به گزارش خبرنگار دفاعپرس از سمنان، دوران پر رمز و راز دفاع مقدس هر روزش برگی از دفتر هزار برگ خاطرات رزمندگان است خاطراتی که حتی تصور برخی از آنها حیرت انگیز است و این گزارش بخشی از خاطرات اساس خاطرات جانباز «موسی الرضا ترابی فر» از جبهههاست که با هم مرور می کنیم.
روزهای پایان سال بود و سال جدید شمسی، پشت در منتظر آمدن بود. این روزها، روزهایی پر از هیاهو و نشاط بود. روزهای با طراوتی که عطر تازگی؛ شور و نشاط عید؛ همه جا را پر می کرد. روزهای خرید ماهی کوچولوهای قرمز، روزهای سبزه، سیر و سرکه و سمنو. خرید لباس نو و آجیل و میوه عیدی و خلاصه استقبال تمام عیار از بهار. اما، صدام دل و دماغی نگذاشته بود و آن روزهای شیرین را به کام همه تلخ کرده بود. آن روزها مادران با عکس پدر همراه بچه ها سر سفره هفت سین یا مقلب القلوب می خواندند و فرسنگها دورتر پدران با سیم و سرنیزه و سربند به استقبال بهار می رفتند.
آنها آنجا و ما اینجا، خاک پاک جبهه. هنوز یک یا دو روز دیگر فرصت تا آمدن سال نو باقی بود، که بچه ها به تکاپو و جنب و جوش افتادند. یکی به دنبال پیدا کردن وسایلی مثل گونی پلاستیکی و چیزهای دیگر بود تا با آنها گلدان و گلی بسازد. دیگری رفت به دنبال پیدا کردن سین های سفره هفت سین مان. یکی دیگر از رزمنده ها هم کلاه خُودش را گرفت رفت به دنبال سبزه زیبایی که در گوشه ای از زمین خدا بی توجه به اوضاع جنگ با خیال راحت روییده بود، تا آن را از دل خاک بکند و سبزیش را به سفره هدیه کند.
عجب هفت سینی شود!
دیگر وسایل کم کم آماده بود و انتظار به سر آمد. باید سفره عید را پهن می کردیم. اگر موقعیت خوب بود و آتش دشمن زیاد نبود بیرون سنگر جای خوبی را برای سفره انتخاب می کردیم و گر نه داخل سنگر بزرگتری، سفره را پهن می کردیم.
زیباترین سفره ای که می شد یافت را پهن کردیم. سفره ای چهار خانه که بوی خاک جبهه اش دلچسبترین بوی دنیاست! همان چفیه. چفیه همه کاره! سفره پهن شد وسایل را بیاورید. شروع به آوردن وسایل و سین های سفره کردیم. اول قرآن را گذاشتیم و عکس زیبای امام را با همان نگاه با ابهت و چهره ی مهربانش. سین اول سبزه، را هم که یکی از بچه ها زحمتش را کشیده بود، پهلوی قرآن جای دادیم. سین دوم سیبی بود که از مدت ها قبل آن را نگه داشتیم در واقع پنهان کرده بودیم، کسی نخورد. حالا سین های دیگر سیم خاردار سیمینف، ساچمه، سیم چین و هفتمین سین ما سرنیزه دیگر هفت سین سفره کامل شد. دور سفره جمع شدیم. منتظر تحویل سال نو بودیم و مشغول دعا، دعا برای سلامتی امام امت و پیروزی جنگ، نابودی صدام یزید کافر و هزاران هزار دعایی که هر کس در دلش داشت. تیک تیک ساعت رادیو شروع شد و با رسیدن عقربه ها به ساعت هفت و بیست و دو دقیقه شروع سال جدید را اعلام کرد.
بهار 66، هنوز زمان زیادی از عملیات کربلای 5 نگذشته بود. من پیش بچه های گردان بودم و مقر ما، خرمشهر بود. فرمانده آقای سعید اللهیاری و معاونانش هم برادران ابراهیم سلمانی و یوسف عامریون بودند. از آنجایی که قبل اینکه ما در آن منطقه مستقر شویم، عراقی ها آنجا بودند برای خودشان سنگرهای مجهز و به قول خودشان امنی درست کرده بودند.
بشکه های دویست لیتری را پر از شن کرده و آنها را روی هم گذاشته بودند. بعد هم روی آنها را با ترابرس پوشانده بودند، تا حسابی امن شود و جای رفتن گلوله از هیچ جا داخل سنگر نباشد. آمده بودند تا برای همیشه آنجا بمانند. اما زهی خیال باطل آنها چه فکر می کردند و چه شد. به لطف خدا آن سنگرهای محکم هم برایشان کارساز نبود و از خاک پاکمان رانده شدند.
دیگر سنگرهایی که با آن همه سختی و محکم ساخته بودند، مال ما بود. شب شده بود شبی خاطره انگیز! شب سال نو بود و ماه سینه آسمان ایستاده بود. رفتم در گوشه ای از سنگر و جایی برای استراحت و رفع خستگی پیدا کردم. تا بتوانم چرتی بزنم.
شب به نیمه رسید ولی هنوز شور و حال سال نو در دل بچه ها زنده بود. یک سری از آنها خواب نداشتند تیر هوایی شلیک می کردند و با سر و صدا و داد و بیداد جشن برپا کرده بودند. عراقی ها با شنیدن این همه سر و صدا فکرکردند که ما می خواهیم حمله کنیم برای همین آنها هم شروع به تیر اندازی کور کردند حالا نزن کی بزن!
در همین سر و صداها و بگیر و ببندها خوابم برد. ولی چه خوابی! تا چشمهایم گرم شد خواب دیدم درگیری شدیدی بین ما و عراقی ها شده و آنها به شدت ما را می زنند. یک خمپاره هم درست آمد کنار سنگری که من در آن بودم به زمین اصابت کرد و ترکش هایش به اطراف پرت شد. یکی به این طرف، یکی به آن طرف، یک ترکش هم از لابه لای آن بشکه هایی که سنگر با آن درست شده بود آمد و آمد و رسید به من و مستقیم بین دو ابرویم را نشانه رفت.
داد زدم آخ! با صدای داد خودم از خواب پریدم. اطرافم را نگاهی کردم و دستم را روی پیشانی ام کشیدم ببینم ترکش خوردم یا نه؟ دست که کشیدم دیدم نه خبری نیست! این طرف و آن طرفم را نگاه کردم. ظاهراً اوضاع آرام است. نفس راحتی کشیدم. گفتم: خدایا شکرت! همه این ها خواب بود و با خیال راحت دوباره دراز کشیدم.
می خواستم بخوابم که صدای موسی کجایی؟ را از بیرون سنگر می شنیدم با همان حالت خواب آلودگی و چشم های پف کرده آمدم بیرون جلو سنگر ببینم چه کسی من را صدا می زند و چکار دارد؟ متوجه شدم آقا ابراهیمِ.
ابراهیم سلمانی من را صدا می زد رفتم جلو و گفتم: با من کاری دارید؟
- موسی جان باید برید.
- کجا؟
- برید خط را از بچه های سمنان تحویل بگیرید
من که تازه از آن خواب دردناک بیدار شده بودم گفتم: الآن باید برویم؟ ایشان گفت: بله حاضر شو. نمی دانستم چکار کنم. گفتم: نمی شود کمی دیرتر. الآن آتش دشمن زیاد است و اوضاع نا آرام کمی صبرکنیم تا اوضاع آرام تر شود بعد برویم بهتر است. این ها را می گفتم و در دلم خدا خدا می کردم که قبول کند؛ کمی دیرتر برویم. اما ابراهیم با تعجب نگاه کرد به من و گفت:
- کاری داری؟
- کاری که نه!!
- پس چرا اینقدر اصرار میکنی؟
من که دوست نداشتم بگویم چون خواب دیدم!
گفتم: همینطوری می گم اوضاع آرام تر بشه.
ابراهیم هم محکم گفت: موسی جان هرچه زودتر بهتر است بچه های سمنان خسته شدند و آنجا منتظر ما هستند. گفتم: باشد صبر کن تا وضو تازه کنم و دستی به سر و صورتم بکشم. آمدم بیرون رفتم وضو گرفتم و آبی به سر و صورتم زدم. اما همچنان دلواپسی و نگرانی ای ته دلم داشتم. سعی کردم به آن اصلاً توجه نکنم. گفتم: خدایا به امید خودت. آمدم جلو سنگر پوتین هایم را پوشیدم و بند آن را هم محکم بستم که راننده آمد جلوی سنگر، سوار شدم و حرکت کردیم، تا خط را از بچه های گردان موسی بن جعفر(علیه السلام) سمنان تحویل بگیریم.
وقتی رسیدیم وضعیت خط را با دقت بررسی کردیم. سنگرها را شمردیم و وسایل و امکانات را آمار گرفتیم. اوضاع را خوب سنجیدیم. دیگر قرار بود برگردیم عقب تا بچه های گردان ما تا چند ساعت دیگر با بچه های گردان سمنان جا به جا شوند، و برای عملیات آماده شویم. وقتی می خواستیم برگردیم.
فرمانده گردان سمنان گفت: من هم با چند تا از نیروها با شما بیایم؟ گفتیم: باشد و قرار شد با هم برگردیم عقب. خوب تا اینجا که اوضاع خیلی خوب بود و هیچ مشکل خاصی هم نبود با خودم گفتم خدا را شکر که به خوابم اعتنا نکردم و چیزی نگفتم.
همین فکرها از ذهنم می گذشت که همه آمدند و نشستیم داخل ماشین تا حرکت کنیم. مدتی از حرکت ما نگذشته بود که آتش دشمن زیاد شد. خمپاره ها که دائم اطراف ماشین می خورد ما صدای برخورد ترکش ها یش را به ماشین می شنیدیم، ولی همینطور با سرعت می رفتیم.
یکدفعه صدای سوت و بعد هم خمپاره ای دیگر، این بار جلو ماشین خورد و ترکشهای آن به داخل ماشین پرت شد از شدت اصابت ترکش ها فرمانده رزمنده های سمنان، به شدت مجروح شد به طوری که تمام بدنش سوراخ سوراخ شده بود. ماشین ایستاد دیگر نمی توانستیم حرکت کنیم همان موقع بود که خواب من هم تعبیر شد.
ترکشی سراغ من آمد. با آنکه کلاه آهنی سرم بود انگار آن ترکش آمده بود تا فقط وسط پیشانی من بخورد. اول سنگی از زمین پرتاب شد و کلاه از سرم افتاد، و بعد ترکش مستقیم آمد و دقیقاً خورد وسط پیشانی ام همان جایی که خواب دیده بودم.
مجروح شدم وقتی از ماشین پیاده شدم نگاهی به لباسهایم کردم همه لباسهایم سوراخ سوراخ شده بود و جای سالمی درآن پیدا نمی کردم اما خدا را شکر به جز پیشانی ترکش دیگری به بدنم نخورده بود. ما سه نفری که جلو نشسته بودیم همه آسیب دیدیم ولی آن بچه ها که عقب تویوتا بودند خدا را شکر آسیبی ندیدند، اما حسابی خاکی شده بودند. درست رنگ لباسهای تنشان.
ماشین هم پنچر شد. کمی همانجا منتظر بودیم تا بچه ها آمدند و ما را بردند عقب. وقتی رسیدیم چشمم به ابراهیم افتاد به اش گفتم: من خواب دیده بودم که مجروح می شوم. برای همین اینقدر اصرار می کردم دیرتر بروم. ابراهیم تا این را شنید و وضعیت من را دید خندید من هم لبخندی زدم و گفتم :
- فکر نمی کردم خوابم به این سرعت و دقیق تعبیر بشه.
-الآن که حسابی تعبیر شده بیا برو بیمارستان.
- نه بابا چیز مهمی نیست! یه ترکش کوچولو بیشتر نیست. کمی همین جا در سنگر استراحت کنم بهتر می شوم. این ترکش با من کاری نداره.
معمولا ترکش با بدن ما دوست می شد تا مجبور به درآوردن آن نبودیم با آن ها زندگی می کردیم. بچه ها می گفتند:
- موسی برو بیمارستان.
- صبر کنید اگر دیدم اذیت می شم باشه می رم.
یکی دو روزی از این ماجراها گذشت. کم کم پیشانی ام شروع کرد به درد گرفتن و ورم کردن هرچه می گذشت ورم آن زیاد و دردش هم بیشتر می شد. آن هم چه دردی! آنقدر دردش شدید شده بود که تحمل آن برایم سخت بود. انگار سرم داشت منفجر می شد. توان باز نگه داشتن چشم هایم را نداشتم. گفتم: بچه ها من را بفرستید عقب دیگر نمی توانم تحمل کنم.
من با همان سر باندپیچی و ورم کرده برگشتم شاهرود. همسرم بنده خدا تا من را با آن وضعیت؛ دید خیلی ترسید. نگران شده بود. گفتم: بابا چیزی نیست یک ترکش کوچک است الآن می رویم بیمارستان تا آن را بیرون بیاورند، ناراحت نباش.
با هم رفتیم مطب دکتر که با او مشورت کنیم، اما تا رسیدیم آنجا دکتر یه نگاهی به جای ترکش انداخت و داد و بیداد کرد که آقا تا الآن کجا بودی؟ چرا اینقدر دیر آمدی؟ ترکش چه جای خطرناکی خورده و کلی از این حرفها. بعد هم گفت: با جراحی سرپایی در مطب فکر می کنم آن را بشود بیرون آورد. گفتم:
- گر نگه دار من آنست که من می دانم شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد.
- آقا روی تخت دراز بکش.
به چشمهای مضطرب خانمم چشم دوختم و گفتم:
- خدا هوامو رو داره نگران نباش.
طولی نکشید. بدون بیهوشی زخم را باز کرد و یکدفعه دست نگه داشت.
- دکتر چی شد؟
- چقدر نزدیک مغز رسیده خواست خدا بوده که اتفاقی نیفتاد. کاش بیهوشت می کردم بعد فوراً ترکش را کشید بیرون پیچید لای دستمال و داد دست همسرم.
ترکش بیرون آمد اما بیرون آمدن ترکش همان و درد طاقت فرسا همان. تازه دردش شروع شده بود. شب و روز نداشتم درد وحشتناکی بود. به لطف خدا بعد از چند روز استراحت و پرستاری همسرم بهتر شدم و بعد از گذشت چند روز برگشتم منطقه. اما آن سال جدید را با خاطره ای به یاد ماندنی شروع کردم.
انتهای پیام/