورت حاضرم بیکار باشم و سرکار نیایم.
حیدر جوان شیر