به گزارش گروه سایر رسانههای دفاعپرس، جانباز و بسیجی دلاور، حاج «حسین مرگان ازغدی» در تاریخ ۲۹ بهمن ۱۳۹۸ به برادر شهیدش، شهید «هاشم مرگان ازغدی» پیوست.
گفت اگر «دفاع» لازم نیست «نماز» را هم ترک میکنم
تنها ۱۹ سال داشت و دانشجوی رشته پزشکی دانشگاه فردوسی مشهد بود. برادرش میگوید به راحتی میتوانست همه را قانع کند و خودش را توجیه؛ که جبهه و جنگ جای او نیست و به دور از گردنههای سرکش کوههای کردستان هم میشود با رفتن به دانشگاه و ادامه تحصیل به خانواده و مردم کشورش خدمت کند.
اما چه اتفاقی میافتد که جوانی مثل «هاشم مرگان ازغدی» به نبوغ، موقعیت و آیندهای روشن که در انتظارش بود پشت میکند و جان برکف، راهی جبهههای جنگ میشود.
«حسین مرگان ازغدی»، رزمندهای که نیمی از سالهای دفاع مقدس را در جبهه حضور داشته است، در مورد برادر شهیدش «هاشم مرگان ازغدی» میگوید: مثل تمام برادرها، روابط عاطفی خوبی با هم داشتیم، البته گاهی سر نان گرفتن با هم بحث میکردیم.
هاشم و اهتمام به نماز اول وقت
برادرم اهتمام ویژهای به اقامه نماز اول وقت داشت. همیشه در جای مخصوصی از خانه نماز اقامه میکرد و به ندرت در جایی دیگر نماز میخواند. همیشه به صورت غیرمستقیم دیگران را نسبت به اقامه نماز اول وقت تشویق میکرد. مثلاً در پایان یکی از نامههایی که از جبهه برای خانواده فرستاده بود خطاب به خواهر کوچکترش نوشته بود؛ «به «محبوبه» بگویید که میدانم همیشه نمازش را خوب و اول وقت میخواند».
در منزل اتاقی نسبتاً تاریک و دنج داشتیم. دستور نماز شب را بزرگ روی یک «شومیز» نوشته و بر روی دیوار نصب کرده بودم. بیشتر اوقات من و هاشم در آن اتاق با هم نماز شب میخواندیم.
پدرم علاقه بسیاری داشت که فرزندانش تحصیلات عالیه داشته باشند. با ادامه تحصیل دخترانش هم موافق بود. برای نمونه، خواهر بزرگم در آمریکا، همراه همسرش تحصیل کرده است.
هاشم در سال ۱۳۶۴ با رتبه ۲۴۶ وارد دانشگاه علوم پزشکی مشهد شد. قبولی در رشته پزشکی در ۳۰ سال قبل که هیچ، در زمان فعلی هم شاید کار سادهای به نظر نمیرسد؛ رشته هاشم در آن زمان «گل» پول درآوردن و خدمت کردن به مردم بود. در دهه ۶۰ آینده شغلی روشنی در انتظار دانشجویان رشته پزشکی بود.
هاشم حکم حضرت امام خمینی (ره) را مانند «نماز» و «روزه» واجب میدانست
شاید خود من نیز از ته دل راضی نبودم هاشم دانشگاه را رها کرده و به منطقه بیاید. هر بار که به من میگفت میخواهم به جبهه بیایم به او پاسخ میدادم" همین که من جبهه هستم کفایت میکند و نیازی به آمدن تو نیست". پدر و مادر هم سعی داشتند او را از رفتن منصرف کنند، اما انگار هاشم به این سادگی دست بردار نبود.
اوایل سال ۱۳۶۵ (۱۳ رجب سال ۱۴۰۶ قمری) بود. امام خمینی (ره) پیامی بدین مضمون صادر کردند که "هر مسلمانی که میتواند اسلحه بردارد باید به مناطق جنگی برود" و حتی این موضوع را از اهم واجبات الهی خوانده بودند. اصرار هاشم از آن روز به بعد برای رفتن به جبهه افزایش پیدا کرد.
جواب پدرم به درخواست هاشم این بود که از اعضای خانواده ما یک نفر در جبهه حضور دارد، ضمناً تازه دانشگاه علوم پزشکی قبول شدی و نیازی به حضور تو در جبهه نیست. نهایتاً هاشم در جواب پدرم گفت: «اگر اینگونه است از فردا دیگر نه نماز میخوانم و نه در ماه رمضان روزه میگیرم، اگر اینها تکلیف است و واجب، امروز رفتن به جبهه و جنگیدن هم عین همان تکلیف است. اگر بشود حکم خدا را در مورد دفاع و جهاد تعطیل کرد پس چرا در مورد نماز و روزه این کار را نکنم»؟ پدرم میگوید "تا این استدلال را شنیدم به خودم لرزیدم که هاشم کجاست و من کجا؟. به هاشم گفت هم جبهه برو و هم نمازت را بخوان" مادرم هم با شنیدن سخنان هاشم راضی شد. هاشم و هاشمهای دیگر اینگونه میاندیشیدند که اگر پشت جبهه بنشینند در حالیکه دین خدا نیازمند یاریشان است، حتی اگر مذهبی هم باشند، اسلام را تنها گذاشتهاند.
فشار عراق برای بازپسگیری ارتفاعات حاج عمران افزایش مییابد
هاشم به همراه یک گروه ۱۰ نفره از دانشجویان پزشکی پس از گذراندن یک دوره فشرده نظامی به عنوان «بهیار» عازم شد. برادرم پس از استقرار، نامههایی به من نوشت و مصرانه خواست تا به واحد «اطلاعات و عملیات» که در آن مشغول بودم بیاید. ناگفته نماند که فشار عراق برای بازپسگیری «ارتفاعات حاج عمران» بسیار زیاد شده بود و درگیری به شدت بالا گرفته بود. فرمانده واحد اطلاعات و عملیات به آنها گفته بود ما به نیروهای تیزهوشی نیاز داریم که بتوانند خوب و سریع فکر کنند و در لحظه، تصمیمگیری کنند.
به دلیل تجربه طولانی در واحد اطلاعات، چون میدانستم کار کردن در این واحد بسیار دشوار و پرخطر است دلم راضی به آمدنش نشد. در پاسخ به نامههایش نوشتم که اینجا به درد تو نمیخورد، (که البته شاید خودخواهی بود). اما هاشم بیدی نبود که با این بادها بلرزد. در پاسخ نوشت: «تو میخواهی تنها خوری کنی»، قانع نشد. در یک دوره آموزشی فوقالعاده سنگین پنج روزه شرکت کرد و بعد از انتقال به واحد اطلاعات عملیات به «ارتفاعات حاج عمران» اعزام شد.
هاشم توسط ضدانقلاب (کومله یا منافقین) شهید شد
شب حمله در نقطه رهایی و در محور مرکزی ضدحمله، هاشم و سایر همسنگرانش پس از تجهیز، نماز شهادت میخوانند. «ذوقی» همرزم هاشم میگفت: قبل از پیشروی، هاشم چنان به سجده افتاد که بدن ما لرزید و به یکدیگر گفتیم: هاشم رفتنی است، او را خدا انتخاب کرده است.
فرمانده واحد به پادگان آمده و خبر عملیات شب گذشته را داد و گفت که «بچهها در خط جلویی عملیات کردند و تعدادی شهید و مجروح شدهاند. امشب هم عملیات دیگری در پیش است» از بین بچهها سه نفر از جمله من را انتخاب کرد و به ارتفاعات حاج عمران فرستاد. بعد از رسیدن به منطقه و سنگر فرماندهی از آنجا به خط رفتیم. کمتر از ۲۰۰ متر مانده به خط، «رضا نخعی» که مسئول محور بود مرا دید و پرسید اینجا چه میکنی؟ گفتم برای عملیات آمدهام، چند بار این سؤال را تکرار کرد گویا میخواست بفهمد من از شهادت هاشم خبر دارم یا نه. نخعی گفت عملیات امشب لغو شده و ماجرای شب گذشته را هم برایم گفت. با توضیحات او متوجه شدم هاشم مجروح شده و در خط جلو مانده و باید بروم و او و همرزمانش را بیاورم.
رضا نخعی ماجرای شهادت هاشم را اینگونه برایم توضیح داد که در جریان درگیری شب گذشته با مزدورانی از کومله و منافقین، هاشم و عدهای دیگری از بچهها توسط تک تیراندازهای دشمن هدف قرار گرفتند. سعی کردم هاشم که زخمی شده بود را به همراه دیگر شهدا به عقب برگردانم، اما انگار یکی از تک تیراندازها ما را دیده بود و شروع به تیراندازی کرد تا مرا هم بزند، هاشم به من گفت: مرا بگذار و برو و وقتی دید نمیروم، با مشت به سرم میزد که من را بگذار. من که میدانم زنده نمیمانم لااقل تو برو تا زنده بمانی. شیب کوهستان بسیار تند بود و به هر شکلی که بود حدود ۵۰ متر هاشم را به عقب برگرداندم، اما تیری به سمت ما شلیک شد که به پهلوی هاشم خورد، هاشم در همان حال طبابتش گل کرده بود و میگفت: این تیر که به پهلویم خورده، باعث میشود میکروبها کبدم را محاصره کنند، مرا بیخود عقب نبر، زنده نمیمانم.
رضا نخعی گفت که سعی کردم باز هم به عقب بیاورمش. کمی سینهخیز شدم و مجدداً به راه افتادم، اما باز هم تیراندازی شد و دوباره تیری به گردن هاشم اصابت کرد. در همان حال برای پدر و مادرش پیغام فرستاد که از او ناراحت نباشند و حلالش کنند. وقتی که سر هاشم روی کتفم بود آخرین زمزمههایی که از او شنیدم این بود: «خدایا ببخش اینقدر دیر آمدم».
باید پیکر برادرم را به عقب باز میگرداندم
از نخعی محل دقیق عملیات را جویا شدم و با چند نفر دیگر به دنبال هاشم و همرزمانش رفتیم که نخعی دورشان را سنگچین کرده بود. شاید در آن لحظات فکرم خوب کار نمیکرد. یک شیار را اشتباه رفته و تپهها را رد کردم. یکی از همراهان گفت جلوتر عراقیها هستند، حرفش را جدی نگرفتم. بعد از اینکه یک تپه دیگر را پشت سر گذاشتیم ناگهان دو گلوله آر. پی. جی. از بالای سرمان رد شد و شش – هفت گلوله خمپاره با هم به یک جا اصابت کردند که در کوهستان به علت انعکاس صوت، سر و صدای زیادی به راه انداخت. دوستی که با من بود کمرمبند مرا کشید که دوتایی باهم به زمین خوردیم و به من گفت: «اشتباه آمدیم، بیا برگردیم».
برگشتم و به رضا نخعی گفتم بیا با هم دنبال هاشم برویم، فکرم خوب کار نمیکند و نمیتوانم پیدایش کنم. نخعی ابتدا قبول نکرد چرا که شب قبل با یک کماندوی عراقی درگیر شده بود و سرانجام او را در نزاعی تن به تن از پادرآورده بود. تنش زخم داشت. با این حال زیربار نرفتم و، چون او بیشتر با منطقه آشنا بود اصرار کردم و بالاخره دوباره با نخعی جلو رفتیم. حدود ۲۰ دقیقه طول کشید تا به سنگچین مورد نظر رسیدیم. وقتی هاشم را دیدم که به پشت بر زمین افتاده بود؛ پاهایم سست شد و افتادم. وقتی دستم را به گردن نیمه سرد هاشم گذاشتم فهمیدم که بیشتر از چند ساعت از زمان شهادتش سپری نشده است البته اگر زودتر هم میرسیدیم به خاطر تیرهایی که خورده بود باز هم زنده نمیماند.
به قولی که به پدر و مادرش داده بود وفا کرد و ۱۵ روزه برگشت
در راه آهن هنگامی که خانوادهمان هاشم را بدرقه میکردند، هاشم به پدرم گفته بود "نگران نباشید، ۱۵ روزه برمیگردم و همین طور هم شد. شاید از آن روز تا بدین لحظه دیگر سنگینی هیچ دردی نتوانست آنگونه کمرم را خم کند، حالا این من بودم که باید هاشم خوش قول را بعد از ۱۵ روز به مشهد باز میگرداندم. آوردن بدن بیجان هاشم از گردنههای سرکش کوه، کار سادهای نبود. به علت شیب بسیار تند کوه، هر ۲۰ قدمی که میرفتیم نفسمان بند میآمد و مجبور به توقف میشدیم. به هر شکلی که بود هاشم را به پشت خط بازگرداندیم. سایر شهدا هم به پشت خط انتقال داده شده بودند. نزدیک صبح آمبولانس حرکت کرد. من و چند نفر دیگر از بچهها با موتور به کنار جاده آمدیم و سوار مینیبوسی شدیم تا به پادگان لشکر ویژه شهدا برویم.
حدود ۴۵ دقیقه در راه بودیم. عمداً روی آخرین صندلی مینیبوس نشستم. تمام مدت اشکهایم بیاختیار سرازیر میشدند. در آن زمان بزرگترین دغدغهام این بود که چگونه خبر شهادت هاشم را به خانواده بدهم.
کوله پشتی هاشم همراهم بود. سرانجام به مشهد و خانه که رسیدم، مادرم مدام از حال هاشم میپرسید. من هم یا از پاسخ دادن طفره میرفتم یا میگفتم خبری ندارم. کوله پشتی را در اتاق پشتی خانه گذاشته بودم و فکر نمیکردم که ممکن است مادر سراغش برود. در کوله پشتی، سجاده، قرآن و دوربین عکاسی هاشم بود. همان دوربینی که به واسطه آن، مادرم بسیاری از ناگفتههایم را مادر فهمید. جالب است بدانید این دوربین، جایزه ممتاز شدن هاشم در دبیرستان بود.
مادرم بعد از دیدن دوربین دیگر ناامیدانهتر سراغ هاشم را میگرفت. فکر میکرد به دست عراقیها اسیر شده است. دیگر تحمل بیتابیهایش را نداشتم. از او خواستم با هم به زیارت برویم. با مادر به سمت حرم حرکت کردیم. وقتی چشمم به گنبد طلا و چشمان مادرم افتاد، بغضم ترکید و خبر شهادت هاشم را دادم. مادرم مرا در آغوشش گرفته بود و گریه میکرد. از همان روز به بعد مادرم همیشه به من میگفت حسین چه کشیدی وقتی بالای سر هاشم رفتی...؟
مقدر بود کربلای هاشم ارتفاعات حاج عمران باشد و خون او بر خاک سخت کوهستان جاری شود. هاشم به هوسها و تعلقاتش پشت کرد و خود را روی قدمهای انقلاب اسلامی انداخت. از آن لحظه به بعد، یک سؤال در ذهنم بیجواب مانده است و آن اینکه چرا هاشم رفت و من ماندم؟
شهید هاشم مرگان ازغدی در سال ۱۳۴۶ در خانوادهای اصیل و مذهبی متولد شد. از همان ابتدای کودکی، استعداد فراوانی داشت و به جلسات و محافل مذهبی علاقمند بود. سالهای تحصیل را با بهترین معدل گذراند. در دوران دبیرستان، همواره در جبهة مبارزه با حرکتهای التقاطی و انحرافی منافقین، حضوری موثر داشت. او فردی متواضع و محجوب، مستعد و با توان علمی، مذهبی و بسیار مقید به فرامین اسلام، صمیمی، خونسرد بود.
در سال ۱۳۴۶در رشته ریاضی فیزیک از دبیرستان حاج آقا مصطفی خمینی مشهد دیپلم گرفت و همان سال با رتبه ۲۴۹ در کنکور سراسری در رشته ﭘزشکی دانشگاه مشهد ﭘذیرفته شد. در ۱۳ رجب همان سال در پی فرمان حضرت امام (ره)، تصمیم گرفت به جبهه برود؛ اما، چون آموزش نظامی ندیده بود، موافقت نکردند و بالاخره با اصرار فراوان به عنوان نیروی امدادی در بهداری، به جبهه اعزام شد. در منطقه به دلیل علاقه شدید، یک دوره فشردة آموزشی را گذراند و به واحد اطلاعات عملیات منتقل شد و در عملیات آزادسازی ارتفاعات حاج عمران شرکت فعال داشت.
در منطقة حاج عمران، عراقیها با پاتکزدن، چند ارتفاع منطقه را به تصرفشان درآوردند؛ جهت بازﭘسگیری ارتفاعات مهم منطقه، نیروهای اسلام و ﭘیشاﭘیش آنها نیروهای اطلاعات عملیات از جمله هاشم، آهنگ حمله نمودند. در یکی از این نبردها، هاشم با اصابت چهار گلوله به نقاط مختلف بدنش به درجه رفیع شهادت نائل آمد و جنازه مطهرش در منطقه باقیماند و چند شب بعد، برادرش به همراه یکی از دوستان واحد عملیات، جنازهاش را به ﭘشت خط انتقال دادند و قبر این شهید هم اکنون در صحن آزادی حرم مطهر رضوی میباشد.
پاسخ شهید هاشم مرگان ازغدی به پدرش برای نرفتن به جبهه
پدر هاشم در بیان خاطرهای از پسر شهیدش میگوید: هاشم دانشجوی رشته پزشکی بود و استعداد فوق العاده زیادی داشت. او علاقه زیادی به علوم دینی داشت و میگفت: فارغ التحصیل که شدم، میخواهم به حوزه علمیه بروم و دروس حوزوی را بخوانم. زمانیکه میخواست به جبهه برود، به او گفتم: الان که برادرت در جبهه است، شما به جبهه نرو، چون استعداد بالایی داری و میتوانی با تحصیل علم، به جامعه خدمت کنی. ولی او گفت: رفتن به جبهه، واجب است و این حرف شما، مثل این است که بگویید نماز نخوان و روزه نگیر.
همچنین مادر شهید در نقل خاطرهای از وی میگوید: نکات علمی و تمام مطالبی را که برایش مهم بود را در دفترچهاش یادداشت کرده بود. او خیلی منظم بود و همة مطالب را کدگذاری کرده بود و از روی کدها، مطالب را پیدا میکرد. آن زمان نفت کم بود؛ ما در یک اتاق، کرسی گذاشته بودیم و در آنجا میخوابیدیم. شبها که همه خواب بودند، هاشم بیدار میماند و با نور کرسی درس میخواند و خیلی مراقب بود که کسی بیدار نشود.
شهادت شهید هاشم مرگان ازغدی از زبان برادر شهیدش، حسین مرگان ازغدی
برادر شهید در مورد شهادت برادرش میگوید: من در واحد اطلاعات-عملیات بودم و کارمان این بود که به مناطق مختلف برویم و سرکشی کنیم. دوستانم خبر داشتند که هاشم مجروح شده بود؛ ولی نتوانستهبودند او را به عقب بیاورند. برای همین، من را به بهانه سرکشی، به همان جا فرستادند. وقتی به آنجا رفتم، یکی از دوستانم را دیدم و او به من گفت: برای چه آمدهای؟ گفتم: برای سرکشی آمدهام. او هم گفت که من دفعه اولی که رفتم، نتوانستم او را بیاورم، چون آنجا داخل درهای با شیب زیاد بود و بالا آمدن از آن خیلی سخت بوده و نتوانسته بودند مجروحین را بیاروند و از بالا هم، عراقیها تیراندازی میکردند و تا ۲۰۰ - ۳۰۰ متر هاشم را آوردم، ولی شهید قسم داد که من را بگذارید و فردا به دنبالم بیایید؛ عراقیها تیراندازی میکردند و همان جا هم، دوباره به هاشم تیر خورد.
همراه با دوستم به آنجا رفتم. وقتی به جنازة هاشم رسیدم، تمام زانوانم سست شد و اصلاً نای حرکت نداشتم و خوب حسّ امام حسین را درک میکردم؛ رفتم تا او را بغل کنم که دوستم مانع شد و گفت: ممکن است که عراقیها، نارنجک به جنازه بسته باشند و چند نفر دیگر هم تلفات بدهیم. او را بازرسی کردم، دیدم هنوز بدنش گرم بود، او را روی برانکارد گذاشتیم و به عقب آوردیم.
در وصیت نامه این شهید آمده است: خالصانه بجنگید، اگر چنین کردید پیروز و سربلند از امتحان بیرون آمدهاید. برادران به خاطر داشته باشید که بهشت را به بها میدهند نه به بهانه و شما سعی کنید در قبال بها، بهشت را بگیرید. مادرم، مادر مهربان و دلسوزم! خدا خواست و شهادت نصیبم شود. خدا را شکر و سپاسگزاری کنید و دعا و ثنای همیشگی را از یاد نبرید و سعی کنید ناراحتی به خودتان راه ندهید تا دشمنان داخلی، خوشحال نشوند. مادرم برای من گریه نکنید، برای بچههای فاطمه زهرا (س) گریه کنید. برای امام حسین (ع) که بی یاور و تنها بود و غریب، و با لب تشنه، در کربلا شهید شد گریه کنید.
مادر عزیزم! خوشحال باش که چنین فرزندی را بزرگ کردهای و در راه اسلام و امام هدیه کردهای. خدایا! تو شاهد باش که من چیزی عزیزتر از جانم ندارم که در راه اسلام و قرآن اهدا کنم. پدر رئوف من! امیدوارم که اگر کوهها بلرزند و دریاها موج بزنند و آسمان برق بزند، تو استوار باشی.
امیدوارم که برای من ناراحت نباشی و امیدوارم که در آخرت، بتوانم خوبیهای شما را جبران کنم. پدرم! برای من گریه نکن و همیشه استوار و پا برجا باش و مبادا لحظهای از خدا و آخرت، فراموش نمایی. الحق که فرزند خوبی نبودهام. پدر و مادر عزیزم! شما ناراحت نباشید از اینکه من حقیر و عاصی را در راه خدا هدیه دادهاید و نثار اسلام و فدای حسین (ع) کردهاید و اگر بغض گلویتان را گرفت برای حسین (ع) گریه کنید و برای مظلومیت ائمه. برادرانم امیدوارم از دست من راضی باشید و مرا حلال نمایید و از تمام اقوام و خویشان و دوستان، طلب بخشش و عفو میکنیم و از همگی شما برادران و خواهرانم میخواهم که به خانوادهام به جای تسلیت، تبریک بگویید و اگر میخواهید روح مرا شاد نمایید، تمنا دارم هیچکس لباس سیاه نپوشد و در هر مجلسی که برای من گرفته میشود در آن شیرینی و چراغانی و شادی باشد.
خواهرانم! مثل زینب (س) صبر کنید و مثل فاطمه (س) صبر و طاقت داشته باشید و حجاب خود را حفظ کنید که حفظ حجاب، بالاتر از خونهای شهیدان است. خواهرانم در زندگی سعی کنید که فردا فرزندانتان ادامه دهندگان راه شهیدان باشند. من از همه دوستان و آشنایان و خواهران و برادران میخواهم که برای فرج حضرت مهدی (عج) و سلامتی امام و پیرزوی رزمندگان اسلام دعا کنند که ما هر چه داریم از همین دعاها داریم که میتوان به سعادت و رستگاری رسید.
یاران و دوستان همیشه جای خالیام را در مساجد و پایگاههای مردمی با شرکت در مراسم مذهبی، دعای کمیل و نماز دشمنشکن جمعه، تظاهرات و راهپیماییها پر کنید و نگذارید خالی نماید، و امام عزیرمان را یاری کنید و ندای هل من ناصرش را لبیک گوئید و جبههها را به هیچ وجه، خالی نگذارید که خدا با لشکریان اسلام است. در آن موقع که دین خدا احتیاج به جهاد و شهادت داشته باشد انسان باید برای رضای خدا در این جهاد مقدس شرکت کند.
خاطرهای از دانشجوی شهید هاشم مرگان ازغدی به روایت مادر شهید
هاشم و برادرش حسین باهم جبهه بودن. یه شب خواب دیدم، یه ظرف سیب دستمه و میخوام از یه جوی آب رد بشم و برم اون طرف. همین که خواستم رد بشم سیبها از دستم افتاد توی آب. یه سیب رو به زحمت گرفتم؛ نصفش قرمز بود و نصف دیگش سفید، ولی یه دونه سیب که از همه قرمزتر و خوش رنگتر بود؛ آب برد. بیدار شدم خیلی وحشت کردم. موقع عملیات بود. حس کردم حسین برنمیگرده. بعد از چند روز حسین اومد؛ با پای مجروح. فهمیدم اون سیبی که نصفش قرمز و نصفش سفید بود حسین بود که جانباز شد و اون سیب قرمزی که آب برد هاشم بود که شهید شد.
منبع: مشرق
انتهای پیام/ 900