به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، رحیم قمیشی از رزمندگان و آزادگان دوران دفاع مقدس در یادداشتی نوشت: «تصوری که سربازهای عراقی از اردوگاه داشتند حتما چیز دیگری بود، که آن همه ما را برای رسیدن به اردوگاه هیجانزده میکردند.
خیلی از سربازهای عراقی که وضع ما و مجروحها را میدیدند، میگفتند کمی تحمل کنید میروید اردوگاه، آنجا حمام گرم هست، زمین ورزش دارید، لباس نو به شما میدهند، غذای گرم، چای شیرین، آب خنک، تلویزیون، برای خانوادههایتان نامه مینویسید، از آنها نامه میگیرید، صلیب میآید و برایتان کتاب میآورد. حتما خودشان باور داشتند، ولی کاش هیچکدام را نمیگفتند. کاش هیچ چیزی نمیگفتند.
کتکهای شدید شب اول و روزهای نخست برای ما قابل تحمل بود. حتی به خودمان میگفتیم خوب است جای شلاقها بماند تا نشان فرستادههای صلیب سرخ بدهیم!
چاه دستشوییها را به عمد خالی نکرده بودند، همان روز اول پر شدند و بالا آمدند. حالا دیگر باید پاچههای شلوارمان را بالا میزدیم برای دستشویی رفتن، و فاضلاب روز به روز بالاتر میآمد. همان را هم قرار گذاشتیم به صلیب سرخ بگوییم.
غذای ما آنقدر کم بود که هیچ وقت سیر نمیشدیم. پزشکی برای معاینه مجروحها نیاوردند، حتی یک پرستار را. شاید قبل از آن، دیدن مجروحهایی که شهید میشدند برای ما عادی شده بود، اما داخل اردوگاه نه! آن را هم قرار گذاشتیم به صلیبیها بگوییم.
کوروش قاسمی چند ماه با مجروحیتش سر کرده بود، در بدترین شرایط. کابلی که به سرش خورد ناگهان حالش را بدتر کرد، بیناییاش را از دست داد. چند روز بعد کامیونی آمد داخل اردوگاه. عدنان نگهبان بیرحم آمد داخل آسایشگاه و گفت دو نفر بروند بیرون. دو تا از بچهها رفتند. کوروش را باید عقب کامیون میگذاشتند. نمیدانستیم کوروش نفسش هم ایستاده. اسمش را یادداشت کردیم به صلیب بدهیم که خانواده کوروش دیگر منتظرش نمانند. البته کوروش تنها نبود، مهدی احسانیان شمالی، آلوستانی و خیلیهای دیگر که نمیشناختمشان. اما صلیب نمیآمد.
حیاط اردوگاه خاکی بود، کف آسایشگاهها پر از خاک، هیچ امکاناتی نبود، برای یک هزار و ۲۰۰ نفر ما، ۱۲ توالت بیشتر نبود، شبانه روز یک دقیقه بیشتر نمیشد دستشویی رفت.
با کوچکترین بهانهای شلاقهای نگهبانها بود و تن رنجور و بیدفاع ما، چند اسیر جدید، اکثرا بچههای مظلوم شمالی را از عملیات کربلای ۵ که ۱۲ اسفند ۱۳۶۵ اسیر شده بودند، تازه وارد اردوگاه کردند، آنقدر روزهای متوالی آنها را زیر مشت و لگد و کابل گرفتند که دیگر طاقتمان تمام شده بود. همان غذای اندکی را که میدادند نمیتوانستیم بخوریم، از بس صدای شکنجه آن بچهها، دلهای ما و دیوارهای اردوگاه را میلرزاند.
زمین خاکی اردوگاه بسیاری از روزها رنگش عوض میشد، از چکههای خونی که از سر و بدن بچهها میریخت. گفتیم همه را به صلیب میگوییم. صلیبی که نمیآمد و نمیخواست بیاید.
طولی نکشید که ما فهمیدیم نباید منتظر صلیب باشیم. فهمیدیم قرار است سالها مفقودی را تجربه کنیم. هیچکدام از آنها را هرگز نشد به صلیب بگوییم. چهار سال نه نامهای رفت، نه نامهای آمد. نه خانوادهای فهمید ما اسیریم، نه ما فهمیدیم خانواده ما سالماند یا نه. نه حتی یک نهاد بینالمللی از عراق پرسید اسرای جدید اصلا کجا هستند.
سختیهای بسیار زیاد و اطمینان از اینکه صلیبی در کار نیست، به جای اینکه ما را بشکند، نمیدانم چرا ما را بههم بیشتر نزدیک کرد.
آنقدر که شدیم یک خانواده بزرگ. آنقدر که همه برادرِ هم شدیم. آنقدر که کتکها برای ما قابل تحمل شد. کابلها دردشان کمکم رفت، و شد یک سرگرمی. آدمی که امیدش از همه چیز قطع میشود، ناگهان درها و پنجرههایی برایش باز میشوند.
میتواند خودش را باور کند. میتواند عشق را بفهمد. میتواند روح بزرگش را درک کند. روحی که با همه زندان و سلول و سختی با همه گرسنگی و تشنگی و کتک، تنها محکمتر میشود و عاشقتر، حالا ما داشتیم این حس زیبا را وسط سلولها، وسط حیاط پر از خاک رنگین، وسط سیمهای خاردار چند لایه تجربه میکردیم.
صلیب نیامد، خدا آمد، میان قلبهای ما.»
انتهای پیام/ 141